نقش کودکان در بالندگى حماسه عاشورا
  • عنوان مقاله: نقش کودکان در بالندگى حماسه عاشورا
  • نویسنده: ابوالفضل هادى منش
  • منبع:
  • تاریخ انتشار: 23:28:59 1-9-1403

 

مقدمه

حماسه شکوهمند روز دهم سال 61 هجرى، نگارينه اى از زيباترين طرح ها و نقش ها را در تاريخ حک نمود. حماسه از سرخى خون برترين رادمردان خدا، خامه گرفت و دست نقاش چيره شهادت که از آستين بزرگ آموزگار آن، حضرت حسين (عليه السلام) بيرون آمده بود، بر پرده کربلا، در آن ساعتى که عقربه هاى آفرينش لحظه عروج را نشان مى دادند، چشم نوازترين تصوير را به نقش کشيد.
منشور درخشنده عاشورا که تباناکى خود را از درخشش خورشيد کربلا و ستارگانى که گرد منظومه آن نورافشانى مى کردند. با عرفان و حماسه خود چراغ فرا راه بشر روشن نمودند که تا روز رستاخيز، راه آزاد زيستن و سربلند رهيدن را به بشريت نشان داد.
در اين رهگذر، هر يک از آزاد مردان و شير زنان عاشورا، به سهم خود بر اعتلا و سربلندى اين حماسه افزودند اما کربلا از حماسه کودکانى که در اين سفر جاودانه، هم پاى ايثارگران و جانبازان عاشورا، چکامه حضور سرودند، خاطره ها بر لوح سينه دارد. کودکان بى گناهى که طعمه آتش افروزى پست ترين آفريدگان خدا شدند. کودکانى که در جنگى نابرابر قربانى زراندوزى و زور مدارى حريص ترين شغالان بيشه طمع ورزى گشتند. کودکانى که در خون طپيدن پدران و برداران خود را پيش روى خويش ديدند، مبارزه با ستم و فرياد در برابر تفرعن را آموختند و به پدران و برادران خويش اقتدا نمودند. آنان اگر چه نجنگيدند اما حضور و شهادتشان نقش مهمى در عزت و عظمت ابعاد قيام و نيز شتاب بخشيدن در فروپاشى بنيان ظلم و استبداد در جامعه اسلامى گرديد.
عاشورا، بالنده ترين و پاکترين حماسه اى است که در خاطره تاريخ نقش بسته و تابناک ترين سرمشقى است که مادر فرتوت تاريخ آن را در کتاب کهن خويش نگاشته است، اما نقش زيبايى را که کودکان عاشورا، بر اين کتاب افزودند: نبايد از ياد برد. هر يک نمادى بالنده بر اين نگار بودند که دختر خورشيد کربلا، حضرت رقيه (عليهاالسلام) بهانه اى به دست داد تا به ديگر کودکان سربلند عاشورا نيز اشاره اى بکنيم و نقش برخى از آنان را در قالب نمادى از آموزه هاى بزرگ تربيتى که در دامان اهل بيت (عليهم السلام) فرا آموخته بودند، مورد بررسى قرار مى دهيم.

 

 

 

