دلايل سياسى و اجتماعى اقبال به فلسفه ملاصدرا
  • عنوان مقاله: دلايل سياسى و اجتماعى اقبال به فلسفه ملاصدرا
  • نویسنده: محمد على فتح اللهى
  • منبع:
  • تاریخ انتشار: 16:34:45 1-10-1403



فلسفه چه ارتباطى مى تواند با بخش هاى سياسى و اجتماعى داشته باشد؟ در مرحله نخست اين بحث ها بى ارتباط با يکديگر شمرده مى شود و هنوز هم اين بحث به خوبى روشن نشده است. فلسفه و معرفت، بعدى از حيات انسان است که بى ارتباط با ساير ابعاد زندگى او نيست. هر چند اين ارتباط لزوما ارتباط توليدى نيست. مى توان انعکاسى از وضع سياسى ـ اجتماعى را در آينه فلسفه ببينيم. بنابراين اين ارتباط ما را از افتادن در دام ارتباطات توليدى و دخل و تصرف باز مى دارد و هم عدم ارتباط را پاسخ مى دهد. همچنين مجموعه نهاد اجتماع و روابط مختلف بين نهادهاى اجتماع را مى توان در اين ارتباط ديد.
در تاريخ اسلام ما با جامعه اى مواجه شديم که در آن نظام خلافت پايدار شد و تحرک اجتماعى را در حد کمى سراغ داريم. جامعه خلافت، جامعه اى است که تا حدى ايستا است و نظامات سياسى ـ اجتماعى در آن تحول چندانى ندارند و خليفه در نقش مشروعيت دهنده قرار گرفت که تحرک شريعت را نيز مانع مى شد. خصوصا فقه اهل سنت و به ويژه آزادى بى حد و حصر نخست و محدوديت بعدى در اين مسئله بى تأثير نبود. از اين رو نوع نگاه انديشمندان به جامعه بى تحرک تأثير گذار مى شود.
مدنى الطبع بودن ما با ديگران به ويژه ارسطو فرق دارد و ما معتقديم استعدادهاى انسان در جامعه شکوفا مى شود. تلقى ارسطويى با نهاد عصر خلافت همخوانى دارد. نهاد خليفه پانصد ساله وجود داشت و نوع فهم خليفه هم تحول جندانى نکرد.
استدلال بوعلى اين است که انسان ها نيازمند آن هستند که اجتماعى زيست کنند. مى توان اين نگاه را مطرح کرد که احتياج به زيست مدنى صرفا از باب نيازمندى نيست، بلکه در آن تکامل نهفته است و انسان براى استکمال خود نيازمند اجتماع است. نگاه به عدم تحرک اجتماعى نگاهى است که در دوره خلافت شکل گرفته است و نشانه عدم پويايى است. فقه اهل سنت يک فقه زمينى است و نظام مشروعيت دهى به آن هم زمينى است. در چنين نگاهى ديدگاه هاى فلسفى هم متناسب با آن است.
نوع نگاه به رابطه روح و بدن متأثر از همين نگاه اجتماعى است. در نگاه بوعلى سينا بدن مرده است و روح است که زنده و پويا است. رابطه روح و بدن، رابطه ماده و صورت است. ماده اى است که صورتى پيدا کرده است: نوعى ثنويت. هر چند اين نگاه نسبت به افلاطون مى تواند ارتباطى بيشتر به بدن و روح را مورد بحث قرار دهد، اما باز هم روح ميهمان بدن است. مشکلى هم که در معاد جسمانى پديد مى آيد از همين جا است. گفته مى شود معاد، روحانى است و جسمانى بودن معاد را تعبدا مى پذيرند. اين مسئله متأثر از جامعه آن روز است.
روح و حقيقتى که مى تواند پويا باشد در نظامات اجتماعى نمى تواند يافت شود. روح در نگاه بوعلى نمى تواند ارتباط کاملى با بدن پيدا کند. راه کمال يابى آن است که انسان با نظامات آسمانى و آسمان ارتباط برقرار کند. ارتباط بين زمين و آسمان را اين نوع نظامات اجتماعى برقرار نمى کند. در جامعه آن روز، جسم پويا نيست و روح نيز در آن جوامع قابل جست و جو نيست. در بحث مقامات العارفين و ارتباط انسان با خدا است که روح مى تواند رشد کند و ارتباط را برقرار کند، اما در خود نظامات اجتماعى چنين رشدى نيست و نظامات اجتماعى نمى تواند چنين ارتباطى را برقرار کند. اين نوع نگاه به مسئله روح و بدن متأثر از نظامات اجتماعى است. روح نمى تواند با نظامات اجتماعى ارتباط برقرار کند.
