استقلال در سيره امام حسين
  • عنوان مقاله: استقلال در سيره امام حسين
  • نویسنده: عبدالعظيم احمدى
  • منبع:
  • تاریخ انتشار: 19:53:55 1-9-1403



امام حسين ـ عليه السلام ـ بعد از مرگ معاويه، چهار خطبه مهم ايراد فرمود:
1 ـ اولين خطبه حضرت هنگام بيرون آمدن از مدينه و حرکت به سوى مکه بود؛
2 ـ دومين خطبه موقعى که تصميم گرفت از مکه خارج شود؛
3 ـ سومين خطبه شب عاشورا؛
4 ـ چهارمين خطبه روز عاشورا.
امام حسين ـ عليه السلام ـ هنگام بيرون آمدن از مدينه با خطبه اى خيلى ظريف با مردم سخن گفت. مردم مدينه تقريبا هشتاد درصد از سخنان او را پذيرفتند و گفتند حق با توست و هنگامى که يزيد مردم مدينه را قتل عام کرد مردم متوجه شدند که بيست درصد بقيه سخنان حضرت هم درست بوده است.
ما از ميان اين چهار خطبه به جهتى بخش هايى از خطبه حضرت را در روز عاشورا گزارش مى کنيم. اين بخش از خطبه چون خطاب به اصحاب خاص خود است، بسيار با اهميت است. البته براى تاريخ و بقيه مردم هم مفيد است؛ چون هم درد دل است و هم کشف اسرار و هم اصل مطلب است. حضرت فرمود:
«ألا ان الدعى ابن الدعى قد رکز بين اثنتين، بين السلة و الذلة، و هيهات منا الذلة يأبى اللّه لنا ذلک و رسوله و المومنون و حجور طابت و طهرت و أنوف حمية و نفوس أبية من أن تؤثر طاعة اللّئام على مصارع الکِرام.»
«آگاه باشيد! اين ناپاک زاده، زنا زاده پسر زنازاده، مرا بين جنگ و ذلت مخير کرده و به راستى چقدر ذلت از ما دور است. خدا، پيامبرش، مؤمنان، دامن هاى پاکِ [مادران]، غيرتمند مردان و سرافرازان ـ که کشته شدن در قتلگاه جوانمردان را بر اطاعت از فرومايگان بر مى گزينند ـ ذلت پذيرى و زبونى را بر ما نمى پسندند.»
امام حسين ـ عليه السلام ـ را اين ناپاک زاده بين شمشير ـ که نتيجه آن کشته شدن است ـ و بين اسيرى و تسليم ـ که نتيجه آن خوارى است، مخير کرده است. به معناى امروزى بين جنگ و صلح و تنها دو راه پيش پاى او گذاشته است.
حضرت از اين سخن بسيار ناراحت شده بود؛ زيرا سيدالشهداء ـ عليه السلام ـ در اصول، امامت و هدف مستقل است، پيروان او نيز چنين اند و اين راه اصلى است، چون هر کس در دنيا چنين استقلال داشته باشد، او شايستگى بزرگترى و رهبرى جامعه را دارد.
حال به امام حسين ـ عليه السلام ـ گفته اند که تو نبايد مستقل باشى و بايد از جنگ و صلح يکى را انتخاب کني!
صلح، در بيشتر موارد جايى است که يک ضعيف وجود دارد و يک قوى، و طرف قوى خواسته اى دارد که خواسته خود را دنبال مى کند و طرف ضعيف چون ناتوان است يا بايد نابود شود يا تسليم، و وقتى ضعيف صلح را مى پذيرد به اين معناست که ضعيف شده و به طور کلى از بين مى رود و صلح را اختيار مى کند تا پايدارى و نجات پيدا کند. البته صلح خوب هم داريم.