نماد مظلوميت

شايد جانسوزترين ساعت واقعه عاشورا، لحظه اى است که امام فرياد بر مى آورد: «هَل من ذاب يذب عن حرم رسول الله ؛ آيا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آيا يگانه پرستى هست که از خدا بترسد؟ آيا فريادرسى هست که به خاطر خدا به ما کمک کند؟ آيا کسى هست که به اميد آن چه خدا به او ارزانى خواهد داشت ما را يارى نمايد؟ »
زنان پرده نشين، با شنيدن آواى مظلوميت امام، بر حال او و خود گريستند. آن گاه امام فرمود، کودک شيرخوار من على (عليه السلام) را بياوريد. سپس براى سيراب نمودن او که از تشنگى بى تاب شده بود رو به لشگر دشمن نمود و فرمود: اى مردم! اگر به من رحم نمى کنيد به اين کودک رحم نماييد. در اين لحظه تيرى توسط حرملة بن کاهل اسدى از سوى دشمن به سوى کودک پرتاب شد و کودک به شهادت رسيد. امام فرمود: خدايا! ميان ما و اين مردم که مرا دعوت کردند تا يارى ام کنند و به عوض ما را در خون مى کشند خود داورى کن (1) امام خون او را به آسمان پاشيد و گفت: (خدايا) اين که تو اين صحنه ها را مى بينى تحمل بر من آسان مى شود. (2) امام از اسب پياده شد و بدن بى جان کودک تشنه را پشت خيمه ها برد و با غلاف شمشير، قبرى کوچک حفر نمود و او را دفن کرد. (3)
اين صحنه يکى از دردناکترين لحظات روز عاشوراست و اين نوزاد کوچک امام، گوياترين سند مظلوميت در پهنه کربلاست. آن سان که با شهادت خود اين مظلوميت را به اثبات مى رساند. چرا که در هيچ آئينى، خواه آسمانى باشد و خواه غير آسمانى، نوزاد شيرخوار هيچ گناهى ندارد که کسى بخواهد با او دشمنى کند و يا او را بکشد و در هيچ نقطه اى از هستى و هيچ انديشه اى کشتن نوزاد بى گناه را بر نمى تابد. از اين رو با کشته شدن طفلى تشنه، که توان هيچ گونه دفاعى از خود نداشت. حجت بر دشمنان امام و عدم رستگارى آنان تمام شد و شهادت على اصغر (عليه السلام) با اين وضع دلخراش خونخوارى دشمنان و مظلوميت بى شائبه عاشورائيان را به اثبات رسانيد.

 

 

 

نماد دفاع از حق و حقيقت

در واپسين لحظه هاى نبرد بين امام و دشمن، در صحنه اى که امام آخرين رمق هاى خود را از دست مى دهد، شمر بن ذى الجوشن به همراه گروهى پياده براى به شهادت رسانيدن امام وارد گودال قتلگاه مى شوند. در بين کودکان حرم، فرزندى از امام مجتبى (عليه السلام) به نام عبدالله اصغر بن الحسن (عليه السلام) وجود داشت که سن او را 8، 9 سال ذکر نموده اند و مادرش رَملة دختر سليل بن عبدالله بجلى بوده است. (4) او با ديدن اين صحنه به سوى امام دويد. امام به خواهرش حضرت زينب (عليهاالسلام) فرمود: او را نگهدار. اما آن کودک شجاع براى دفاع از جان عمو، به طرف ميدان نبرد دويد و خود را به امام رساند و گفت: به خدا قسم، هرگز از عمويم جدا نمى شوم. (5)
بحربن کعب، با شمشير به سوى امام حمله برد ولى عبدالله گفت: مى خواهى عموى مرا بکشي؟ و دست خود را جلوى ضربه شمشير او گرفت. دست عبدالله قطع گرديد و از پوست آويزان شد. کودک فرياد زد: مادر، به فريادم برس. امام او را در آغوش کشيد و فرمود: پسر برادرم! صبر کن و شکيبا باش تا تو هم به ديدار نياکان وارسته ات رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) ، على (عليه السلام) ، حمزه و جعفر و پدرت حسن (عليه السلام) بشتابي. سپس دست به دعا برداشت و عرض کرد: خداوندا! باران رحمت آسمان و برکت زمين را آن ها دريغ دار.... (6)
در اين هنگامه، حرمله بن کاهل تيرى به سوى او پرتاب کرد و عبدالله را در آغوش امام به شهادت رساند. (7)
عبدالله که از کودکى در دامان عموى خود امام حسين (عليه السلام) پرورش يافته بود، به خوبى دفاع از حق را فرا گرفته و در برهه اى که حق و حقيقت زير گام هاى ناجوانمردى خرد مى شد، سفرى را با امام به سوى دشت کربلا آغاز نمود و در هنگامه اى که خورشيد حقيقت در پس ابرهاى تيره ظلم و بيداد پرتوافشانى مى کرد. به آفتابيِ حق و حقيقت پيوست.

