اخلاق منبر
  • عنوان مقاله: اخلاق منبر
  • نویسنده: استاد مرتضی مطهری
  • منبع:
  • تاریخ انتشار: 19:40:48 1-9-1403

اخلاق مبلّغ
شهيد مرتضى مطهرى
اخلاق پيامبر عزيز خدا(ص) و ائمّه اطهار(عليهم السلام) به عنوان بهترين مبلّغان اسلام، مى تواند الگو و سرمشقى باشد براى مبلّغان ما؛ از اين رو به گوشه هايى از اخلاق و رفتار آنان اشاره مى شود:
"پيغمبر اكرم، حضرت محمّد بن عبداللّه(ص) كه نبوّت به او پايان يافت، در سال 570 بعد از ميلاد متولّد شد؛ در چهل سالگى به نبوّت مبعوث گشت؛ سيزده سال در مكّه مردم را به اسلام دعوت كرد و سختيها و مشكلات فراوان متحمّل شد، و در اين مدّت گروهى زبده تربي ت كرد و پس از آن به مدينه مهاجرت نمود و آن جا را مركز قرار داد. ده سال در مدينه آزادانه دعوت و تبليغ نمود و با سركشان عرب نبرد كرد و همه را مقهور ساخت. پس از ده سال، همه جزيرة العرب مسلمان شدند. آيات كريمه قرآن تدريجاً در مدّت 23 سال بر آن حضرت نازل شد . مسلمين شيفتگى عجيبى نسبت به قرآن و هم نسبت به شخصيت رسول اكرم نشان مى دادند. رسول اكرم در سال يازدهم هجرى، يعنى يازدهمين سال هجرت از مكّه به مدينه، كه بيست و سومين سال پيامبرى او و شصت و سومين سال از عمرش بود درگذشت، در حالى كه جامعه اى نوبنياد و م ملو از نشاط روحى و مؤمن به يك ايدئولوژى سازنده ـ كه احساس مسؤوليّت جهانى مى كرد ـ تأسيس كرده و باقى گذاشته بود.
آنچه به اين جامعه نوبنيادْ روح و وحدت و نشاط داده بود، دو چيز بود: قرآن كريم كه همواره تلاوت مى شد و الهام مى بخشيد؛ و ديگر، شخصيت عظيم و نافذ رسول اكرم كه خاطرها را به خود مشغول و شيفته نگه مى داشت. اكنون درباره شخصيت رسول اكرم اندكى بحث مى كن يم:
1 . قناعت داشتن هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام، در مدينه درگذشت. جدّش عبدالمطّلب كفالت او را برعهده گرفت. از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهره و رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطّلب به فراست دريافته بود نوه اش آينده اى درخش ان دارد.
هشت ساله بود كه جدّش عبدالمطّلب درگذشت و طبق وصيّت او، ابوطالب (عموى بزرگش) عهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك ـ كه با ساير كودكان شباهت نداشت ـ در شگفت مى ماند. هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نش ان بدهد؛ به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد.[1] برخلاف كودكان همسالش و برخلاف عادت و تربيت آن روز، موهاى خويش را مرتّب مى كرد و سرو صورت خود را تميز نگه مى داشت.
ابوطالب روزى از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر رود. او اين دستور را با كراهت تلقّى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرّد كند، به عمو گفت: روى خويش را برگردان تا بتوانم جامه ام را بكنم.
ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد، زيرا در عرب آن روز، حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند. ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم، كار ناشايسته و خنده بيجا نديده، به بازيهاى بچّه ها رغبت نمى كرد، تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود.
2 . تنفّر از بيكارى و بطالت
از بيكارى و بطالت متنفّر بود؛ مى گفت: "خدايا! از كسالت و بى نشاطى، از سستى و تنبلى و از عجز و زبونى به تو پناه مى برم"[2]. مسلمانان را به كار كردن تشويق مى كرد و مى گفت: "عبادت هفتاد جزء دارد و بهترين جزء آن كسب حلا ل است.[3]
3 . امانتدارى
پيش از بعثت، براى خديجه كه بعد به همسرى اش درآمد، يك سفر تجارتى به شام انجام داد. در آن سفر، بيش از پيش لياقت و استعداد و امانت و درستكارى اش روشن شد. او درميان مردم آن چنان به درستى شهره شده بود، كه لقب "محمّد امين" يافته بود. امانتها را به او مى سپردند. پس از بعثت نيز قريش با همه دشمنيى كه با او پيدا كردند، باز هم امانتهاى خود را به او مى سپردند؛ از همين رو پس از هجرت به مدينه، على(ع) را چند روزى بعد از خود باقى گذاشت، كه امانتها را به صاحبان اصلى برساند.
4 . مبارزه با ظلم
در دوران جاهليت با گروهى كه آنها نيز از ظلم و ستم رنج مى بردند، براى دفاع از مظلومان و مقاومت در برابر ستمگران، همپيمان شد. اين پيمان در خانه عبداللّه بن جَدعان، از شخصيّتهاى مهم مكّه، بسته شد و به نام "حِلْف الفضول" ناميده شد . او بعدها در دوره رسالتْ از آن پيمان ياد مى كرد و مى گفت: حاضر نيستم آن پيمان بشكند و اكنون نيز حاضرم در چنين پيمانى شركت كنم.