اما در چند جنگ صورت مى گيرد:
1 ـ در جايى که طرف قوى از باقى ماندن طرف ضعيف مى ترسد و براى اطمينان خاطر، طرف ضعيف را نابود مى کند؛
2 ـ عدم توافق اصولى دو طرف؛
مثلاً زمانى راه را بر حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ مى بندند و مى گويند بايد ماليات بپردازى تا در صندوقى که همسر تو در آن است را باز نکنيم، که اين جنگ ندارد و با پول مسأله حل مى شود. اما زمانى قوى خواسته اى دارد و ضعيف هم نمى تواند بپذيرد، در نتيجه جنگ صورت مى گيرد.
3 ـ جايى که قطعا بخواهند يک طرف را از بين ببرند؛ چه صلح کند يا نه، که در اينجا مسلما جنگ آغاز مى شود و صلح معنا ندارد.
در مورد سيدالشهداء ـ عليه السلام ـ چنين بود که يزيد تصميم گرفته بود و به اصطلاح تصويب کرده بود که امام حسين ـ عليه السلام ـ نبايد زنده باشد و بايد کشته شود. حال چه دليلى دارد کسى که بايد کشته شود، صلح کند؟
اين با صلح امام حسن ـ عليه السلام ـ فرق دارد؛ چون امام حسن ـ عليه السلام ـ وقتى با معاويه صلح کرد که خليفه مسلمانان بود ـ شبيه صلح ايران و عراق ـ و امام حسن ـ عليه السلام ـ براى صلح شرايط قرار داد، معاويه چاره اى جز پذيرش آن نداشت، ولى سيدالشهداء حکومت نداشت و فقط يک فرد عادى سرشناس بود.
بنابر اين، صلح امام حسن ـ عليه السلام ـ به طور کامل به سود او بود؛ چون با اين صلح باقى مى ماند و صلح امام حسين ـ عليه السلام ـ به طور کامل به ضرر او بود؛ چون با صلح نابود مى شد.
4 ـ دين انسان از بين برود که اصلاً جاى توافق نيست.
دين در دو جا به خطر مى افتد:
الف ـ ترک دين و کافر شدن ـ که اين خيلى خطرناک نيست؛ چون يک ملت را يکباره نمى شود کافر کرد.
ب ـ ترک کردن مذهب ـ مردم به حضرت على ـ عليه السلام ـ هم همين را مى گفتند و به همين جهت حضرت مى فرمود: کار من از پيامبر خدا ـ صلى الله عليه و آله ـ دشوارتر است؛ پيامبر با کافر مى جنگيد و همه مسلمانان او را کمک مى کردند، ولى من به ظاهر بايد با مسلمانان بجنگم.
تذکر اين نکته ضرورى است که بزرگترين امتحان معصومان ـ عليهم السلام ـ صبر و جنگ بود. چون هضم آن براى مردم آسان نبوده و کار هم بى نهايت سخت، ظريف و دقيق بوده است.
حال، به امام حسين ـ عليه السلام ـ گفته بودند مجبورى يا صلح کنى يا جنگ را بپذيرى و در هدف، اصول و روش مستقل نباشي. اما امام حسين ـ عليه السلام ـ با زمينه سازى ها و فراهم آوردن مقدمات مناسب راه سومى را برگزيد نه صلحى که آنان گفته بودند، و نه جنگى که آنان انجام داده بودند.
سالار شهيدان ـ عليه السلام ـ در زمان امام حسن ـ عليه السلام ـ که سکوت کرده و امر را به برادرش واگذار کرده بود، گاهى براى مردم سخن مى گفت و به خطيبى که بالاى منبر از پدرش حضرت على ـ عليه السلام ـ بد مى گفت، مى خروشيد و به مردم مى فرمود:
«شما همگى على ـ عليه السلام ـ را مى شناسيد، او داماد پيامبر و شجاع ميدان هاى نبرد اسلام بود، و آيات بسيارى درباره او نازل شده است. به چه دليلى از او بد مى گويند و شما اعتراض نمى کنيد.»
در روايات آمده است امام حسين ـ عليه السلام ـ هر بار که به مکه مى آمد و در مراسم حج شرکت مى کرد در همه جا به خصوص در «مني» ـ که حاجيان سه روز آنجا جمع هستند ـ سخنرانى مى فرمود. حضرت در يکى از سخنانش چنين فرمود:
«مسلمانان! شما مگر حلال خدا را حرام مى دانيد و حرام خدا را حلال؟»
همه مردم در جواب گفتند: به خدا سوگند نه!