 

 

 

نماد معرفت و شناخت

از جمله تربيت هاى راهبردى پيشوايان معصوم (عليهم السلام) نسبت به فرزندان خود، ارتقاء سطح معرفت و بينش عميق دينى آنان بوده است، به گونه اى که جاودانگى قيام عاشورا را در برخى جنبه ها، مى توان مرهون خطبه ها و سخنرانى هاى آتشين امام سجاد (عليه السلام) ، حضرت زينب (عليهاالسلام) و ديگر زنان و کودکان دانست. اين سخنرانى هاى کوبنده و افشاگرانه که از زلال معرفت و بينش آنان سرچشمه مى گرفت، گام مؤثرى در پاسداشت مبارزات نظامى و سياسى شهيدان کربلا به شمار مى رود و به عنوان مکمّلى در به ثمر رسيدن اهداف قيام امام حسين (عليه السلام) قلمداد مى شود.
در مجلس يزيد، آن جا که مى رفت خطبه هاى روشن گرانه امام سجاد (عليه السلام) و حضرت زينب (عليهاالسلام) پرده از چهره منحوس يزيد بردارد و بنيان حاکميت فاسد او را فروپاشد، يزيد عصبانى شده و با مشورت حاضران، تصميم به قتل امام سجاد (عليه السلام) و حضرت زينب (عليهاالسلام) مى گيرد، با کمى دقت در تصميم خود، اين کار را ضامن رسوايى خود يافته و از کشتن آنان صرف نظر مى کند. (8) او دچار اشتباهى بزرگ شده بود و مى پنداشت که اگر امام سجاد (عليه السلام) و زينب (عليهاالسلام) را به قتل برساند نداى اناالحق عاشوراييان خاموش مى شود اما هرگز نمى پنداشت که کودکان آنان نيز زلال معرفت را از سرچشمه آن نوشيده اند و همان سان که پدران شان بزرگ ترين آموزگاران بشر هستند، کودکان آنان نيز برترين شاگردان مکتب آنان مى باشند.
وقتى يزيد به واسطه مشورت حاضران و مشاوران، تصميم به کشتن امام سجاد (عليه السلام) و حضرت زينب (عليهاالسلام) گرفت اما سپس دست شست و آنان را ساکت نمود، امام باقر (عليه السلام) که حدود چهار سال داشت به سخن آمد و با چند جمله آتش عصبانيت را که پدرش امام سجاد (عليه السلام) به جان يزيد انداخته بود، دوباره روشن کرد به گونه اى که زخمِ التيام نيافته يزيد از تندى کلام آتشين امام سجاد (عليه السلام) ، دوباره سرباز نمود. امام باقر (عليه السلام) فرمود: مشاوران تو برخلاف مشاوران فرعون نظر دادند زيرا آنان در مقام مشورت با فرعون درباره موسى و هارون گفتند: أَرجِه وَ أخاهُ وَ أرسِل فِى المَدائِنِ حاشِرِينَ؛ (9) (و به فرعون) گفتند: او و برادرش را بازدار، و گردآورندگان را به شهرها (دنبال جادوگران) بفرست.
اما مشاوران تو نظر به قتل ما دادند که البته بى علت هم نيست. يزيد با چشمانى گرد شده از شگفتى چنين معرفتى در اين کودک پرسيد: علت آن چيست؟ امام باقر (عليه السلام) فرمود: آنان فرزندانى پاک و حلال بودند و از درک کافى برخوردار. اما مشاوران تو نه آن درک را دارند و نه فرزندان حلالى هستند زيرا پيامبران و فرزندان آن ها را فقط ناپاکان مى کشند (که نظر به چنين کارى دادند). يزيد با شنيدن اين سخن کوتاه و رسا، آبروى خود را رفته يافت و به ناچار سکوت کرد. (10)

 

 

 