5 . اخلاق خانوادگى خوب
در خانواده مهربان بود. نسبت به همسران خود هيچ گونه خشونتى نمى كرد، و اين برخلاف خلق و خوى مكّيان بود. بدزبانى برخى از همسران خويش را تحمّل مى كرد، تا آن جا كه ديگران از اين همه تحمّلْ رنج مى بردند. او به حسن معاشرت با ز نان توصيه و تأكيد مى كرد و مى گفت: همه مردم داراى خصلتهاى نيك و بد هستند؛ مرد نبايد تنها جنبه هاى ناپسند همسر خويش را درنظر بگيرد و همسر خود را ترك كند؛ چه هرگاه از يك خصلت او ناراحت شود، خصلت ديگرش مايه خشنودى اوست و اين دو را بايد با هم به حساب آورد .
او با فرزندان و با فرزند زادگان خود فوق العاده عطوف و مهربان بود به آنها محبّت مى كرد، آنها را روى دامن خويش مى نشاند، بر دوش خويش سوار مى كرد، آنها را مى بوسيد و اينها همه برخلاف خلق و خوى رايج آن زمان بود. روزى در حضور يكى از اشراف، يكى از فر زندزادگان خويش (حضرت مجتبى ـ ع ـ) را مى بوسيد؛ آن مرد گفت: من دو پسر دارم و هنوز حتى يك بار هيچ كدام از آنها را نبوسيده ام. فرمود:
مَنْ لايَرْحَمُ لايُرْحَمُ[4] كسى كه مهربانى نكند، رحمت خدا شامل حالش نمى شود.
نسبت به فرزندان مسلمين نيز مهربانى مى كرد. آنها را روى زانوى خويش نشانده، دست محبّت بر سر آنها مى كشيد. گاه مادران، كودكان خردسال خويش را به او مى دادند كه براى آنها دعا كند. اتّفاق مى افتاد كه احياناً آن كودكان روى جامه اش ادرار مى كردند. مادر انْ ناراحت شده و شرمنده مى شدند و مى خواستند مانع ادامه ادرار كودك شوند. او آنها را از اين كار به شدّت منع مى كرد و مى گفت: مانع ادامه ادرار كودك نشويد؛ اين كه جامه من نجس بشود اهميت ندارد، تطهير مى كنم!
6 . نظافت و بوى خوش
به نظافت و بوى خوش علاقه شديد داشت؛ هم خودش رعايت مى كرد و هم به ديگران دستور مى داد. به ياران و پيروان خود تأكيد مى نمود كه تن و خانه خويش را پاكيزه و خوشبو نگه دارند. به خصوص روزهاى جمعه وادارشان مى كرد غسل كنند و خود را معطّر سازند كه بوى بد از آنها استشمام نشود، آن گاه در نماز جمعه حضور يابند.
7 . برخورد و معاشرت خوب
در معاشرت با مردم، مهربان و گشاده رو بود. در سلام به همه، حتى كودكان و بردگان، پيشى مى گرفت. پاى خود را جلو هيچ كس دراز نمى كرد و در حضور كسى تكيه نمى نمود. غالباً دو زانو مى نشست. در مجالس، دايره وار مى نشست تا مجلس، ب الا و پايينى نداشته باشد و همه جايگاه مساوى داشته باشند. از اصحابش تفقّد مى كرد؛ اگر سه روز يكى از اصحاب را نمى ديد، سراغش را مى گرفت، اگر مريض بود عيادت مى كرد و اگر گرفتارى داشت كمكش مى نمود. در مجالس، تنها به يك فرد نگاه نمى كرد و يك فرد را طرف خط اب قرار نمى داد، بلكه نگاههاى خود را درميان جمع تقسيم مى كرد. از اين كه بنشيند و ديگران خدمت كنند تنفّر داشت؛ از جا برمى خاست و در كارها شركت مى كرد. مى گفت: خداوند كراهت دارد كه بنده را ببيند كه براى خود نسبت به ديگران امتيازى قائل شده است.[5]
8 . نرمى در عين صلابت
در مسائل فردى و شخصى و آنچه مربوط به شخص خودش بود، نرم و ملايم و با گذشت بود؛ گذشتهاى بزرگ و تاريخى اش يكى از علل پيشرفتش بود؛ امّا در مسائل اصولى و عمومى، آن جا كه حريم قانون بود، سختى و صلابت نشان مى داد و ديگر جاى گذش ت نمى دانست. پس از فتح مكه و پيروزى بر قريش، تمام بديهايى كه قريش در طول بيست سال نسبت به خود او مرتكب شده بودند ناديده گرفت و همه را يكجا بخشيد؛ توبه قاتل عموى محبوبش حمزه را پذيرفت، اما در همان فتح مكه، زنى از بنى مخزومْ مرتكب سرقت شده بود و جرمش مح رز گرديد. خاندان آن زن كه از اشراف قريش بودند و اجراى حدّ سرقت را توهينى به خود تلقّى مى كردند، سخت به تكاپو افتادند كه رسول خدا از اجراى حد صرف نظر كند. بعضى از محترمين صحابه را به شفاعت برانگيختند، ولى رنگ رسول خدا از خشم برافروخته شد و گفت: چه جاى ش فاعت است، مگر قانون خدا را مى توان به خاطر افراد تعطيل كرد؟
هنگام عصر آن روز درميان جمع سخنرانى كرد و گفت:
"اقوام و ملل پيشين از آن جهت سقوط كردند و منقرض شدند، كه در اجراى قانون خدا تبعيض مى كردند؛ هرگاه يكى از اقويا و زبردستانْ مرتكب جرم مى شد، معاف مى شد و اگر ضعيف و زيردستى مرتكب مى شد، مجازات مى گشت. سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست، در اجرا ى عدل درباره هيچ كس سستى نمى كنم. هرچند از نزديكترين خويشاوندان خودم باشد."[6]
9 . عبادت پاره اى از شب، گاهى نصف، گاهى ثلث و گاهى دو ثلث شب را به عبادت مى پرداخت. با اين كه تمام روزش ـ خصوصاً در اوقات توقّف در مدينه ـ در تلاش بود، از وقت عبادتش نمى كاست. او آرامش كامل خويش را در عبادت و راز و نياز با حق مى يافت. عبادتش به منظور طمع بهشت و يا ترس از جهنّم نبود، عاشقانه و سپاسگزارانه بود. روزى يكى از همسرانش گفت: تو ديگر چرا آن همه عبادت مى كنى؟ تو كه آمرزيده اى! جواب داد: آيا يك بنده سپاسگزار نباشم؟
بسيار روزه مى گرفت. علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان، يك روز در ميانْ روزه مى گرفت. دهه آخر ماه رمضان بسترش به كلّى جمع مى شد و در مسجد معتكف مى گشت و يكسره به عبادت مى پرداخت، ولى به ديگران مى گفت: كافى است در هر ماه سه روز روزه بگيريد. مى گفت: به اندازه طاقت عبادت كنيد؛ بيش از ظرفيت خود بر خود تحميل نكنيد، كه اثر معكوس دارد.
