بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمد لله ربّ العالمين و الصلاة و السلام علي سيّدنا محمّد و آله الطيّبين الطاهرين المعصومين المکرّمين المنتجبين
المقرّبين
در مذاکراتی که در محضر برادر ارجمند، جناب آقاي محمّدتقي انصاريان خوانساري (زاد الله عزّه و توفيقه) ـ که از دوستان ايقانی و برادران ايمانی و مواليان اهل بيت نبوّت (عليهمالسلام) میباشند ـ داشتيم معظّمٌ له از اين بندة ناچيز محمّدکريم پارسا ، درخواست نمودند که در زمينة ولاء آل عصمت (عليهمصلواتالله) برخی از قضايايی که از اساتيد معنوی خودم در خاطر يا مکتوب دارم، برای ايشان بنويسم. چون اجابت دعوت ايشان را بر خود لازم دانستم اين مقاله را به درخواست جناب ايشان تنظيم، و به همين مناسبت به «مقاله انصاريه» مُعَنوَن نمودم.
فائده :
مرحوم سيّد عبدالغفّار مازندراني (رضوانالله سبحانه وتعاليعليه) يک داستانی دارند که اين ناچيز محمّدکريم پارسا از شيخ بزرگوار حقائق شناس آية الله العظمي و حجّة الإسلام الکبري شيخ محمّدتقي بهجت شنيدم ، که او ظاهراً از فرزند سيّد عبدالغفّار نقل ميکرد.
و نيز اين ناچيز همين داستان را و داستانهاي ديگري را از فرزند برومند آسيّد عبدالغفّار شنيدهام. و اين سيّد عبدالغفّار استاد فقه و اخلاق آية الله العظمي ميلاني و آية الله العظمي خوئي بودند. و از حضرت علاّمه طباطبائي (رضوانالله سبحانه وتعاليعليه) شنيدم که فرمودند : «ما يک استاد اخلاقی غير از آقاي قاضي داشتيم که اسمش را يادم رفته». بنده [پارسا] اسم يک شيخي را بردم، گفتم : فلان شيخ نبوده؟ حضرت علاّمه لبخندي زدند و فرمودند : «نه بابا ! سيّد بود». بعد فرمودند : «سيّد عبدالغفّار مازندراني». إلي آخر ما قال (قدّسسرّه). و آن داستان اين است که سيّد عبدالغفّار مازندراني ميفرمود : من به حضرت أباعبدالله الحسين (سلام الله عليه) توسّل پيدا کردم برای سه حاجت؛ يکي اينکه آيا من سيّدم ؟ دوّم اينکه بنده يک منزل ميخواهم. سوّم اينکه من راحت از دنيا بروم، مرگم آسان باشد. در خواب خدمت آقا سيّدالشهداء رسيدم فرمودند : «فرزندم ! شما در دنيا خانه دار نميشويد» ! فهميدم که سيّد هستم.
آقازاده ايشان میگفت : لهذا در زمان مرحوم سيّد ابوالحسن اصفهانی، بعضي از شاگردان پدرم به او می گفتند : برويم به سيّد بگوئيم يک منزلی به شما بدهند. پدرم ميگفت : چشمتان را به خدا بگذاريد ، نظرتان به خدا باشد و بدانيد من در دنيا خانه دار نميشوم.
آقازاده سيّد عبدالغفّار می گفت : من طلبه بودم ، ديدم امور نمی چرخد ؛ من هم طلبگي را ترک نموده، در اداره مشروع (يعني اداره سازمان آب) در شهر کوفه، مشغول به کار شدم. يک روز صبح خبر دادند به من که پدرت فوت کرده! من آمدم نجف، و علماء و طلاّب، پدرم را تشييع کردند و دفن نمودند. روز بعد خواهرم تلگرافی از تهران به ما زد و خانواده را به سبب فوت پدر، تسليت گفت!! ما بايد به او خبر می داديم ولي او به ما تلگراف زده ، تسليت گفت. و بعد از يک هفته نامه خواهرم رسيد که : من فهميدم فلان وقت از فلان شب، پدرم فوت کرده ؛ زيرا پدرم را در خواب ديدم، دراز کشيده و چهارده معصوم (سلاماللهعليهم) دور پدرم نشستهاند. آقا امام حسين (سلاماللهعليه) يک دستي به سينه پدرم کشيد؛ پدرم به آقا امام حسين (سلاماللهعليه) گفت : أنا ميتٌ ؟! امام حسين (سلاماللهعليه) فرمودند : نَعَم. آقا امام حسين (سلاماللهعليه) به پدرم فرمود : هذا حسنٌ ؟ پدرم عرض کرد : نَعَم.