نماد ظلم ستيزى

يزيد گر چه به سختى تلاش مى کرد تا با به کارگيرى حربه اى، براى يک بار هم که شده، اسيران کربلا را مغلوب خود سازد اما هر بار به گونه اى غير قابل پيش بينى ناکام مى ماند. اهل بيت را خارجى مى خواند و دستور داد اهل بيت را تحقير کنند و شهر را آذين بندند؛ شکست خورد. زيرا اسرا در ارتباط مستقيم با مردم قرار داد و امام سجاد (عليه السلام) و حضرت زينب (عليهاالسلام) ولى آنان خود را معرفى کردند و گفتند که خاندان پيامبرند و در قرآن آياتى در شأن آنان وجود دارد. (11)
به حربه افتخار متوسل شد و به سان سرداران پيروز اسيران را در مجلس شراب وقمار و عياشى فراخواند ؛ و با بزرگى و تکبر با آنان سخن گفت ؛ اما باز هم شکست خورد زيرا هر چه گفت، پاسخ از آيات قرآن شنيد و پيش سفير روم رسوا گرديد و به ناچار دستور به قتل سفير داد. (12) با خود گفت در مجلس که نشد بهتر است بر مردم فخر فروشى کنم؛ سر بريده اما را بر بالاى کاخ خود نصب کرد ؛ و بار ديگر طعم تلخ شکست در کامش ريخته شد؛ همسرش هند پرسيد اين سر کيست و هنگامى که دانست سر مولايش حسين (عليه السلام) است با موى باز به داخل کاخ دويد و يزيد را برآشفته ساخت و يزيد عبا از دوش خود برداشت و بر سر زنش انداخت. (13) گفت از درِ گفتگو و منطق وارد شوم ؛ نتيجه تغييرى نکرد. دستور داد امام بالاى منبر برود و براى مردم صحبت کند. ديد خود زمينه رسوايى خويش را فراهم آورده و سخنان شيوا و رساى امام دارد همگان را بيدار مى نمايد، به ناچار دستور داد مؤذن اذانى دروغين بگويد تا امام مجبور شود سخن خود را قطع کند. (14)
همه تيرهايش به سنگ مى خورد؛ مدام شکست پشت شکست. اين بار تصميم گرفت تا گناه قتل شهداى کربلا را به ديگران بيندازد و اين گونه دست به عوامفريبى بزند. گناه قتل امام حسين عليه السلام و يارانش را به گردن عبيدالله انداخت و اذعان داشت که آنان خودسرانه دست به چنين جنايتى زده اند و او تنها دستور به ستاندن بيعت از امام داده بود. (15) اما انتشار اين خبر را هم موجب از بين رفتن شکوه و جلال خود مى ديد. پس چه بايد مى کرد؟ بهتر ديد از راه درست و اظهار همدردى وارد شود و وانمود کند که گذشته ها را بايد فراموش کرد. او که فکر مى کرد راه حلى بکر و مؤثر به ذهنش آمده است براى عوض کردن فضا و ايجاد فضايى عارى از تشنج ـ لااقل براى خود ـ پسرش خالد را فراخواند و رو کرد به يکى از کودکان که «عمربن الحسن عليه السلام»، فرزند ديگرى از امام مجتبى (عليه السلام) بود و با لبخندى مرموز به او گفت: با پسر من کُشتى مى گيري؟ آن فرزند خردسال امام مجتبى (عليه السلام) که هرگز خاطره شهادت برادران، عمو و ديگر اعضاى خانواده اش را از ياد نبرده بود، با بغضى سنگين در گلو، کوبنده پاسخ داد: «ولکن إعطنى سکّينا و اعطه سکّينا ثم اقاتله؛ نه (چرا کُشتى بگيريم) بهتر است خنجرى به من و خنجرى نيز به او بدهى تا با هم بجنگيم. يزيد از اين پاسخ يکّه خورد و زير لب غرّيد»
«هَل تَلِدُ الحَيَّةَ اِلاّ الحَيَّةَ؟ شِنْشِنَةٌ اَعرِفُها مِن اَخْزَمَ»
اين خوى و عادتى است که از اخزم آن را سراغ دارم. آيا مار جز مار مى زايد. (16)
آرى، اين بار نيز سياست هاى عوام فريبانه و مزوّرانه يزيد با شکست روبه رو گرديد و ظلم ستيزى فرزندى از خاندان اهل بيت (عليهم السلام) او را در دستيابى به اغراض پليدش ناکام گذاشت.

 

 

 