با رهبانيّت و انزوا و گوشه گيرى و ترك اهل و عيالْ مخالف بود؛ بعضى از اصحاب كه چنين تصميمى گرفته بودند، موردانكار و ملامت قرار گرفتند. مى فرمود: بدن شما، زن و فرزند شما و ياران شما، همه حقوقى بر شما دارند و مى بايد آنها را رعايت كنيد.
در حال انفراد، عبادت را طول مى داد؛ گاهى در حال تهجّد ساعتها سرگرم بود، اما در جماعت به اختصار مى كوشيد، رعايت حال اضعف مأمومين را لازم مى شمرد و به آن توصيه مى كرد.
10 . زهد و ساده زيستى زهد و ساده زيستى از اصول زندگى او بود. ساده غذا مى خورد، ساده لباس مى پوشيد و ساده حركت مى كرد. زيراندازش غالباً حصير بود، بر روى زمين مى نشست، با دست خود از بز شير مى دوشيد و بر مركب بى زين و پالان سوار مى شد و از اين كه كسى در ركابش حركت كند، به شدّت جلوگيرى مى كرد. قُوت غالبش نان جوين و خرما بود. كفش و جامه اش را با دست خويش وصله مى كرد. در عين سادگى، طرفدار فلسفه فقر نبود؛ مال و ثروت را به سود جامعه و براى صرف در راههاى مشروع لازم مى شمرد، مى گفت:
نِعْمَ الْمالُ الصّالِحُ للرَّجُلِ الصّالِحِ.[7]
چه نيكوست ثروتى كه از راه مشروع به دست آيد، براى آدمى كه شايسته داشتن ثروت باشد و بداند چگونه صرف كند.
و هم مى فرمود:
نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَى تَقْوى اللّهِ الْغِنى؛[8] مال و ثروت، كمك خوبى است براى تقوا.
11 . اراده و استقامت اراده و استقامتش بى نظير بود؛ از او به يارانش سرايت كرده بود. دوره 23 ساله بعثتش، يكسره درس اراده و استقامت است. او در تاريخ زندگى اش مكرّر در شرايطى قرار گرفت كه اميدها از همه جا قطع مى شد، ولى او يك لحظه تصوّر شكست را د ر مخيّله اش راه نداد؛ ايمان نيرومندش به موفقيّت يك لحظه متزلزل نشد.
12 . رهبرى و مديريت و مشورت با اين كه فرمانش ميان اصحابْ بى درنگ اجرا مى شد و آنها مكرّر مى گفتند: چون به تو ايمان قاطع داريم، اگر فرمان دهى كه خود را در دريا غرق كنيم و يا در آتش بيفكنيمْ مى كنيم، او هرگز به روش مستبدّان رفتار نمى كرد. در ك ارهايى كه از طرف خدا دستور نرسيده بود، با اصحاب مشورت مى كرد و نظر آنها را محترم مى شمرد و از اين راه به آنها شخصيّت مى داد. در بَدْر مسأله اقدام به جنگ، همچنين تعيين محل اردوگاه و نحوه رفتار با اسراى جنگى را به شور گذاشت. در اُحد نيز راجع به اين كه شه ر مدينه را اردوگاه قرار دهند و يا اردو را به خارج ببرند، به مشورت پرداخت. در احزاب و در تَبوك نيز با اصحاب به شور پرداخت.
نرمى و مهربانى پيغمبر، عفو و گذشتش، استغفارهايش براى اصحاب و بى تابى اش براى بخشش گناه امّت، همچنين به حساب آوردن اصحاب و يارانش، طرف شور قرار دادن آنها و شخصيت دادن به آنها، از علل عمده نفوذ عظيم و بى نظير او در جمع اصحابش بود. قرآن كريم به ا ين مطلب اشاره مى كند، آن جا كه مى فرمايد:
"به موجب مهربانى كه خدا در دل تو قرار داده، تو با ياران خويش نرمش نشان مى دهى. اگر تو درشتخو و سخت دل مى بودى، از دورت پراكنده مى شدند. پس عفو و بخشايش داشته باش و براى آنها نزد خداوند استغفار كن و با آنها در كارها مشورت كن؛ هرگاه عزمت جزم شد، ديگر بر خدا توكل كن و ترديد به خود راه مده."[9]
13 . نظم و انضباط نظم و انضباط بر كارهايش حكمفرما بود. اوقات خويش را تقسيم مى كرد و به اين عمل توصيه مى نمود. اصحابش تحت تأثير نفوذ او دقيقاً انضباط را رعايت مى كردند. برخى تصميمات را لازم مى شمرد آشكار نكند و نمى كرد، مبادا كه دشمن از آن آگاه گردد. يارانش تصميماتش را بدون چون و چرا به كار مى بستند؛ مثلاً، فرمان مى داد كه آماده باشيد، فردا حركت كنيم؛ همه به طرفى كه او فرمان مى داد همراهش روانه مى شدند؛ بدون آن كه از مقصد نهايى آگاه باشند؛ در لحظات آخر آگاه مى شدند. گاه به عدّه اى دستور مى دا د كه به طرفى حركت كنند و نامه اى به فرمانده آنها مى داد و مى گفت: بعد از چند روز كه به فلان نقطه رسيدى، نامه را باز كن و دستور را اجرا كن. آنها چنين مى كردند و پيش از رسيدن به آن نقطه نمى دانستند مقصد نهايى كجاست و براى چه مأموريّتى مى روند، و بدين ترتي ب، دشمن و جاسوسهاى دشمن را بى خبر مى گذاشت و احياناً آنها را غافلگير مى كرد.
