کتب الله عليهم القتل فبرزو الى مضاجعهم (1)
کاروان پس از بيرون شدن از شهر مکه بترتيب، در منزلهاى تنعيم (2) صفاح (3) ذات عرق (4) حاجز بطن رمه (5) زرود (6) ثعلبيه (7) زباله (8) بطن عقبه (9) شراف (10) ذوحسم (11) عذيب الهجانات (12) قصر بنى مقاتل (13) فرود آمده و در نينوى بار افکنده است.
در اين مسافت دراز گاهگاه بمناسبت رسيدن اخبار از کوفه و برخوردهاي بين راه، چند تن از خويشاوندان و ياران امام طرف گفتگوي آن حضرت قرار گرفتهاند، امابهيچوجه نامى از على بن الحسين (عليه السلام) ديده نميشود.پس از گذشتن از قصر بنى مقاتل در بين پيمودن راه، امام را خوابگونهاى ميربايد، و پس از بيدارى استرجاع ميکند، على بن الحسين (الاکبر) از او سبب ميپرسد، و امام ميگويد بخواب ديدم کسي ميگفت: اين کاروان باستقبال مرگ ميرود .آيا اين نيز قرينهاى ديگر نيست که امام سجاد در اين سفر دوازده و يا سيزده ساله بوده است؟
باري شخصيت مورد بحث ما در کداميک از اين منزلها به بيمارى گرفتار شده معلوم نيست.تنها از شب دهم محرم است که خبرى از او در دست داريم بدينسان:
شبي که بامداد آن پدرم کشته شد من بيمار بودم و عمهام زينب پرستار من بود.پدرم در حاليکه اين بيتها را زمزمه ميکرد نزد من آمد:
يا دهر اف لک من خليل
کم لک في الإشراق و الأصيل (14)
من طالب و صاحب قتيل
و الدهر لا يقنع بالبديل (15)
و انها الأمر الى الجليل
و کل حى سالک سبيل (16)
من مقصود او را از خواندن اين بيتها دريافتم، و گريه گلويم را گرفت، اما گريه خود را باز داشتم، و دانستم مصيبت فرود آمده است، ليکن عمهام زينب چون بيتها را شنيد طاقت نياورد و بانگ برداشت (17) اما در سندى ديگرى نوشتهاند که اين بيتها را امام روز دوم ورود به کربلا خواند (18)
آنچه را در آن روزهاى دردناک بر خاندان پيغمبر و دوستداران آنان رفته است، در کتاب زندگانى سيد الشهداء که جزء همين سلسله کتاب است خواهيد خواند.پسين روز دهم محرم پس از آنکه ديوانگان کوفه ديگر مقاومتى پيش روى خود نديدند، به سر وقت زنان و کودکان رفتند و دست به غارت گشودند.
حميد بن مسلم که يکى از گزارش نويسان حادثه و از شاهدان عينى روى دادهاست چنين گويد : لشکريان به سر وقت على بن الحسين رفتند.او بيمار افتاده بود.شمر خواست ويرا بکشد، بدو گفتم سبحان الله.شما کودکان را هم ميکشيد؟ .در اين هنگام عمر بن سعد رسيد و گفت کسى به چادر زنها نرود، و اين کودک بيمار را آسيب نرساند...هر که چيزى از مال اينان ربوده برگرداند (19) و پيداست که کسى به قسمت اخير گفته او ترتيب اثر نداده است.نيز حميد بن مسلم گويد:
علي ابن الحسين بمن گفت: خير ببيني.بخدا سوگند که خدا با گفته تو شرى را از سر من باز کرد (20) طبرى نويسد عمر سعد علي بن الحسين را که بيمار بود همراه اسيران به کوفه روانه کرد (21)
تاريخ نويسان و نويسندگان سيره و فراهم آورندگان اسناد دست اول، از گفتگوها و آنچه روز دهم محرم رفته، جز فقرههاى کوتاه ثبت نکردهاند، اما در نوشتههاى محدثان و تذکره نويسان شيعى گزارشهاي بيشترى ديده ميشود.قسمتى از اين گزارشها را در کتاب زندگانى سيد الشهدا عليه السلام خواهيد خواند.آنچه با اين کتاب مناسبت دارد اينستکه ابن قولويه در کامل الزياره از امام على بن الحسين آورده است: چون مصيبتهاى روز عاشورا را ـ از کشته شدن پدر و خويشاوندان، تا اسيري خود و کسان خود ـ ديدم سينهام تنگ شد.عمهام زينب پرسيد :
ـ برادر زاده تو را چه ميشود؟
ـ چرا نالان نباشم کشتههاى ما اين چنين در بيابان افتاده است.عمهام زينب از ام أيمن حديثى روايت کرد که بزودى مردمى ميآيند که از حکومتهاى خود نميترسند.آنان بر مزار پدرت علامتى بر پا خواهند کرد که با گذشت روزگار از ميان نميرود (22) بارى اسيران را بکوفه روان کردند.