فائده :
شبي در خدمت آية الله شيخ محمّدجواد تهراني فرزند مرحوم حجّة الاسلام شيخ احمد تهراني ـ که فرزند مرحوم آية الله شيخ عبّاس تهرانی بود ـ با بعضي از دوستان، مشرّف شديم به مجلس روضه مرحوم آسيّد محمّد چاووشی که از منبری های معروف قم بودند. و روضه به مناسبت شهادت حضرت صدّيقه کبري (سلاماللهعليها) به پا داشته شده بود. و چون آن ايّام آقای چاووشي مريض بودند ـ که در ادامه همان مرض طولانی وفات کردند ـ بنده جلوی تخت ايشان با دوستان نشسته بودم ؛ بعد از چند دقيقه که گذشت و ايشان صحبت ميیفرمودند ، دقّت کردند به بنده و گفتند : خيلي مدّتِ شما را نديدهام. عرض کردم : مسافرت بودم. بعد رو کردند به بنده و فرمودند : پدر من منبری بود و من از هفت سالگی در عزاداری، کاه به سر مردم می ريختم ، به رسم آن زمان، برای اظهار حزن و اندوه و مصيبت. حاصل، مرحوم آقای چاووشي از کودکی در دستگاه سيّدالشهداء مشغول خدمت بود. فرمودند : روز عيدی رفتم خدمت علاّمه بزرگوار طباطبائي (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) و او به من گفت : «قدر اين نوکری خودت را بدان» ! و داستانی برايم نقل کرد. و آن داستان اين است که فرمودند : يک دستهای از يک شهری، در زمان مرجع عاليقدر اسلام و تشيّع، شيخ مرتضي انصاري (رضوانالله سبحانهوتعاليعليه) به عتبات عاليات، برای زيارت، مشرّف شدند ، و در نجف يک هم شهری داشتند که عالم بود ؛ به او اصرار کردند که در شهرمان عالم نيست، و شما درسهايتان را تکميل کردهايد، تشريف بياوريد به شهر ما و عالم شهر باشيد. آن عالم گفت : من می خواهم در نجف بمانم و همين جا بميرم. خيلي اصرار کردند به او. او گفت : من نمی آيم مگر اينکه آشيخ مرتضي انصاري حکم بکند. اين دسته رفتند خدمت شيخ مرتضي انصاري و از او خواستند که حکم بکند. شيخ مرتضي انصاری (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) آن عالم را خواستند و به او حکم کردند برگردد به ايران و شهر خود و عالمِ آنجا باشد. اين دسته برای خداحافظي با حضرت سيّدالشهداء عازم کربلا شدند و آن عالم هم همراهشان بود. يک سوّم راه را که طی کردند ، شب در خان اول بيتوته و استراحت نمودند که صبح حرکت کنند رو به کربلا. صبح که شد و ميخواستند حرکت کنند، آن عالم، حاضر به حرکت با آنها نشد ؛ به او گفتند : مگر شيخ حکم نفرمود؟ در جواب آنها گفت : من ديشب خوابي ديدم و به واسطه آن خواب، ديگر با شما نمی آيم. و آن خواب عبارت از اين بود که : در عالم رؤيا يک باغ عجيب و غريبي را ديدم که مثل آن باغ در بزرگي و خوبي هرگز نديده بودم ؛ در اين باغ عجيب سير کردم و گفتم : اين باغ از چه کسي است؟ گفتند : از شيخ انصاري است. از اين باغ بيرون آمدم، رفتم به يک باغ ديگري که آنچه در آن باغ اوّل ديده بودم از عجائب و غرائب، در اين باغ بيشتر ديدم ؛ اين باغ عظمتش از باغ اوّل بيشتر بود. گفتم : اين باغ، باغ کيست؟ گفتند : اين باغ، باغ دربندي است. گفتم : شيخ انصاري اعلم از دربندی است ! گفتند : اين باغ را آقا سيّدالشهداء به دربندي داده است. بعد از آن رفتم به باغ سوّمي که خيلي باغ خوبي بود ولي به عظمت باغ اوّل و باغ دوّم نميرسيد. گفتم : اين باغ کيست؟ گفتند : اين باغ شماست و سه روز ديگر شما به اين باغ ميآييد.
ديگر من با شما نميآيم ؛ اگر تا سه روز ديگر نمُردم همراهتان ميآيم.