نماد ايستادگى و جانفشانى

خوش رنگ ترين نگار عاشورا، ايستادگى و جانفشانى آنان است که از ساعتى که صداى زنگ شتران از مدينه بلند شد در پرده حماسه عاشورائيان ظاهر گرديد و از آغاز سفر بر سرلوحه قلبشان نقش بست. امام حسين (عليه السلام) به آنان مى فرمود: «صَبراً بنى الکِرام! فَمَا المَوتُ الاّ قَنطَرَة تَعبُرُ بِکُم عَنِ البُؤسِ وَ الضَّرّاءِ الَى الجِنانِ الواسِعَةِ و النَّعيِمِ الدّائِمَةِ؛ اى بزرگ زادگان! پايدارى کنيد که مرگ تنها پلى است که شما را از رنج و سختى به سوى گستره بهشت و جاودانگى نعمت ها رهنمون مى شود.» (17)
عاشورائيان دريافته بودند که ايستادگى و پايمردى است که آنان را جاودانه مى کند. اين گونه است که در پرده عاشورا، هر يک رنگى از چشم نوازترين پايمردى ها را در نقش مى آورند و سهمگين ترين تازيانه هاى نيستى را بر سينه فکار خويش مى خرند و هر آن، برافروخته تر مى شوند، تا به هستى چنگ زنند. تشنگى بى تابشان نمى کند، زخم شمشير و نيزه ها، به زمين شان در نيندازد، سوگ عزيزان، به فريادشان نمى آورد، و سنگدلى دشمن و تنهايى در بيابان. غبار از حقد و حقارت بر سيماى شان نمى نشاند؛ آمده اند که فنا شوند تا به بقا برسند که «لِيَرْغَبُ المَؤمِنُ فِى لِقَاءِ اللّهِ. » (18)
عجب رازى در اين رمز نهفته است؛ کربلا آميزه کرب است و بلا. و بلا افق طلعت شمس اشتياق است. و آن تشنگى که کربلائيان کشيده اند. تشنگى راز است. و اگر کربلائيان تا اوج آن تشنگى ـ که مى دانى ـ نرسند. چگونه جانفشان سرچشمه رحيق مختوم بهشت شود؟ آن شراب طهور که شنيده اى بهشتيان را مى خورانند، ميکده اش کربلاست و خراباتيانش اين مستانند که اين چنين بى سر و دست و پا افتاده اند. آن شراب طهور که شنيده اى، تنها تشنگان راز را مى نوشانند و ساقى اش حسين (عليه السلام) است، حسين (عليه السلام) از دست يار مى نوشد و از دست حسين (عليه السلام) . (19)
مى جنگيدند ولى سرودند:
«صبراً عَلَيها لدخول الجنّةصبراً على الاسياف و الأسنّة»
صبر بر ضربه شمشير و نيزه ها مى کنم، صبر تا به واسطه آن وارد بهشت شوم. (20)
اين ويژه آنانى بود که جنگيدند و صبر بر ضربه شمشير را زبان جانفشانى و ايستادگى خود کردند. اما، ايستادگى و جانفشانى خلاصه در شمشير به دستان عاشق نمى باشد، گروهى ديگر نيز بودند که وسعت سينه و صبر جگرسوز را ترجمان عشق خود کردند و بردبارانه ايستادند و ظرف وجود خود را از شکيبائى پر کردند و آن گاه که ظرف لبريز از شکيبايى و بردبارى شان شد، فنا يافتند وبه بقا دست يازيدند.
آنان که ضربه هاى دردناکِ خنجر ديدن و دم بر نياوردن، را به جان خريدند و در سکوت و صبر معنا شدند. شمشير برنده، سنخيتى با گوشت دست آدمى ندارد؛ مى دَرَد و پاره مى کند. اما سخت تر از ضربه شمشير هم هست و آن فراق ديدن و آه نکشيدن است ؛ پرپر شدن عزيزان ديدن و کمر خم نکردن است ؛ ناسزا شنيدن و پاسخ نگفتن است؛ تهمت خوردن و تسليم نشدن است ؛ خارجى خوانده شدن و قرآن خواندن است؛ سر دلبر بر نى ديدن و استوار ايستادن است؛ چوب بر لب و دندان معشوق ديدن و زارى نکردن است؛ سر بريده در طشت طلا ديدن و گلايه نکردن است؛ سر دلدار خاکسترى ديدن و بغض فروخوردن است و سر بريده پدر در آغوش گرفتن و خنده ديدار کردن است.
شيخ صدوق مى نويسد:
يزيد دستور داد اهل بيت امام حسين (عليه السلام) را به همراه امام سجاد (عليه السلام) در خرابه اى زندانى کنند. آن ها در آن جا نه از گرما در امان بودند و نه از سرما؛ به گونه اى که بر اثر نامناسب بودن آن محل و گرما و سرماى هوا، صورت هاى شان پوست انداخته بود. (21)
در ميان ناله و اندوهِ بانوان رها شده از زنجير ستم، کودکان مظلومى به چشم مى خوردند. آنان در حالى که گرسنه بودند، هر روز عصر با لباس هاى کهنه جلوى در خرابه صف مى کشيدند و مردم شام را که دست کودکان شان را گرفته بودند و با آذوقه به خانه هاى شان برمى گشتند، غريبانه تماشا مى کردند و آه حسرت مى کشيدند. دامان عمه را مى گرفتند و مى پرسيدند: «عمه! مگر ما خانه نداريم؟ پدران ما کجا هستند؟ » حضرت زينب (عليهاالسلام) نيز براى تسلاى دل کوچک و غم ديده آنان مى فرمود: «چرا عزيزانم! خانه شما مدينه است و پدران تان به سفر رفته اند.» (22)
نگاشته اند در يکى از شب هاى اقامت اسيران کربلا در خرابه شام، رقيه (عليهاالسلام) پدرش را در خواب مى بيند و پريشان از خواب برمى خيزد. او گريه کنان مى گويد: من پدرم را مى خواهم! هر چه اهل خرابه خواستند او را ساکت کنند، نتوانستند. داغ همه از گريه او تازه تر گرديد و همه به گريه و زارى پرداختند.
مأموران خرابه پرسيدند: چه خبر شده است؟ گفتند: دختر خردسال امام حسين (عليه السلام) پدرش را خواب ديده است و او را مى خواهد. آنان سر بريده حضرت را در درون طبقى نهادند و روى آن را با پارچه اى پوشاندند و جلوى او گذاشتند. شدت ضعف و گرسنگى، کودک را به توهّم انداخته بود. او گريه مى کرد و مى گفت: من که غذا نخواستم؛ من پدرم را مى خواهم. مأموران گفتند: اين پدرت است. وقتى رقيه (عليهاالسلام) روپوش را کنار زد، سر بريده پدر را به سينه چسباند و دلسوزانه مى گفت:
«يَا اَبَتَاه! مَن ذَا الّذِى خَضَبَکَ بِدِمَائِکَ؟ يَا اَبَتَاه! مَن ذَا الَّذِى قَطَعَ وَرِيدَکَ؟ يَا اَبَتَاه! مَن ذَا الَّذِى اَيتَمَنِى عَلى صِغَرِ سِنِّي؟ يَا اَبَتَاه! مَن بَقِيَ بَعدَکَ نَرجُوهُ؟ يَا اَبَتَاه! مَن لِليَتِيمَةِ حَتَّى تَکبرُ؟ يَا اَبَتَاه! مَن لِلنِّسَاءِ الحَاسِراتِ؟ يَا اَبَتَاه! مَن لِلاَرَامِل المُسبَيَاتِ؟ يَا اَبَتَاه! مَن لِلعُيُونِ البَاکِيَاتِ؟ يَا اَبَتَاه! مَن لِلضَّايِعَاتِ الغَريبَاتِ؟ يَا اَبَتَاه! مَن لِلشُّعُورِ المَنشُورَات؟ يَا اَبَتَاه! مَن بَعدُکَ؟ وَا خَيبَتَاه مِن بَعدِکَ، وَا غُربَتَاه! يَا اَبَتَاه! لَيتَنِى لَکَ الفِدَاءُ! يَا اَبَتَاه! لَيتَنِى قَبلَ هَذَا اليَومِ عُميَاءٌ! يَا اَبَتَاه! لَيتَنِى تَوَسَّدتُ التُّرَابِ وَ لا اَرى شَيبَکَ مُخضَباً بِالدِّمَاءِ» (23)
اى پدر! چه کسى صورتت را با خون سرت رنگين کرد؟ چه کسى رگ هاى گلويت را بريد؟ چه کسى مرا در اين خردسالى يتيم کرد؟ چه کسى بانوان را در پناه خود مى گيرد؟ چه کسى زنان بيوه شده را آشيان مى دهد؟ چه کسى اشک از چشم هاى اشک بار پاک مى کند؟ چه کسى زنان آواره را مأوا مى دهد؟ چه کسى موهاى پريشان مان را مى پوشاند؟ پس از تو که. . . واى بر خوارى پس از تو؟ واى از غريبي!کاش پيش از ديدن اين روز کور مى شدم! کاش چهره در خاک مى بردم و محاسن تو را خونين نمى ديدم.