نوشتهاند هنگام بردن اسيران از کربلا بکوفه برگردن على بن الحسين (عليه السلام) غل و جامعه (23) نهادند (24) و چون بيمار بود، و نميتوانست خود را بر پشت شتر نگاهدارد هر دوپاى او را بر شکم شتر بستند. (25)
در بيتهاى زير از دعبل خزاعى شاعر مشهور نيز از بسته بودن امام در غل و نيز بيمار بودن او سخن رفته است:
يا جد ذانجل الحسين معلل
و مغلل فى قيده و مصفد (26)
يرنوا لوالده و يرنوا حاله
و بنو امية فى العمى لم يهتدوا (27)
خوارزمي نيز نوشته است:
علي بن الحسين را که بيمارى تن او را لاغر کرده بود دست و گردن به آهن بسته بکوفه در آوردند.چون مردم کوفه را ديد که گريه ميکنند، گفت:
ـ اينان بخاطر ما ميگريند؟ پس چه کسى ما را کشته است (28) اما بلاذرى در يکى از روايتهاى خود چنين نويسد:
پسر زياد براى آوردن على بن الحسين جايزهاي معين کرده بود.چون او را يافتند و نزد وى بردند از او پرسيد:
ـ نامت چيست؟
ـ على بن الحسين؟
ـ مگر خدا على بن الحسين را نکشت؟
ـ برادرى داشتم او را على ميگفتند.مردم او را کشتند!
ـ نه.خدا او را کشت! اين را بکشيد! در اين هنگام زينب بانگ بر آورد که آنچه از خون ما ريختى براى تو بس است و اگر ميخواهى او را بکشى مرا هم با او بکش! .پسر زياد دست از او باز داشت (29).
خوارزمي مينويسد:
پسر زياد به على بن الحسين نگريست و گفت: ـ کي هستي؟
ـ على بن الحسين!
ـ مگر خدا على بن الحسين را نکشت؟ على ساکت ماند.
ـ چرا پاسخ نميدهي؟
ـ برادرى داشتم که او را على ميگفتند مردم او را کشتند (يا آنکه گفت شما او را کشتيد) .و روز رستاخيز از شما بازخواست خواهد کرد.
ـ نه خدا او را کشت! على در پاسخ خواند:
الله يتوفى الانفس حين موتها.و ما کان لنفس إلا أن تموت بإذن الله کتابا مؤجلا (30) تو هم از آنان هستي.بنگريد که بالغ شده است؟ مروان بن معاذا حمرى گفت: آري.
او را بکش.على در اين وقت پرسيد؟ پس اين زنان را چه کسى سر پرستى ميکند و زينب خود را بدو آويخت و گفت: پسر زياد خونى که از ما ريختى براى تو بس است.از خون ما سير نشدي؟ و بگردن على آويخت و گفت:
پسر زياد تو را بخدا سوگند ميدهم اگر او را ميکشى مرا نيز با او بکش.على بن الحسين گفت :
عمه خاموش باش تا من با او سخن بگويم سپس گفت پسر زياد مرا از کشتن ميترسانى نميدانى که کشته شدن شعار ما و شهادت کرامت ماست؟
پسر زياد گفت: او را بگذاريد همراه زنان خود باشد (31) و ابن اثير دنباله گفتگو را چنين آورده است: على خاموش ماند پسر زياد پرسيد چرا خاموشي؟ وى گفت:
ـ خدا هر کسى را بهنگام رسيدن اجل او، ميکشد.هيچ انسانى جز بامر خدا نميميرد (32) ـ بخدا سوگند تو هم از آنان هستى به بينيد اين پسر بالغ است يا نه گمان دارم مردى شده است.
مري بن معاذ احمرى گفت آرى بالغ است. ـ او را بکش! على بن الحسين گفت: ـ پس چه کسى سر پرست زنان خواهد بود؟ و زينب خود را بدو آويخت و گفت اگر بخدا ايمان دارى از تو ميخواهم مرا با او بکشي.و على گفت:
ـ اگر ترا با اين زنان خويشى است مرد پرهيزگارى را همراه آنان کن که رفتار مسلمانى داشته باشد.