و بعد از سه روز، اين عالم جليل القدر فوت کرد (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه).
فائده :
اين ناچيز زمانی که دستورالعملهای سيروسلوکي از حضرت علاّمه طباطبائي (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) دريافت می کردم، يک روز هفتم يا هشتم محرّم بود، رفتم منزل علاّمه دقّ الباب کردم ، گفتند : آقا تشريف ندارند. برگشتم سر کوچه ديدم حضرت علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) از تاکسي می خواهند پياده بشوند. پياده شدند، بنده هم در خدمتشان آمدم تا نزديک درِ منزلشان ايستادند، تکيه به عصا زده نگاه خاصي کردند و فرمودند : «بيا ببينم حالت چه طور است»! نزديک شدم. بعد از صحبتهايی، دستور زيارت عاشورا خواندن را به اين بنده دادند و فرمودند : «از روز عاشورا تا روز اربعين، وارد شده است زيارت عاشورا خواندن».
اين ناچيز می گويد : از شيخ بزرگوار حقائق شناس آية الله بهجت شنيدم : «زيارت عاشورا خواندن، با امام حسين بودن است».
و از ايشان شنيدم : «اشک ريختن بر سيّدالشهداء از مراتب شهادت است».
فائده :
روزی به قصد استفاده، منزل علاّمه طباطبائي (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) را دقّ الباب کردم. ايشان آمدند در حالی که لباسهايشان را پوشيده بودند، فرمودند : «می خواهم روضه مشرّف بشوم».
(آری به مجالس روضه رفتن شرافت حاصل شدن است برای تمام مسلمانها بي استثناء ، عالم و جاهل و علاّمه. شرافت است براي اهل علم و اهل عمل و جامع بين علم و عمل).
فائده :
در مشهد مقدّس حضرت علاّمه که به حرم مشرّف می شدند مکرّر ديدم که در رواق، پايشان به مُهر نماز می خورد و مُهر نماز دو سه متر دور ميشد؛ حضرت علاّمه مُهر را برمی داشت و می بوسيد و جلوی نمازگزار می گذاشت.
فائده :
از حضرت علاّمه طباطبائي (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) در مشهد مقدّس شنيدم : «امام حسين، خوديش خداست».
فائده :
در مشهد مقدّس شخصي بود کارمند بازنشستة فرهنگ ؛ شخص بسيار موقّر و باحيائي بود. و مکرّر او را در منزل حضرت علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) می ديدم. يک روزي او ميگفت : حضرت علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) اقتداء می کردند در نماز مغرب و عشاء به آية الله ميلاني. يک روز بعد از نماز مغرب و عشاء شخصي به علاّمه گفت : آقا پيشانی شما خاکی است از اثر مُهر. حضرت علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) فرمودند : «افتخار ما به همين است».
فائده :
در مشهد مقدّس، در منزل علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعالی عليه) صحبت سيد ابوالفضل برقعی ـ که ضدّ ولايت اهل بيت بود ـ شد؛ حضرت علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) فرمودند : «شخص بدجنسي است».
فائده :
از حضرت استاد بزرگوار، حضرت آية الله شيخ مجتبي لنکراني (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) شنيدم که می فرمودند : در تابستانی نزد آقای ميلاني بودم، آقای علاّمه طباطبائي هم بودند. به آقای ميلاني گفتم : خطّ شما زيباتر است يا خطّ آقای خوئي؟ آقای علاّمه گفت : «من به آقای خوئي خطّ ياد دادم».
اين ناچيز گويد : روزی خدمت علاّمه طباطبائي (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) بودم ، سؤالاتم که تمام شد به ايشان عرض کردم : آقای خوئي خطّ را از چه کسي ياد گرفته اند؟
فرمودند : «ما يک ماه رمضاني در نجف به طلبهها خطّ نسخ و نستعليق را ياد می داديم [و در حالی که با انگشت سبّابهشان به سمت جلو و نزديک اشاره ميکردند فرمودند :] آقای خوئي هم اينجا مينشست».
فائده :
حضرت آية الله بهجت (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) ـ که در علم و عمل کامل بودند ـ روزی در مجلس درس رو به اين ناچيز کرده و فرمودند : «آقاي طباطبائی فقهاش از حکمتش بيشتر بود ، زهدش مانع فتوي دادن بود ، و تعدّد اساتيدش در نجف، در فقه و اصول بود، نه در حکمت».