بعد امام فرمود:
«اين حاکم شما شراب مى خورد، قماربازى مى کند، خليفه اى که بايد با قرآن مأنوس باشد با سگ بازى مى کند.»
اين ها نمونه اى از زمينه سازى هاى امام حسين بود براى امر عظيم خود در کربلا.
از ميان مردم آن زمان تنها مردم کوفه اين هدف امام حسين ـ عليه السلام ـ را براى تشکيل حکومت فهميدند و اين بزرگترين کارى است که در کوفه شده و مسلمانان هم سود آن را خواهند برد که حکومت امام مهدى ـ عليه السلام ـ در کوفه واقع مى شود.
سيدالشهداء ـ عليه السلام ـ مى فرمود: شما مردم با من بيعت کنيد و به عنوان حاکم و رهبر خود مرا بپذيريد تا با ايجاد پايگاه حکومتى و با تکيه بر بيعت شما يزيد را بر جاى خود بنشانم. او اين کار را انجام داد و جناب مسلم بن عقيل را که بى نهايت با سياست بود براى همين امر به کوفه روانه کرد.
مسلم بن عقيل، وقتى وارد کوفه شد فقط يک اسب و يک شمشير داشت و به تنهايى توانست براى امام ـ عليه السلام ـ از 25000 مرد بيعت رسمى بگيرد، و امام حسين ـ عليه السلام ـ يکى از دليل هاى مهمش، خورجين نامه ها بود و مى فرمود:
«من خليفه ام، مردم مرا مى خواهند و اين نامه هاى آن هاست. آنان طورى مرا خواستند که من با اهل بيتم آمده ام، همان طور که وقتى پدرم نزد شما کوفيان آمد، با اهل بيتش آمد.»
اين بود که يزيد برآشفته شده بود و به عبيدالله بن زياد دستور داده بود هر کارى که مى توانى انجام بده که امام حسين ـ عليه السلام ـ به هدفش نرسد.
کوفه و اطراف آن از شهرهاى زير سلطه بنى اميه بود و وقتى مسلم بن عقيل وارد شهر شد و از همه مردم بيعت گرفت، حکومت بنى اميه آن جا رسميت نداشت و به جاى آن حکومت امام حسين در کوفه تشکيل شده بود و حاکم آن مسلم بن عقيل بود؛ و نعمان با معدود افراد خود در دژ محکم دار الامارة قرار داشت و در محاصره مردم بود. البته مردم کوفه اشتباهى مرتکب شدند و به گفته مسلم بن عقيل اهميت ندادند. مسلم فرموده بود: بايد دار الاماره هر چه سريع تر تصرف شود و لو اين که به کشتن عده زيادى بينجامد، ولى مردم کوفه همت نکردند.
براى مردم کوفه مسلم شده بود که امام حسين ـ عليه السلام ـ شايسته حکومت است، همان طور که مردم مدينه بعد از قتل عثمان به در خانه على ـ عليه السلام ـ آمدند و گفتند فقط تو بايد حکومت را بپذيري.
بنابراين، رمز عزيمت به کربلاى امام حسين ـ عليه السلام ـ خيلى روشن است، او مى داند موقعيت طورى پيش مى آيد که يا بايد بجنگد يا صلح کند؛ عزيمت به کربلا يعنى به طور رسمى حکومت داشتن کارى که در مکه، مدينه و حتى کوفه انجام آن عملى نبود.
امام حسين ـ عليه السلام ـ مى دانست که در مدينه نمى شود جنگيد و اگر تمام مردم مدينه با او بيعت مى کردند، باز هم در مدينه جنگ نمى کرد. در مکه نيز چنين بود، همان طور که به کوفه هم نرفت که جنگ کند؛ چون همان خطرى که در کوفه بود، در مکه و مدينه هم بود. در کوفه، بعد از آخرين نماز مسلم بن عقيل درمسجد، حتى يک نفر پشت سر او نبود.