14 . ظرفيت شنيدن انتقاد و تنفّر از مدّاحى و چاپلوسى او گاهى با اعتراضات برخى ياران مواجه مى شد، اما بدون آن كه درشتى كند، نظرشان را به آنچه خود تصميم گرفته بود جلب و موافق مى كرد.
از شنيدن مدّاحى و چاپلوسى بيزار بود، مى گفت: به چهره مدّاحان و چاپلوسان خاك بپاشيد.[10]
محكم كارى را دوست داشت؛ مايل بود كارى كه انجام مى دهد متقن و محكم باشد، تا آن جا كه وقتى يار مخلصش، سعد بن معاذ، از دنيا رفت و او را در قبر نهادند، او با دست خويش سنگها و خشتهاى او را جابه جا و محكم كرد و آن گاه گفت:
"من مى دانم كه طولى نمى كشد همه اينها خراب مى شود، اما خداوند دوست مى دارد كه هرگاه بنده اى كارى انجام مى دهد، آن را محكم و متقن انجام دهد."[11]
15 . مبارزه با نقاط ضعف
او از نقاط ضعف مردم و جهالتهاى آنان استفاده نمى كرد، برعكس، با آن نقاط ضعف مبارزه مى كرد و مردم را به جهالتشان واقف مى ساخت. روزى كه ابراهيم، پسر هيجده ماهه اش، از دنيا رفت، از قضا آن روز خورشيد گرفت. مردم گفتند: علّت اين كه كسوف شد، مصيبتى است كه بر پيغمبر خدا وارد شد. او درمقابل اين خيال جاهلانه مردم سكوت نكرد و از اين نقطه ضعف استفاده نكرد، بلكه به منبر رفت و گفت: ايّها النّاس! ماه و خورشيد دو آيت از آيات خدا هستند و براى مردن كسى نمى گيرند.
16 . واجد بودن شرايط رهبرى
شرايط رهبرى از حسّ تشخيص، قاطعيّت، عدم ترديد و دو دلى، شهامت، اقدام و بيم نداشتن از عواقب احتمالى، پيش بينى و دورانديشى، ظرفيت تحمّل انتقادات، شناخت افراد و تواناييهاى آنان و تفويض اختيارات درخور تواناييها، نرمى در مسائل فردى و صلابت در مسائل اصولى، شخصيّت دادن به پيروان و به حساب آوردن آنان و پرورش استعدادهاى عقلى و عاطفى و عملى آنها، پرهيز از استبداد و از ميل به اطاعت كوركورانه، تواضع و فروتنى، سادگى و درويشى، وقار و متانت، علاقه شديد به سازمان و تشكيلات براى ش كل دادن و انتظام دادن به نيروهاى انسانى ـ همه را ـ درحدّ كمال داشت، مى گفت:
"اگر سه نفر با هم مسافرت مى كنيد، يك نفرتان را به عنوان رئيس و فرمانده انتخاب كنيد."
در دستگاه خود در مدينه، تشكيلات خاص ترتيب داد، از آن جمله جمعى دبير به وجود آورد و هر دسته اى كار مخصوصى داشتند: برخى كُتّاب وحى بودند و قرآن را مى نوشتند، برخى متصدّى نامه هاى خصوصى بودند، برخى عقود و معاملات مردم را ثبت مى كردند، برخى دفاتر ص دقات و ماليات را مى نوشتند، برخى مسؤول عهدنامه ها و پيمان نامه ها بودند. در كتب تواريخ، از قبيل: تاريخ يعقوبى و التّنبيه والاشراف مسعودى و مُعجم البُلدان بلاذرى و طبقات ابن سعد، همه اينها ضبط شده است.
17 . روش تبليغ خوب
در تبليغ اسلامْ سهل گير بود، نه سخت گير؛ بيشتر بر بشارت واميد تكيه مى كرد تا بر ترس و تهديد. به يكى از اصحابش ـ كه براى تبليغ اسلام به يمن فرستاد ـ دستور داد كه:
يَسِّرْ وَلا تُعَسِّرْ وَبَشِّرْ وَلا تُنَفِّرْ[12]؛ آسان بگير و سخت نگير، نويد بده (ميلها را تحريك كن) و مردم را متنفّر نساز.