سپس آن قدر گريه کرد تا از هوش رفت و ناله اش براى هميشه خاموش گرديد. صداى گريه بالا گرفت و مصيبتى ديگر بر دل داغدار اهل بيت نشست و اين گونه واپسين شبِ زندگانيِ کوتاه فرشته غم، با غصه سپرى شد و بدن مجروح و ستم ديده او را در همان خرابه به خاک سپردند. او روز اول صفر به آن ويرانه آمد و پس از چهار شب، در پنجم صفر سال 61 هجرى، به سوى پدر شهيدش پر کشيد. (24)
طاهر دمشقى که از نديمان دربار يزيد بود و شب ها، او را با شعر و داستان گويى سرگرم مى کرد، درباره رخدادهاى شب وفات حضرت رقيه (عليه السلام) مى گويد: «آن شب من پيش يزيد بودم. او به من گفت:
«طاهر! امشب از ترسِ کابوس هاى وحشتناک، قلبم به تپش افتاده است. سرم را روى زانويت بگذار و فجايعى را که من در گذشته کرده ام، برايم تعريف کن».
من سرش را روى زانو گذاشتم و از گذشته سياهش براى او گفتم. تا اين که پس از ساعتى به خواب رفت. ناگهان ديدم از خرابه، صداى شيون و ناله مى آيد. او در خواب بود و من در انديشه جنايت هاى او که نگاهم به تشت طلايى افتاد که سر حسين (عليه السلام) در آن قرار داشت. گويا ديدم سر بريده، لب هايش به حرکت درآمد و گفت: «خداوندا! اينان، فرزندان و جگرگوشه هاى من هستند که اين گونه از دنيا مى روند. »
چون اين منظره را ديدم، حالتى از ترس و غم در دلم افتاد که ناخودآگاه اشکم جارى شد. يزيد را رها کردم و به بالاى کاخ آمدم. صداى گريه لحظه به لحظه بيشتر مى شد. از بالاى بام به درون خرابه که کنار کاخ بود، نگاه کردم؛ ديدم خرابه نشينان دورِ دخترکى را گرفته اند و خاک بر سر مى ريزند و به شدت گريه مى کنند. يکى از آن ها را صدا زدم و پرسيدم: چه خبر شده است؟ گفت: «دختر امام حسين (عليه السلام) ، پدرش را در خواب ديده است و اکنون از خواب پريده و پدرش را از ما مى خواهد».
پس از ديدن اين صحنه دردناک، پيش يزيد برگشتم. ديدم او هم خواب زده شده است و با حالتى عجيب، به سر بريده نگاه مى کند و از شدت ترس و ناراحتى، دندان هايش را بر هم مى سايد و به خود مى لرزد. دوباره از سر بريده ندايى برخاست و اين آيه را تلاوت کرد: «وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون» (25)
و به زودى کسانى که ظلم کردند، خواهند فهميد که به چه جايگاهى داخل خواهند شد.
ترس بر وجود يزيد چيره گشته بود. در همان حالت ناراحتى از من پرسيد: «اين صداى گريه از کجاست؟» جريان را براى او گفتم. با عصبانيت فرياد کشيد: «چرا سر پدرش را نزد او نمى بريد؟ » نگهبانان بى درنگ سر را درون طبقى گذاردند و به خرابه آوردند. دخترک با ديدن سر بريده پدر آن قدر گريست که جان داد. » (26)
به خوبى روشن است که يزيد در اين ماجرا قصد تسلّى خاطر اهل خرابه را نداشته، بلکه با اين کار مى خواست آنان را به ياد مصايب شان اندازد و آنان را بيشتر آزار دهد.
و اين ها همه، ضربات تازيانه روزگارى غربت، بر بدن مجروح و نازک تر از گل دخترى سه ساله است. بدنى که هر کبودى اش، خاطره اى از داغى جگرسوز است و سند گويايى بر عشقى عالم افروز؛ کتابى که تازيانه بر آن مشق نوشته بود و خار مغيلان، پاورقى اش زده بود؛ کتابى که کتاب سال نه، کتاب قرن نه، کتاب تاريخ شده بود؛ کتابى برگزيده در ايستادگى و جانفشانى ؛ کتابى به وسعت عاشورا. مى گويند رقيه (عليهاالسلام) در قاموس تاريخ معنا ندارد! چه غم که رقيه (عليهاالسلام) در لغت نامه سترگ عشق و عاشورا، غمّازترين است.