مردم مدينه، پس از رحلت پيامبر با اين که حضرت على ـ عليه السلام ـ را مى شناختند با او معامله نمى کردند و به او کار نمى دادند.
مدينه در آن روزگار اوضاع و احوالى داشت که امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ و پيروانش خانه نشين شده بودند و مردم به ابزار دست دشمنان على ـ عليه السلام ـ تبديل شده بودند. امام حسين ـ عليه السلام ـ در چنين شهرى نمى توانست قيام کند، و مردم کوفه لااقل از اين جهت خيلى بهتر از مردم مدينه بودند.
مردم مدينه پس از رحلت پيامبر طناب به گردن حضرت على ـ عليه السلام ـ انداختند و او را به مسجد بردند؛ امام حسين ـ عليه السلام ـ در چنين شهرى نمى توانست قيام کند. وقتى او از مدينه خارج مى شد اين آيه را تلاوت مى فرمود که تاريخ نگويد: چرا سيدالشهداء از مدينه رفت و پايگاه اسلام را خالى کرد :
«فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين»
«از شهر خارج شد در حالى که ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه اي؛ عرض کرد: پروردگارا! مرا از اين قوم ظالم رهايى بخش.»
هنگامى که مسلم بن عقيل به کوفه آمد و کشته شد حداقل چند نفر مثل هانى بن عروه تا پاى جان با او بودند، ولى در مدينه يک نفر هم پيدا نمى شد.
يزيد در واقعه « حره» که به مدينه حمله، و آن جا را تصرف کرد، اموال و جان و ناموس مردم را بر سربازانش حلال کرد در آن واقعه 700 دختر به طور نامشروع باردار شدند که بعدها اين فرزندان را فرزندان حره ناميدند ؛ سربازان يزيد در مسجد پيامبر اسب نگه دارى مى کردند، در آن هنگام حمله يزيد، مردان مدينه از مدينه فرار کردند، همان طور که از احد فرار کردند؛ آنان هنگام فرار زن و بچه خود را در شهر باقى گذاشتند.
اين بود که سالار شهيدان ـ عليه السلام ـ از مدينه بيرون آمد و در نهايت به سوى کربلا شتافت و در آن خطبه فرمود:
«اين زنازاده فرزند زنازاده به من گفته يا جنگ يا صلح را اختيار کن... .»
امام حسين ـ عليه السلام ـ صلح نکرد، چون اگر صلح هم مى کرد نتيجه آن از بين رفتن بود و طبق رسم هاى آن زمان، هر کس صلح مى کرد سر او را مى تراشيدند و لباس مخصوص تن او مى کردند و در شهرها به مردم نشان مى دادند و مى گفتند طغيان کرده بعد پشيمان شده و اين با هدف امام حسين ـ عليه السلام ـ سازگار نبود.
پس جنگ باقى مى ماند، و در جنگ طرف ضعيف شکست مى خورد و در دراز مدت همان صلح مى شود، چه بسا بدتر از آن؛ زيرا وقتى کسى صلح کند، زن و فرزند او در امنيت هستند ولى اگر کشته شد، زن و فرزند او اسير مى شدند و اموال او توقيف مى شود.
امام حسين ـ عليه السلام ـ در جواب يزيد که گفته بود يا شمشير يا خوارى را انتخاب کن، نفرمود من جنگ مى کنم بلکه فرمود:
«هيهات من الذلة.»
يعنى طورى مى جنگم که غير از صلح و جنگى باشد که يزيد مى گويد. امام فرمود: من طورى نمى جنگم که خود و اهل بيتم نابود شوند، چون تصميم ندارم خوار شوم.
در اسلام هم جنگ داريم و هم دفاع، که دفاع بر زن و مرد واجب است و امام حسين ـ عليه السلام ـ خود و اهل بيتش را در موقعيتى قرار داد که نبايد دفاع کنند، چون دفاع واجب است. زنان با اين که مى توانستند به امام حسين ـ عليه السلام ـ کمک هاى فراوانى بکنند، اما امام دستور فرمود که زنان مطلقا در جنگ شرکت نکنند، و آنان هم دخالت نکردند، با اين که براى آنان سخت بود که دخالت نکنند.