در كار تبليغ اسلام تحرّك داشت. به طائف سفر كرد، در ايّام حج درميان قبايل مى گشت و تبليغ مى كرد، يك بار على(ع) و بار ديگر معاذ بن جبل را به يمن براى تبليغ فرستاد، مصعب بن عمير را پيش از آمدن خودش براى تبليغ مردم مدينه به مدينه فرستاد، گروه فراوا نى از يارانش را به حبشه فرستاد. آنها ضمن نجات از آزار مكّيان، اسلام را تبليغ كردند و زمينه اسلام نجاشى، پادشاه حبشه، و نيمى از مردم حبشه را فراهم كردند. در سال ششم هجرى به سران كشورهاى جهان نامه نوشت و نبوّت و رسالت خويش را به آنها اعلام كرد. در حدود ص د نامه از او باقى است كه به شخصيّتهاى مختلف نوشته است.
18 . تشويق به علم
به علم و سواد تشويق مى كرد؛ كودكان اصحابش را وادار كرد كه سواد بياموزند؛ برخى از يارانش را فرمان داد زبان سريانى بياموزند؛ مى گفت:
"دانشجويى بر هر مسلمانْ فرض و واجب است."[13]
و هم فرمود:
"حكمت را در هر كجا و در نزد هركس، ولو مشرك يا منافق، يافتيد، از او اقتباس كنيد."[14]
و هم فرمود:
"علم را جستجو كنيد، ولو مستلزم آن باشد كه تا چين سفر كنيد."[15]
اين تأكيد و تشويقها در باره علمْ سبب شد كه مسلمين با همّت و سرعت بى نظيرى به جستجوى علم در همه جهان پرداختند، آثار علمى را هر كجا يافتند به دست آوردند و ترجمه كردند و خود به تحقيق پرداخته و از اين راه، علاوه بر اين كه حلقه ارتباطى ميان تمدّنهاى قديم يونانى و رومى و ايرانى و مصرى و هندى و تمدّن جديد اروپايى، شدند خود نيز يكى از شكوهمندترين تمدّنها و فرهنگهاى تاريخ بشريّت را آفريدند كه به نام تمدّن و فرهنگ اسلامى، شناخته شده و مى شود.
خُلق و خويَش مانند سخنش و مانند دينش جامع و همه جانبه بود. تاريخ هرگز شخصيّتى مانند او را ياد ندارد كه در همه ابعاد انسانى، در حدّ كمال و تمام بوده باشد. او به راستى انسان كامل بود."[16]
19 . خوش برخوردى در مباحثات دينى "ما در تاريخ اين طور مى خوانيم كه اميرالمؤمنين، على(ع) در زمان خلافتشان مكرّر اين جمله را مى فرمود كه تا من زنده هستم، هر سؤالى داريد از من بپرسيد، كه اگر بميرم و درميان شما نباشم، ديگر كسى را پيدا نخواهيد كرد كه اين گونه از شما بخواهد كه از او سؤال كنيد: سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى.
نوشته اند: يك مرتبه شخصى از پاى منبر بلند شد و با يك تجاسر و بيان جسارت آميزى گفت: "اَيُّها الْمُدَّعى ما لايَعْلَمُ وَالْمُقَلِّدُ مالا يَفْهَمُ اَنَا السّائِلُ فَاَجِبْ؛ اى مدعىِ ـ العياذ باللّه ـ ، جاهل! و اى كسى كه نفهميده حرف مى زنى! من سؤ ال مى كنم، تو جواب بده.
وقتى به قيافه اش نگاه كردند، ديدند اتّفاقاً به مسلمين هم نمى خورد. فقط قيافه اش را توضيح داده اند كه آدم لاغر اندامى بود و موى مجعّد و درازى داشت، كتابى را هم به گردنش آويخته بود كَأَنَّهُ مِنْ مُهَوَّدَةِ الْعَرَبِ، يعنى قيافه اش شبيه بود به ع ربهايى كه يهودى شدند. تا اين گونه جسارت كرد، اصحاب اميرالمؤمنين با ناراحتى به پا خاستند و خواستند اذيّتش كنند، اين كيست كه جسارت مى كند؟ على(ع) جمله اى دارد، فرمود: بنشينيد، اِنَّ الطَّيْشَ لايَقُومُ بِهِ حُجَجُ اللّهِ وَلا تَظْهَرُ بِهِ بَراهينَ اللّهِ . فرمود اين شخص سؤال دارد، از من جواب مى خواهد؛ شما خشم گرفتيد، مى خواهيد خشونت به خرج بدهيد، غضب كرديد، عصبانيّت به خرج مى دهيد، با عصبانيّت نمى شود دين خدا را قائم و راست كرد، با عصبانيّت برهان خدا ظاهر نمى شود، بنشينيد سر جايتان. بعد رو كرد به آن مرد و فرمود: اِسْأَل بِكُلِّ لِسانِكَ وَما فى جَوانِحِكَ: فرمود: بپرس با تمام زبانت؛ يعنى، هرچه مى خواهد دل تنگت بگو. هرچه در درون دل دارى بگو. همين يك جمله كافى بود كه اين آدم را از ابتدا نرم كند. شروع كرد به سؤال كردن. چندين سؤال كرد و حضرت جواب دادند. م تأسّفانه در نقل، متن سؤال و جوابها ذكر نشده است. همين قدر نوشته اند كه در آخر يكمرتبه ديدند آن شخص گفت: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ.