اما وضع به همين منوال تداوم نمى يابد و بحث از همين مقامات العارفين شروع مى شود. بايد گفت عرفا و نهاد صوفيانه پيشتازند. فرقه هاى صوفيانه گسترش مى يابد و بيش از گذشته اجتماعى مى شوند. جريان اهل فتوت در همين دوره رشد مى کند و دستگاه خلافت را مجبور به اتحاد با خود مى سازد. ناصر، خليفه عباسى، نيز از اين مسئله متأثر مى شود و خود در خرقه اهل فتوت در مى آيد و به عنوان رئيس جريان فتوت خودش را مطرح مى کند و احساس مى کند اين وضعيت پايدارى حکومت او را تضمين مى کند.
با هجوم مغول ها ميدان براى جريان اهل فتوت به شدت باز مى شود. در عصر مغولان، فرقه هاى صوفيانه، اقتدار صوفيانه پيدا مى کنند و بعد از مدتى با ضعف دستگاه مغول، صفويه به قدرت مى رسند. جامعه اى که اهل فتوت مى سازد، قدرت وصل شده به آسمان را دارد و مشروعيت خود را از عمل خود کسب مى کند و نيازمند کسب منشور از خليفه عباسى را ندارند. اين وضعيت، فضاى جديدى را در جامعه آن روز ايجاد کرد.
طبيعى است که همه اين مسائل فيلسوفان را به تحرک و پويايى مى اندازد. در صفويه جامعه اى روحانى ايجاد مى شود و مشروعيت خود را از خليفه عباسى کسب نمى کند و بيشتر از قيام الله، نشر مذهب شيعه و آموزه هاى شيعى مشروعيت خويش را کسب مى کند. اين نوع از اجتماع که در سربداران تجربه شد، اجتماع جديدى است. مشارکت در کارهاى اجتماع و حکومت به نوعى عبادت هم محسوب مى شود.
ملاصدرا در مسئله ارتباط روح با بدن ديدگاه ديگرى دارد و اين دو را جدا از هم نمى داند. معتقد است بر اساس حرکت جوهرى، طبيعت و ماده تبديل به روح مى شود؛ نه اين که روح از جايى ديگر بيايد و به بدن الصاق گردد. ترکيب انسان، ترکيب دو چيز نيست. ماده و صورت که انسان دارد، دو هويت و دو چيز نيستند. همان ماده است که صورت شده است. اين تحليل جديد از رابطه ماده و صورت است که بدن خودش تبديل به جسم و روح مى شود. در واقع، رابطه زندگى زمينى و معنوى و الهى پيوسته است. جامعه هم مى تواند از يک واقعيت باشد که مى تواند موجودى مقدس باشد که زندگى زمينى انسان را همان سامان مى دهد. به هر حال، ذهن فيلسوف از اتفاقاتى که در جامعه مى افتد الهام مى گيرد.
کار صفويه اين است که حقيقتى را به وجود آوردند که حقيقتى روزمره است که زندگى انسان ها را پاسخ مى دهد. خودشان مؤسس بودند، اما به اين مسئله توجه دقيقى نداشتند. شاه اسماعيل صفوى وقتى به سلطنت مى رسد صدر اعظم و وزير تعيين نمى کند و نجم زرگر رشتى را به عنوان وکيل تعيين مى کند. شاه اسماعيل سلطنت را دون شأن خود مى دانست که به امور روزمره مردم برسد. مفهوم وکالت براى اولين بار در همين زمان مطرح مى شود که از بالا به پايين است. البته بعد از شکست در جنگ چالدران اين وضعيت مى شکند و شاه اسماعيل از عنصرى مقدس ساقط مى شود، چرا که ابهت شاه اسماعيل شکست خورده است و پس از آن وى به امور سلطنت مى پرداخت. وى در ده سال اول سلطنت، خودش را بالاتر از سلطان مى دانست. بعد از سقوط صفويه و پس از حکومت نادرشاه، کريم خان خودش را به عنوان وکيل الدوله ناميد که بعد از برکنارى سلطان به وکيل الرعايا تغيير يافت و اين بار وکالت از پايين مطرح شد.