پسر زياد لختى نگريست و چنين گفت:
پيوند خويشى چه پيوندى است! بخدا دوست دارد با او کشته شود.اين کودک را بگذاريد همراه زنان باشد (33).
اما زبيرى که نوشته او قديمتر از سندهاى ياد شده است داستان را چنين آورده است:
علي بن الحسين گويد: پس از آنکه عمر سعد گفت کسى متعرض اين بيمار نشود، مردى از آنان مرا پنهان کرد و گرامى داشت و هر گاه که بر من در ميآمد و يا بيرون ميشد ميگريست، چندانکه گفتم اگر در کسى خيرى هست، در اين مرد است.تا اينکه جارچى پسر زياد بانگ برداشت : هر کس على بن الحسين را بياورد، بدو سى صد درهم ميدهيم.همين مرد نزد من آمد و ميگريست .پس دستهاي مرا به گردنم بست و ميگفت ميترسم.آنگاه مرا دست بگردن بسته نزد آنان برد و سيصد درهم گرفت.و مرا نزد پسر زياد بردند.پرسيد نامت چيست؟ ... (34).
و شمس الدين محمد ذهبى در اين باره روايتى دارد که خواندنى است:
علي بن الحسين گويد: چون به کوفه در آمديم مردى ما را ديد و بخانه خود برد و مرا با لحاف پوشاند من بخواب رفتم تا بانگ سواران در کوچه بيدارم کرد.پس ما را نزد يزيد بردند .يزيد چون ما را چنان ديد گريست پس هر چه ميخواستيم به ما داد.و مراگفت بزودى مردم شهر تو دست بکارى خواهند زد (وقعة حره) تو با آنان همراه مباش (35)
اين نوشتههاى مکرر را براى آن ميآورم که خوانندگان بدانند گزارش گران، روى دادى را بچند گونه باز گفتهاند.نيز بدانند در طول زمان چگونه سندها به سود خاندان اموى دستکارى شده است. «على بن الحسين گفت چون به کوفه در آمديم مردى ما را ديد و بخانه خود برد و با لحاف پوشيد» اين سيره نويس هيچ بدين نميانديشيد که چگونه اسيرى که پايش در زنجير و گردنش در غل بسته است ميتواند بخانه کسي برود و در آنجا زير لحاف بخوابد.بر فرض که بگوئيم او را زنجير نکرده بودند، مأموران همراه وى که از کربلا به کوفه آمدند چگونه بدو رخصت ميدادند تا هر کجا ميخواهد برود.از اينها گذشته چگونه ممکن است اسيران را از خانه اين مرد يکسره نزد يزيد برده باشند.مضحکتر از اينها غيب گوئى يزيد است که گفت : «بزودى مردم شهر تو دست بکارى خواهند زد تو با آنان مباش» يزيد از نابخردى بکار سياست روزانه کشور خود نا آشنا بود و اگر نا آشنا نبود دست بچنان کارهاى بى نتيجه نميزد، اين سيره نويس او را سياستمدارى روشن بين ميشناسد که حادثه سال بعد را هم پيش بينى ميکند .
از ميان اين گزارشهاى گوناگون چنانکه اشارت شد، داستان پنهان شدن على بن الحسين (عليه السلام) در خانه مردى از شهر کوفه بهر صورت که باشد، پذيرفتنى نيست.زيرا پسر سعد و سپاهيان او با خاندان امام حسين (عليه السلام) کارى کردند که حکم اسلام درباره کافر حربى مقرر داشته است! : «کسانى را که بحد بلوغ رسيدهاند بايد کشت و زنان و کودکان آنانرا اسير بايد کرد» .آنان بهنگام حرکت از کربلا اسيران را دست و گردن بسته کوچ دادند و سربازان را بر آنان گماردند.مبادا کسى بگريزد، و همچنان آنانرا به کاخ پسر زياد بردند.
در مجلس پسر زياد ـ چنانکه نوشتيم ظاهرا گفتگوى کوتاهي ميان او و امام على بن الحسين (عليه السلام) رفته است، زيرا اين گفتگو در چند سند ـ هر چند کلمات آن يکسان نيست ديده ميشود ـ .
اما بهنگام در آمدن اسيران به شهر کوفه و از مدخل شهر تا قصر پسر زياد چهحادثههائي رخ داده سندهاى دست اول چون طبري، يعقوبي، و ديگران در اين باره اطلاعات فراوانى بما نميدهند.