اسلام اساساً در اين گونه مسائل، خفه شو و اين حرفها ندارد. در زمان خود پيغمبر مى آمدند سؤال مى كردند، حضرت جواب مى داد. شما در تاريخ مى خوانيد كه على(ع) در زمان خلافت شيخين، مخصوصاً زياد به مسجد مى رفت و [ در بيان علّت اين كار ] مى فرمود: براى اين كه صِيْت اسلام در جهان بلند شده است، از اطراف و اكناف، مردم دانشمندى مى آيند، سؤالاتى دارند، كسى بايد به آنها جواب بدهد. گاهى اصحاب خاصّ خودش، مثل سلمان و ابوذر را مى فرستاد و به آنها مى فرمود: برويد در مسجد، مراقب باشيد اگر افرادى پيدا شدند كه راجع به اسلام سؤالاتى داشتند، مبادا كسى باشد كه نتواند جواب آنها را بدهد، مبادا آدم جاهلى باشد به عنف آنها را رد كند. اگر ديديد يك دانشمندى از يك جاى جهان پيدا شد و سؤالاتى درباره اسلام داشت، فوراً بياييد مرا خبر كنيد كه بروم جوابهايش را بدهم.
حتى بنى اميّه على رغم اين همه تبليغاتى كه عليه آنها مى شود و بسيارى از آن تبليغات ـ حدود صدى نود آن ـ درست است، اگر آنها را قياس بكنيم با بسيارى از حكومتهاى ديگر كه در جهان بودند، باز آنها بهتر بودند. مخصوصاً در دوره بنى العبّاس، آزادى عقيده ـ تا آن جا كه با سياست برخورد نداشت ـ فراوان بود. اين داستان را من در داستان راستان، تحت عنوان "توحيد مفضّل" نقل كرده ام:
مُفَضَّل بن عمر، يكى از اصحاب امام صادق(ع) است. رفت در مسجد مدينه نماز بخواند؛ خلوت هم بود. خودش مى گويد: بعد از نماز، من درباره پيغمبر و عظمت او فكر مى كردم. درهمان حال ابن ابى العوجاء كه يكى از زنادقه بود، يعنى اصلاً خدا را قبول نداشت، آمد يك كنارى نشست، به طورى كه فاصله زيادى با مفضّل نداشت. بعد يكى از همفكرانش هم آمد كنار او نشست. شروع كردند با همديگر صحبت كردن. در بين صحبتها يك دفعه ابن ابى العوجاء گفت: من هرچه فكر مى كنم درباره عظمت اين آدم كه در اين جا مدفون شده، متحيّرم! ببين چه كرده ا ست! چگونه به گردن مردم افسار زده است! در پنج وقت صداى شهادت به پيامبرى او بلند است. شروع كرد به كفر گفتن راجع به خدا، پيغمبر، قيامت و... مفضّل آتش گرفت، نتوانست طاقت بياورد. آمد نزد او و با عصبانيّت گفت: اى دشمن خدا! در مسجد پيغمبر خدا چنين سخنانى مى گو يى؟ او پرسيد: تو كيستى و از كدام نحله از نحله هاى مسلمين هستى؟ از اصحاب كلامى؟ از فلان فرقه هستى؟ بعد گفت: اگر از اصحاب جعفر بن محمّد هستى، ما همين حرفها و بالاتر از اينها را در حضور خودش مى گوييم، با كمال مهربانى همه حرفهاى ما را گوش مى كند، به طورى كه ما گاهى پيش خودمان خيال مى كنيم كه تسليم حرف ما شد و عن قريباً او هم حرف ما را قبول مى كند. بعد با يك سعه صدرى شروع مى كند به جواب دادن، تمام حرفهاى ما را جواب مى دهد. يك ذرّه از اين عصبانيّتهايى را كه جناب عالى داريد او ندارد؛ ابداً عصبانى نمى شود.
مفضّل بلند مى شود مى رود خدمت امام صادق(ع) و مى گويد: يا بن رسول اللّه! من يك چنين گرفتارى پيدا كردم. حضرت تبسّم مى كند و مى فرمايد: ناراحت نباش. اگر دلت مى خواهد، فردا صبح بيا من يك سلسله درس توحيدى به تو مى گويم، كه بعد از اين اگر با اين طبقه مواجه شدى، بدانى چه جواب بدهى. كتاب توحيد مفضّل كه امروز در دست است مولود اين جريان است.
همين ابن ابى العوجاء يك سال در فصل حج رفته بود مسجدالحرام. با رفقاى زنديق خودش حلقه اى را تشكيل داده بودند و با هم سخن مى گفتند. ظاهراً ابن مقفّع هم در آن جا بوده. يك وقت ابن مقفّع مى گويد: اين مردم را ببين! مثل گاوى كه به خرمن بسته باشند، دور اين سنگها مى چرخند و در بين اينها يك نفر آدمى كه قابل صحبت كردن باشد نيست، مگر آن شيخ جالس كه آن جا نشسته. ابن ابى العوجاء گفت: تو درباره او هم مبالغه مى كنى، او هم چيزى نيست. گفت: نه، اين غير از آنهاست. بينشان مباحثه در گرفت. ابن مقفّع گفت: حالا اگر خيلى دلت مى خواهد برو از او يك سؤال بكن. من با او صحبت كرده ام، برو با او صحبت كن. رفت، اما چقدر جسارت آميز، ابتدا كه نشست، گفت: يابن رسول اللّه! مى دانى آدم وقتى راه حلقش سرفه بگيرد، بايد سرفه كند. فرمود: بله. گفت: آدم شك هم كه در دلش پيدا مى شود بايد بگويد. فرمود: بله. گفت: من مى گويم: اِلى ما تَدُوسُونَ هذَا الْبَيْدَرَ وَتَحُومُونَ حَوْلَهُ حَوْمَ الْبَقَرِ ـ و از اين گونه تعبيرات ـ تا كى شما مى خواهيد مثل گاو دور اين خرمن بچرخيد؟ بعد شروع كرد به سؤال كردن راجع به خدا، كه امام صادق(ع) جواب داده، و متنش در كتب حديث هست.