شاه اسماعيل روح را جداى از بدن تصور مى کند و نمى پذيرد که روح از تن به وجود مى آيد. در نتيجه دون شأن خود مى داند که سلطنت کند و وکيل تعيين مى کند. اما ذهن ملاصدرا مسئله را دقيق تر فهميد. اين که اگر جامعه درست طراحى شود، ملکوت و معنويت و روح مى تواند از آن ظهور کند و جامعه بايد جامعه روحانى و مقدس شود. صدرا روح را جسمانية الحدوث و روحانية البقاء دانست. معاد هم مى تواند جسمانى باشد و آن جسم برزخى است و معاد جسمانى با فکر ملاصدرا تعيين مى يابد. اين که عالم خيال وجود دارد و مجرد نسبى است با نگاه به جامعه آن روز و تحولات اجتماعى به ملاصدرا الهام شده است. جامعه چيزى جداى از افراد و تحولات آن نيست. عالم خيال آن جامعه اى است که رابطه بين آسمان و زمين است و مى تواند زندگى روزمره ما را هم تأمين کند. قطعا در اين مسير فقه شيعى راهگشا است.
بحث عرفان با حضور فقه شيعى رو به تکامل نهاد که با حضور در دستگاه سلطان محمد خدابنده به تدريج نزج مى گيرد. در اين دوره دستگاه فقاهتى که ادعا مى شد دست بشر در آن دخالت نداشته است و قداستى داشته است مطرح شد. مردم با نظامى حقوقى آشنا شدند که کارش تفريع اصول است که رابطه را با عالم بالا برقرار مى کند. دو حقيقتى است که جامعه را مى سازد، يکى جامعه و نظام حقوقى است و ديگر جريان اخلاقى و عرفانى است. بعد سوم حيات انسان، معرفت و جنبه عقلانى است. ابعاد زندگى انسانى از هم جدا نيستند. آيينه وار به سه وجه يک حقيقت واحدند. دستگاه معرفتى ما بى تأثير از اين سه وجه و تحولات اجتماعى نبود.
سقوط صفويه پرده ها را از چشم ها کنار نهاد و موجب شد افکار روشن شود. وقتى صفويه کنار رفتند و سربازان آنها که روى کار آمدند و قداست صفويه از ميان رفت متوجه شدند که همين منبع اجتماعى است که مى تواند موجب مشروعيت شود و ارتباطى را به وجود مى آورند که زندگى زمينى را با آسمان مرتبط مى کند. ذهن ها نسبت به ماهيت قدرت و منبع آن کار مى کند.
جامعه قرن دوازدهم عصر بازگشت شعر هم هست. در قرن دوازدهم بازگشت مجددى به سبک خراسانى صورت مى گيرد که در آن توجه به ماده و طبيعت و گل و... است. البته اين سبک توجه به ماده است، اما ماده اى که مى خواهد در آن تکامل صورت گيرد. توجه به ماده اى است که با بار معنوى همراه است. همان بحث ملاصدرا که معتقد است روح از بدن حادث مى شود. اين مسئله در سياست هم جارى مى شود. کريم خان ديگر آن تقدس صفوى را کنار مى گذارد و استناد از پايين به بالا است.
در اين قرن فقاهت مهم مى شود. فقها که در دوره صفويه مانند استاد دانشگاه بودند، در قرن دوازدهم به مرجع تقليد تبديل مى شوند. از نظر مردم، شاه صفوى است که از بالا به پايين آمده است و او به عنوان عالمى دينى جامعه را اداره مى کند و الا علما در آن دوره تقدسى ندارند که اين مسئله در قرن دوازدهم متفاوت شده و جايگاه تغيير مى يابد. اين يک تحول جديدى است قرن دوازدهم ابعاد جديدى دارد.
به طور خلاصه در قرن دوازدهم هجرى مردم حرکتى را فهميدند که ملاصدرا در دوره صفويه آن را نظريه پردازى کرده بود. به نظر مى رسد، سرّ اقبال به ملاصدرا در قرن دوازدهم همين مسئله بوده است. ملاصدرا در دوره خودش فهم نمى شد، اما در قرن دوازدهم اقبال جدى به ملاصدرا صورت مى گيرد و فلسفه مشاء و جدايى روح و بدن به کلى کنار گذاشته مى شود. بحث اخبارى گرى و اصولى گرى هم در اينجا قابل توجه است.
ويژگى هاى خاص ملاصدرا الهام گرفته از واقعيات اجتماعى بوده است، اما افکار عمومى به خود واقف نبوده اند، اما در قرن دوازدهم که جامعه به خود توجه کرد به مباحث ملاصدرا دست يافت. اين مسئله را در تجرد قوه خيال و جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح و... مى توان يافت.