با اينکه حضرت آية الله بهجت بعضی از کسانی را که حدود چهل سال رساله عمليه نوشته بودند و مرجع بودند، اصل اجتهادشان را قبول نداشت و آنها را مجتهد نمی دانست ، ولی نسبت به علاّمه می فرمودند : «آقاي طباطبائي در جامعيت اگر بينظير نبود، کمنظير بود؛ چون فقه داشت، اصول داشت، حکمت داشت، نجوم داشت، ماشاء الله چه استادهائي !»
اين ناچيز گويد : در تفسير شريف «الميزان» حضرت علاّمه هر اشکالي از طرف کفّار و مادّيين و زنادقه به اديان الهي و به دين مبين اسلام وارد شده ، با استدلال عقليِ صحيح ردّ کردهاند. و در هرجا اشکالي از طرف فِرق اسلام به مذهب حقّة اثناعشريه وارد کردهاند بدون هيچگونه تعصّب، ردّ کردهاند.
و در کتاب «عقائد و دستورهاي ديني» و همچنين در کتاب «شيعه در اسلام» چه وصفي از پيغمبر اکرم و آل طيّبين او کرده و تاريخ زندگيشان را به نحوي آورده که اين ناچيز بالاتر از او نديدهام !
امّا در زمان ما، بعضي از آقايان که عنوان روضهخواني داشتند و ميبايست همان کار شريف را ادامه دهند، خود را مسمّي به «آية الله» نموده و روي منابر برميجهند و در هر علمي نظر می دهند و ساده لوحانی را که مايه علمي ندارند فريب داده ، در مشهدمقدّس و غير مشهدمقدّس ، و صحبتهائی نموده ، و علاّمه طباطبائي را نزد جهّال به بدی نام بردهاند. مريدان اين نوع منبری ها مثل خوارجي بودهاند که به حضرت اميرالمؤمنين جاهلانه و ندانسته سبّ و لعن می کردند ؛ نعوذ بالله من شرور الشياطين و من شرور أنفسنا.
مرحوم استاد بزرگوار، محمّدتقي اديب نيشابوري (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) قبل از سال هزار و سيصد و پنجاه و پنج شمسی که در درسش شرکت می کردم متعرّض اين آيه شريفه شدند ﴿و الشجرة الملعونة في القرآن﴾ و فرمودند : «پيغمبر اکرم خواب ديدند که بوزينهها بعد از او روی منبرش ميروند ، و تفسير شده به بني اميّه». بعد مرحوم اديب نيشابوری فرمودند : «الآن هم بوزينهها روی منبر ميروند». (شِقشِقةٌ هدرَتْ ثمّ قَرَّت)
فائده :
حضرت علاّمه وجود شريفشان را وقف خداوند (سبحانهوتعالي) کرده بودند. لذا با تمام وسعشان به اندازهای که شرع اجازه می داد و با حالت شريفه تقيّه ـ که دين خدا بر آن مبتني است، دين اماميّه بر آن مبتني است، ﴿إلاّ أَن تَتَّقوا مِنهُم تُقاةً﴾ و «التقيّةُ ديني و دين آبائي» ـ از دين و مذهب دفاع می کردند. ولی حضرتشان و بقيه علماء، محاط بودند به کفّار و بی دينها و دنياطلبان و جهّال؛ لذا ميبينيم چه طور نسبتهای ناروا به اينها می دهند.
حضرت علاّمه در «الميزان» هرجا از ناحيه زنادقه و کفّار، به دين مبين اسلام إشکالی شده باشد ، يا اهل کتاب ايرادی کرده باشند، دفاع از دين مبين اسلام نموده. هرجا که صاحبان مذاهب و فِرق غيراثناعشريه، بر اين مذهب حقّ اثناعشری ايرادی کردهاند ، با اينکه بسيار متصلّب در مذهب بود، از راه عقل و استدلال عقلی و از راه شرع، از اين مذهب دفاع فرموده، حقّانيت اين مذهب و مباني اين مذهب را روشن و آشکار فرموده. و از علماء اين مذهب نيز دفاع ميفرمودند؛ اين ناچيز از حضرت علاّمه شنيدم که : «چه وضعي شده است ! منبری رفته بالای منبر، اسم آقای بروجردی را بُرده، ميگويد : حيفم ميآيد رضوان الله تعالي عليه بگويم !».
حضرت علاّمه ديندار بودند. و دشمن بی دينان و بدعت گذاران در دين بودند. حشره الله مع أجداده الطاهرين بحقّ محمّد و آله الطيّبين الطاهرين المعصومين المقرّبين.