گفت: اگر خدا راست است، چرا خودش را نشان نمى دهد؟ حضرت فرمود: خدا چگونه خودش را نشان بدهد، از اين بهتر؟ يك صانع چگونه مى تواند خودش را در صنعتش نشان بدهد، كه خدا خودش را در اين عالم نشان نداده است؟ آيا خدا خودش را در خلقت تو نشان نداد؟ در خلقت آ سمان و زمين نشان نداد؟ در چشم و دست و پا و جهاز هاضمه و ريه ات نشان نداد؟ در فلان گياه نشان نداد؟ ابن ابى العوجاء مى گويد: آن قدر گفت كه يك مرتبه پيش من مجسّم شد كه الآن خدا خودش درمى آيد و مى خواهد خودش را به من نشان بدهد."[17]
20 . چند خُلق ديگر "وقتى كه براى جنگ صفّين مى رفت يااز آن برمى گشت، به شهر انبار (كه الآن يكى از شهرهاى عراق است و از شهرهاى قديم ايران بوده است) رسيد. ايرانيان آن جا بودند، عده اى از كدخداها، دهدارها، بزرگان به استقبال خليفه آمده بودند. به خي ال خودشان على(ع) را جانشين سلاطين ساسانى مى دانستند. وقتى كه به ايشان رسيدند، در جلو مَركب امام شروع كردند به دويدن. على(ع) صدايشان كرد، فرمود: چرا اين كار را مى كنيد؟ گفتند: آقا ! اين يك احترامى است كه ما به بزرگان خودمان، به سلاطين خودمان مى گذاريم. امام(ع) فرمود: نه، اين كار را نكنيد، اين كار، شما را پست و ذليل مى كند، شما را خوار مى كند، چرا خودتان را درمقابل من كه خليفه تان هستم خوار و ذليل مى كنيد؟ من هم مانند يكى از شما هستم، تازه شما با اين كارتان به من خوبى نكرديد، بلكه بدى كرديد! با اين ك ارتان ممكن است يك وقت خداى ناكرده غرورى در من پيدا شود و واقعاً خودم را برتر از شما حساب كنم. اين را مى گويند: يك آزاد مرد، كسى كه آزادى معنوى دارد، كسى كه نداى قرآن را پذيرفته است: اَلا نَعْبُدُ اِلّا اللّهَ؛[18] جز خدا هيچ چيزى را، هيچ كسى را، هيچ قد رتى را، هيچ نيرويى را پرستش نكنيم، نه انسانى را، نه سنگى را، نه حَجَرى را، نه مَدَرى را، نه آسمان را، نه زمين را، نه هواى نفس را، نه خشم را، نه شهوت را، نه حرص و آز را و نه جاه طلبى را، فقط خدا را بپرستيم. آن وقت او مى تواند آزادى معنوى بدهد.
خطابه اى دارد مولا على(ع) كه من قسمتى از آن را برايتان مى خوانم، ببينيد واقعاً كسى كه آزاد مرد معنوى است چه روحى دارد. شما مى توانيد يك چنين روحى در دنيا پيدا كنيد؟ اگر پيدا كرديد به من نشان بدهيد.
خطبه خيلى مفصّل است؛ راجع به حقوق والى بر مردم و حقوق مردم بر والى است. مسائلى دارد كه حضرت بحث مى كند، بعد در ذيل آن جملاتى دارد. ببينيد، اينها را كه مى گويد؟ خود والى و حاكم است كه به مردم مى گويد: در دنياى ما حدّاكثر اين است كه ديگران به مر دم مى گويند: با حاكمهاى خودتان اين طور نباشيد، آزادمرد باشيد. على(ع) مى گويد: با من كه حاكم هستم اين گونه نباشيد، آزادمرد باشيد: لاتُكَلِّمُونى بِما تُكَلَّمُ بِهِ الْجَبابِرَةُ،[19] مبادا آن اصطلاحاتى را كه درمقابل جبّاران به كار مى بريد، كه خودتان را كوچك مى كنيد، ذليل مى كنيد، خاك پا مى كنيد و او را بالا مى بريد، به عرش مى رسانيد، براى من به كار ببريد.

نُه كرسى فلك نهد انديشه زيرپاى تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند
تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند
مبادا با من اين گونه حرف بزنيد، ابداً. با من همان طور كه با ديگران حرف مى زنيد، صحبت كنيد. وَلاتَتَحَفَّظُوا مِنّى بِما يُتَحَفَّظُ بِهِ عِنْدَ اَهْلِ الْبادِرَةِ،[20] و اگر ديديد احياناً من عصبانى و ناراحت شدم، حرف تندى زدم، خودتان را نبازيد، مردانه انتقاد خودتان را به من بگوييد، از من حريم نگيريد: وَلا تُخالِطُونى بِالْمصانَعَةِ.[21] با بارى به هر جهت، هرچه شما بفرماييد صحيح است، هركارى كه شما مى كنيد درست است (اين را مى گويند: مصانعه و سازش) با من رفتار نكنيد، هرگز با من به شكل سازشكارها معاشرت نكنيد: وَلاتَظُنُّوا بِى اسْتِثْقالاً فى حَقٍ قيلَ لى وَلَا الْتِماسَ اِعْظامٍ لِنَفْسى.[22] گمان نكنيد كه اگر حقّى را در مقابل من بگوييد، يعنى اگر عليه من كلمه اى بگوييد كه حقّ است، بر من سنگين خواهد آمد، به حق از من انتقاد كنيد، ابداً بر من س نگين و دشوار نخواهد بود، با كمال خوشرويى از شما مى پذيرم. وَلَا الْتِماسِ اَعْظامٍ لِنَفْسى. اى كسانى كه من حاكم و خليفه تان هستم و شما رعيّت من هستيد! خيال نكنيد كه من از شما اين خواهش را دارم كه از من تمجيد و تعظيم كنيد، از من تملّق بگوييد، مرا ستاي ش كنيد، ابداً، بعد يك قاعده كلّى را ذكر مى كند:
فَاِنَّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الحَقَّ اَنْ يُقالَ لَهُ اَوِ الْعَدْلَ اَنْ يُعْرَض عَلَيْهِ كانَ الْعَمَلُ بِهِما اَثْقَلَ عَلَيْهِ.[23]
يعنى آن آدمى كه وقتى حق را به او مى گويى، دشوارش مى آيد و ناراحت مى شود كه چرا حق را گفتى، عمل كردن حق براى او سخت تر است.