 


پى نوشت ها :
1ـ شيخ عباس قمى، نفس المهموم، تهران، مکتبة الاسلامية، 1368 ه. ق ، ص 216.
2ـ ابوالقاسم، ابوالحسن بن سعد الدين، ابن طاووس، اللهوف على قتلى الطفوف، قم، انتشارات اسوه، چاپ اول، 1414 ه. ق ، ص 168.
3ـ احمدبن على بن ابى طالب الطبرسى، الإحتجاج، قم، انتشارات اسوه، چاپ دوم، 1416 ه. ق، ج 2، ص 101؛ آغابن عابد الشيروانى، اکسير العبادات فى اسرار الشهادات، بحرين، شرکة المصطفى للخدمات الثقافيه، چاپ اول، 1415 ه. ق، ج 2، ص 762.
4ـ محمدبن جرير طبرى، تاريخ الطبرى، مصر، دارالمعارف، 1960 م، ج 5، ص 468؛ ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبين، بيروت، دارالمعرفة، بى تا، ص 89.
5ـ نفس المهموم، ص 224.
6ـ تاريخ الطبرى، ج 5، ص 450؛ مفيد، محمدبن محمد، الارشاد، تهران، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ چهارم، 1378 ه. ش، ج 2، ص 165.
7ـ همان، ص 451.
8ـ شيخ عباس قمى، منتهى الامال، قم، انتشارات هجرت، چاپ هشتم، 1374 ه. ش، ج 1، ص 797.
9ـ اعراف/ 111.
10ـ منتهى الامال، ج 1، ص 798؛ ابوالحسن على بن الحسين السعودى، اثبات الوصية، تهران، کتاب فروشى اسلاميه، 1343 ه. ش ، ص 319.
11ـ محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، بيروت، مؤسسه الوفاء، 1404 ه. ق، ج 45، ص 129.
12ـ ر:ک، همان، ص 141.
13ـ ر:ک، همان، ص 140؛ موفق بن احمد الخوارزمى، مقتل الحسين (عليه السلام) للخوارزمى، قم، مکتبة المفيد، بى تا، ج 2، ص 74.
14ـ مقاتل الطالبين، ص 121.
15ـ عبدالرحمن بن على ابن الجوزى، المنتظم فى تاريخ الأمم و الملوک، بيروت، دارالکتب العلميه، چاپ اول، 1412 ه. ق، ج 5، ص 340 ؛ منتهى الامال، ج 1، ص 814.
16ـ سيد محسن امين عاملى، اعيان الشيعة، بيروت، دارالمتعارف للمطبوعات، بى تا، ج 1، ص 612 ؛ سيد محسن امين عاملى، لواعج الاشجان، قم، منشورات مکتبة بصيرتى، بى تا، ص 238 ؛ فرهاد ميرزا، قمقام زخّار و صمصام بتّار، تهران، کتاب فروشى اسلاميه، 1377 ه. ق، ص 578 ؛ احمدبن داود ابن قتيبة الدينورى، اخبار الطّوال، بيروت، دارالکتب العلمية، چاپ اول، 1421 ه. ق، ص 386؛ اللهوف على قتلى الطفوف، ص 224.
17ـ نفس المهموم، ص 153.
18ـ ابوجعفر محمدبن على، ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، بيروت، دارالاضواء، بى تا، ج 3، ص 224، بحاالانوار ج 75، ص 117.
19- سيد مرتضى آوينى، فتح خون، تهران، کانون فرهنگى و هنرى ايثارگران، چاپ دوم، 1374 ه . ش، ص 56.
20ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 101.
21ـ الشيخ الصدوق، الامالى، نجف، مطبعة الحيدرية، 1389 ه . ق، مجلس 31، حديث4؛ قمقام زخار، ص 570؛ بحارالانوار، ج 45، ص 140.
22ـ ذبيح الله محلاتى، رياحين الشريعة، تهران، دار الکتب الاسلامية، بى تا، ج 3، ص 309.
23ـ نفس المهموم، ص 290.
24ـ عمادالدين محمدبن على الطبرى، کامل بهائى، قم، مؤسسه طبع و نشر، 1334 ه . ش، ج 2، ص 179؛ رياحين الشريعة، ج 2، ص 309؛