فائده :
حضرت علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) بعض ابيات غزلی از خواجه حافظ شيرازي را تخميس فرمودهاند و اين مخمّس در رثای سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين (سلاماللهتعالیعليه) است ، عنوانش :
«لمحرّره محمّدحسين الطباطبائي»
من حسيـنم که بلا می رسـد از هـر سـويم | بـا جـوانــان خـودم راه فـنــا می پـويـم | |
دست همّت ز سراب دو جهـان ميشـويم | «شورِيعقوبکُنان يوسفِ خود می جويم | |
که کمان شد ز غمش قامت چون شمشادم» |
گفت هرچـنـد عطش کنـده بُن و بنيـادم | زيـر شـمـشـيـرم و در دام بلا افـتـــادم | |
هدف تيرم و چـون فـاخـتـه پـَر بگـشـادم | «فاش می گويم و از گفتـة خود دلشادم | |
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم» |
من بـه ميـدان بلا روز ازل بودم طـاق | کشـتـه يارم و با هسـتی او بسـتـه وثاق | |
منِ دلرفته کجا را و کجا دشت عراق | «طائر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق | |
که در اين دامگه حادثه چون افتادم» |
تا در اين بزم بـتـابـيـد مـهِ طلعتِ يار | من کنم خـونِ دل و يار کند تير نثـار | |
پرده بدريده و سرگرم به ديدار نگار | «نيست در لوح دلم جز الف قامت يار | |
چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم» |
تشـنـه وصلِ وِيَم ، آتـشِ دل کارم سـاخت | شربت مرگ همی خواهم و جـانم بگـداخت | |
از چه از کوی توام دست قضا دور انداخت | «کوکب طالـع من هـيـچ منـجـّم نشـنـاخت | |
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم» |
لوحـة سـيـنـه من گر شکـنـد سُمّ سـتـور | ور سرم تحفه رود شهر به شهر از رهِ دور | |
باک نبوَد که مرا نيست بجز شوق حضور | «سايـه طوبي و غلمان و قصور و قـَدِ حور | |
به هوای سر کوی تو برفت از يادم» |
فائده :
شيخ بزرگوار حقائق شناس آية الله بهجت ميفرمودند : «آقای طباطبائی در نجف ميگفت: من بعد از هر نماز واجب، فلان عدد معاويه را لعن ميکنم؛ آمد ايران نميدانم اين کار را ادامه می داد يا نه ؛ عددش را هم يادم رفته؛ آيا ما آن عِرق ديني را داريم که معاويه را لعن کنيم» ؟!
فائده :
روزی خواستم دست آقای علاّمه را ـ که مصافحه می کردند ـ ببوسم ؛ دست مبارکشان را کشيدند و فرمودند : «به جدّم خوشم نمياد».
فائده :
از حضرت علاّمه شنيدم که به اين ناچيز ميفرمودند : «ما غير از شريعت، چيزي نداريم».
و می فرمودند : «در طريقت استادهائی که ما ديديم، به اوضاع شريعت معتقدند و جزئيات و کلّيات را عموماً از شريعت می گيرند ، و «طريقت» همان عمل به شريعت است کلّيّةً و جزئيّةً».
فائده :
روزی بعدازظهر پشت سر حضرت علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) میرفتم و ايشان به منزل تشريف میبردند. نزديک منزلشان، يکی از آقايان روحانيون محترم خدمت ايشان آمد و عرض کرد : چطور است اگر ما داستانهای انبياء را که در «الميزان» آوردهايد، به صورت يک کتاب جداگانه و مستقل بنويسيم؟
ايشان فرمودند : «خوب است».
سپس او عرض کرد : من عازم سوريه هستم، به زيارت حضرت زينب (س) میروم؛ نصيحتی بفرماييد.
حضرت علاّمه (رضوانالله سبحانهوتعاليعليه) فرمودند : «قدرِ اين مواقف را بدانيد».
(اين ناچيز میگويم : با اينکه اون آقا يک زيارتگاه را مطرح کرد ، اما پاسخ مرحوم علاّمه عامّ است و شامل همة زيارتگاههای اهلبيت (علیه السلام) و امامزادهها میشود؛ که بايد انسان، قدردان همة آنها باشد.
و بايد توجّه داشت که مردان خدا از قبيل مرحوم علاّمه (رضواناللهسبحانهوتعاليعليه) میدانند در آن مکانهای شريف چه خبرهاست و در آن زيارات چه معنوياتی نهفته است).
الحمد لله أوّلاً و آخراً و ظاهراً و باطناً