كريستن سن مى نويسد: انوشيروان عده اى را به عنوان مشورت جمع كرده بود و با آنها در يك مسأله اى مشورت مى كرد. عقيده خودش را گفت، همه گفتند: هرچه شما بفرماييد، همان درست است. يكى از دبيران، بيچاره گول خورد، خيال كرد واقعاً جلسه، جلسه مشورت است و ا و هم حق دارد رأيش را بگويد، گفت: اگر اجازه بفرماييد، من نظرم را بگويم. نظرش را گفت، عيبهاى نظر انوشيروان را هم بيان كرد. انوشيروان گفت: اى بى ادب! اى جسور! و بلافاصله دستور داد كه مجازاتش كنند. قلمدانهايى را كه آن جا بود ـ در حضور سايرين ـ آن قدر به س رش كوبيدند تا مُرد.
آن كه حق را سنگين مى شمرد كه به او گفته شود، و اگر به او بگويند كه به عدالت رفتار كن، بر او سخت است، قطعاً بدانيد كه عمل به حق و عدالتْ خيلى برايش سخت تر است.
و در آخر خواهش مى كند: فَلا تَكُفُّوا عَنْ مَقالَةٍ بِحَقٍّ اَوْ مَشْوَرَةٍ بِعَدْلٍ.[24] اى اصحاب من، ياران من، ايّها النّاس! از شما خواهش مى كنم كه هرگز از سخن حق و انتقاد حق و از اين كه مشورت خودتان را به من بگوييد، نسبت به من مضايقه نكنيد.
اين نمونه اى كامل از مردى است كه از نظر معنوى آزاد است و در مقام حكومت، بدين گونه به ديگران آزادى اجتماعى مى دهد.
خدايا ! تو را قسم مى دهيم به حقيقت على بن ابى طالب(ع) كه ما را از پيروان واقعى على قرار بده."[25][26]
________________________________________
1 . آنچه در ذيل مى آيد، خلاصه اى است از سيره و خلق و خوى شخصى رسول اكرم(ص). در اين جا مخصوصاً از مقاله علامه بزرگ معاصر، آقاى حاج سيّد ابوالفضل مجتهد زنجانى، در جلد اوّل محمّد خاتم پيامبران، نشريّه مؤسّسه اسلامى حسينيّه ارشاد، استفاده شده است.
2 . الجامع الصّغير، ج1، ص58 (به نقل از: مجموعه آثار، ج2، ص253). (ت) پايان ذكر است كه در اين مقاله،
يى كه با رمز(ت) امضا شده از جناب آقاى موگهى است.
3 . كافى، ج5، ص78 (به نقل از: مجموعه آثار، ج2، ص53). (ت)
4 . مسند احمد، ج2، ص228 (شيخ صدوق، كتاب من لايحضره الفقيه، ج4، ص272 (به نقل از: مجموعه آثار، ج2، ص254)". (ت)
5 . كحل البصر، ص68 (به نقل از: مجموعه آثار، ج2، ص256. (ت)
6 . صحيح مسلم، ج5، ص114.
7 . المحجة البيضاء، ج6، ص44.
8 . وسائل الشيعه، ج12، ص16.
9 . فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّه لِنْتَ لَهُمْ وَلوْ كُنْتَ فَظّاً غَليظَ الْقَلْبِ لانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشاوِرْهُمْ فِى الْاَمْرِ فَاِذا عَزَمتَ فَتَوكَّلْ عَلَى اللّهِ. "آل عمران (3) آيه 59".
10 . بحار الانوار، ج73، ص294 (به نقل از: مجموعه آثار، ج2، ص260). (ت)
11 . بحارالانوار، ج22، ص107.
12 . صحيح بخارى، ج5، ص204 و افعال به صورت تثنيه است. "دلائل النبوّة، ج5، ص401 (به نقل از: مجموعه آثار، ج2، ص262)". (ت)
13 . بحارالانوار، ج1، ص177.
14 . همان، ج2، ص97 و 99 (با اندكى اختلاف).
15 . همان، ج1، ص177.
16 . وحى و نبوّت، ص128 ـ 143؛ مجموعه آثار، ج2، ص251 ـ 263.
17 . پيرامون جمهورى اسلامى، ص128 ـ 132.
18 . آل عمران(3) آيه 64. (ت)
19 . نهج البلاغه فيض الاسلام، ص686، خطبه 207. (ت)
20 . همان جا. (ت)
21 . همانجا. (ت)
22 . همانجا. (ت)
23 . همان جا. (ت)
24 . همان جا. "حديث در صفحه 687 است". (ت)
25 . گفتارهاى معنوى، ص24 ـ 27.
26 برگرفته از كتاب : تبليغ و مبلغ در آثار شهيد مطهرى(قدس سره). به كوشش عبدالرحيم موگهى. چاپ اول، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، 1377.