براستي هم از آنان نبايد متوقع بود، چه اولا اين رويدادها را جزئى ميدانسته و در خور نوشتن نميديدهاند! ديگر اينکه تاريخهاى دست اول در دوره حکومت عباسيان و شدت سختگيرى آنان به خاندان على (عليه السلام) نوشته شده و اين خود موجبى براى نانوشتن بسيارى از گفتگوهاست، مگر آنجا که موافق خواست حکومت باشد و نيز طبيعى است که با گذشت ساليان دراز بسيارى حادثهها که در حافظه راويان انباشته بوده فراموش گردد.
------------------------------------------
پينوشتها:
1.خدا کشته شدن را براى آنان مقدر فرمود، پس بخوابگاهها (کشتنگاهها) ى خود بيرون شدند .
2.موضعي است در پايان راه مدينه به مکه، در آغاز سرزمينهاى حرم و در آنجا مسجدى است .
3.موضعي است ميان حنين و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه آيد و در اين منزل بود که فرزدق حسين (عليه السلام) را ديد چنانکه گويد:
لقيت الحسين بأرض الصفاح
عليه اليلامق و الدرق
4.حد بين نجد و تهامه است (معجم البلدان)
5.حاجز آن بود که مانع آب گردد.و بطن رمه منزلگاهى است مردم بصره را که به مدينه روند (معجم البلدان ذيل رمه)
6.ريگزاري است که آب در آن فرو رود، ميان ثعلبيه و خزيميه (معجم البلدان)
7.از منزلهاى راه مکه به کوفه است پس از شقوق و پيش از خزيميه (معجم البلدان) ريگزاريست که آب در آن فرو رود و در آنجا برکه و قصر و حوض است (معجم البلدان) .
8.دهي است آبادان که در آن بازارهاست ميان واقصه و ثعلبيه (معجم البلدان)
9.منزلي است در راه مکه بعد از واقصه (معجم البلدان.ذيل عقبه)
10.موضعي است بين واقصه و قرعاء که در آن سه چاه آب بزرگست (معجم البلدان)
11.ضبط مطابق طبرى (ج 7 ص 296) است و در بعض مأخذ ذو خشب
12.آبي است بين قادسيه و مغيثه (معجم البلدان)
13.قصريست منسوب به مقاتل بن حسان (معجم البلدان) مسيرى که نوشته شد مطابق ضبط طبرى و ابو مخنف است.
14.اي روزگار اف بر تو چه ناستوده دوستى هستي؟ ! تا چند هر بامدادان و شامگاهان
15.آرزومندي و يارى بخون غلتيده داري؟ روزگار کسى را بجاي ديگرى نميپذيرد
16.کار بدست خداست و هر زندهاى راه مرگ را ميپيمايد.
17.يعقوبي ج 2 ص 217.طبرى ص 323 ج 7
18.رجوع شود به ناسخ التواريخ.حالات سيد الشهدا ج 2 ص 169
19.کامل ج 4 ص 79
20.تاريخ طبرى ج 7 ص 367
21.طبري ج 7 ص 369
22.منتهي الآمال ص 292 ج 1
23.جامعه طوق مانندى است که دستها و گردن را با آن بهم ميبندند.
24.امالي شيخ طوسى ج 1 ص 90 مقتل خوارزمى ج 2 ص 40
25.ناسخ ج 3 ص 30
26.اي جد. (از گفته زينب (عليه السلام) خطاب به رسول خدا (ص) اين فرزند حسين است، بيمار و در غل و زنجير دست بر گردن بسته
27.بگوشه چشم به پدر و بحال خود مينگرد، حاليکه فرزندان اميه در کورى گمراهى هستند. (ديوان دعبل تصحيح دکتر اشتر ص 329) .
28.مقتل خوارزمى ص
29.انساب الاشراف ج 3 ص 207
30.خدا جانها را بهنگام مرگشان ميميراند (الزمر: 42) هيچ کس جز با اجازت خدا نميميرد (آل عمران: 145)
31.مقتل ج 2 ص 42 ـ 43
32.الله يتوفى الأنفس حين موتها (الزمر: 42) و ما کان لنفس أن تموت إلا بإذن الله. (آل عمران: 145)
33.کامل ابن اثير ج 4 ص 82 و نگاه کنيد به لهوف ص 68
34.نسب قريش ص 58 تذکرة الخواص ص 258
35.سير اعلام النبلاء ج 3 ص 217
منبع : زندگانى على بن الحسين (عليه السلام)، سيد جعفر شهيدي