حتى امام دستور فرمود: تا من زنده ام ـ چون بعد از شهادت امام ـ عليه السلام ـ نمى توان گريه نکرد، زيرا شهادت امام حسين ـ عليه السلام ـ براى مؤمن گريه آور است ـ صداى خود را به گريه بلند نکنيد که دشمنان ما را شماتت کند (همان تعبيرى که هارون به موسى گفت: و لاتشمت بى اعداء) که اين همان هيهات منا الذلة است.
سالار شهيدان در جنگ نيز چنان با لشکر دشمن برخورد مى کرد که انگار همه کاره کربلا اوست. او به عمر بن سعد فرمود که رسم هاى رايج در جنگ را رعايت مى کنيد يا نه؟
عمر بن سعد جواب داد: رعايت مى کنيم.
امام ـ عليه السلام ـ به او فرمود اصل اساسى در جنگ را بايد مراعات کنيد و آن، اين که جنگ بايد تن به تن باشد. يعنى جنگ يک نفر با يک نفر، به خصوص چون هر دو طرف مسلمان هستند نبايد با يک نفر، بيشتر از يک نفر بجنگد.
تک تک جنگيدن باعث طولانى شدن جنگ مى شود اما امکان دارد که سبب مذاکره شود و صلح شود. عمر بن سعد اين اصل اساسى جنگ را حتى يک بار رعايت نکرد. مورخان درباره جنگ قاسم بن حسن که نوجوان بوده ـ نوشته اند زمانى که به ميدان آمد مبارز طلبيد. يکى از شجاعات عرب، يکى از فرزندانش را به جنگ او فرستاد و هنگامى که او به مقابل حضرت قاسم رسيد، حضرت قاسم بى درنگ او را کشت و بعد از او چهار پسر ديگر را به هلاکت رساند سپس خود او به ميدان آمد و او هم کشته شد بعد از اين، عمر بن سعد به شمر فرمان داد که به جنگ قاسم برود، ولى شمر امتناع کرد و گفت: تو مگر مرا به جنگ بچه بقال کوفه مى فرستي؟ او شجاعت و کاردانى در جنگ را با شير از سينه مادر گرفته است و همين که من به ميدان بروم کشته مى شود. بعد به عمر بن سعد پيشنهاد کرد که دسته جمعى به يک نوجوان حمله کنند.
تمام اين موارد ثابت مى کند که امام حسين ـ عليه السلام ـ هنگام حرکت از مدينه تا شهادت در کربلا اين شعار را همه جا با رفتار خود ثابت مى کرد و مى فرمود:
«هيهات منا الذلة، زيرا خداوند، رسول خدا و مؤمنان بر ما زبونى و ذلت را نمى پسندند و دامنهاى پاکيزه اى که ما را در خود پرورش داده اند، در سرهاى پرحميت و نفس هاى استوارى که ابدا زير بار ظلم و تعدى نمى روند، بر ما نمى پسندند که اطاعت فرومايگان و زشت سيرتان را بر قتلگاه کريمان و شرافتمندان ترجيح مى دهيم.»
اين درسى است که امام حسين ـ عليه السلام ـ به انسانها آموخت تا آزاد مردان هيچ گاه در مقابل فرومايگان سر تسليم فرود نياورند.

چکيده

چکيده مطالب پيشين آن است که يزيد و پيروانش سيدالشهداء ـ عليه السلام ـ را بين دو راه صلح که نتيجه آن خوارى و جنگ قرار داده بودند و در پى آن بودند به هر قيمت که شده استقلال را از آن حضرت سلب کنند. حضرت به درستى دريافته بود که هر دو راه، کژ راهه است. از اين رو آن حضرت ـ عليه السلام ـ راه سوم يعنى قيام را برگزيدند و آن را در کوفه به فرجام رسانيد؛ چه اين که با همه بى وفايى کوفيان و مشکلات بر سر راه، از مکه و مدينه مناسب تر بود، کوفه پايگاه مهم اميرمؤمنان و فرزندانش ـ عليهم السلام ـ بود... .