روز دوم
1. امام حسین (علیه السلام) در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجرى به کربلا وارد شد. (1) عالم بزرگوار «سید بن طاووس» نقل کرده است که: امام (علیه السلام) چون به کربلا رسید، پرسید: نام این سرزمین چیست؟ همینکه نام کربلا را شنید فرمود: این مکان جاى فرود آمدن ما و محل ریختن خون ما و جایگاه قبور ماست. این خبر را جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله به من داده است. (2)
2. در این روز «حر بن یزید ریاحی» ضمن نامهاى «عبیدالله بن زیاد» را از ورود امام (علیه السلام) به کربلا آگاه نمود. (3)
3. در این روز امام (علیه السلام) به اهل کوفه نامهاى نوشت و گروهى از بزرگان کوفه - که مورد اعتماد حضرت بودند - را از حضور خود در کربلا آگاه کرد. حضرت نامه را به «قیس بن مسهر» دادند تا عازم کوفه شود. (4) اما ستمگران پلید این سفیر جوانمرد امام (علیه السلام) را دستگیر کرده و به شهادت رساندند. زمانی که خبر شهادت قیس به امام (علیه السلام) رسید، حضرت گریست و اشک بر گونه مبارکش جارى شد و فرمود:
«اللَّهُمَّ اجْعَلْ لَنَا وَ لِشِيعَتِنَا عِنْدَكَ مَنْزِلًا كَرِيماً وَ اجْمَعْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ فِی مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِكَ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ؛
خداوندا! براى ما و شیعیان ما در نزد خود قرارگاه والایى قرار ده و ما را با آنان در جایگاهی از رحمتخود جمع کن، که تو بر انجام هر کارى توانایى.» (5)
روز سوم
1. «عمر بن سعد» یک روز پس از ورود امام (علیه السلام) به سرزمین کربلا یعنى روز سوم محرم با چهار هزار سپاهى از اهل کوفه وارد کربلا شد. (6)
2. امام حسین (علیه السلام) قسمتى از زمین کربلا که قبر مطهرش در آن واقع میشد را از اهالی نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریدارى کرد و با آنها شرط کرد که مردم را براى زیارت راهنمایى نموده و زوار او را تا سه روز میهمان کنند. (7)
3. در این روز «عمر بن سعد» مردی بنام «کثیر بن عبدالله» - که مرد گستاخى بود - را نزد امام (علیه السلام) فرستاد تا پیغام او را به حضرت برساند. کثیر بن عبدالله به عمر بن سعد گفت: اگر بخواهید در همین ملاقات حسین را به قتل برسانم؛ ولى عمر نپذیرفت و گفت: فعلا چنین قصدى نداریم.
هنگامى که وى نزدیک خیام رسید، «ابو ثمامه صیداوی» (همان مردى که ظهر عاشورا نماز را به یاد آورد و حضرت او را دعا کرد) نزد امام حسین (علیه السلام) بود. همینکه او را دید رو به امام عرض کرد: این شخص که می آید، بدترین مردم روى زمین است. پس سراسیمه جلو آمد و گفت: شمشیرت را بگذار و نزد امام حسین (علیه السلام) برو. گفت: هرگز چنین نمیکنم.
ابوثمامه گفت: پس دست من روى شمشیرت باشد تا پیامت را ابلاغ کنى. گفت: هرگز! ابوثمامه گفت: پیغامت را به من بسپار تا براى امام ببرم، تو مرد زشتکارى هستى و من نمیگذارم بر امام وارد شوى. او قبول نکرد، برگشت و ماجرا را برای ابن سعد بازگو کرد. سرانجام عمر بن سعد با فرستادن پیکى دیگر از امام پرسید: براى چه به اینجا آمدهای؟ حضرت در جواب فرمود:
«مردم کوفه مرا دعوت کردهاند و پیمان بستهاند، بسوى کوفه میروم و اگر خوش ندارید بازمیگردم....» (8)
روز چهارم
در روز چهارم محرم، عبیدالله بن زیاد مردم کوفه را در مسجد جمع کرد و سخنرانى نمود و ضمن آن مردم را برای شرکت در جنگ با امام حسین (علیه السلام) تشویق و ترغیب نمود.
به دنبال آن 13 هزار نفر در قالب 4 گروه که عبارت بودند از:
1. شمر بن ذى الجوشن با چهار هزار نفر؛
2. یزید بن رکاب کلبی با دو هزار نفر؛
3. حصین بن نمیر با چهار هزار نفر؛
4. مضایر بن رهینه مازنی با سه هزار نفر؛
به سپاه عمر بن سعد پیوستند. (9) بهم پیوستن نیروهاى فوق از این روز تا روز عاشورا بوده است.
روز پنجم
1. در این روز عبیدالله بن زیاد، شخصى بنام «شبث بن ربعی» (10) را به همراه یک هزار نفر به طرف کربلا گسیل داد. (11)
2. عبیدالله بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصى بنام «زجر بن قیس» بر سر راه کربلا بایستد و هر کسى را که قصد یارى امام حسین (علیه السلام) داشته و بخواهد به سپاه امام (علیه السلام) ملحق شود، به قتل برساند. همراهان این مرد 500 نفر بودند. (12)
3. در این روز با توجه به تمام محدودیتهایى که براى نپیوستن کسى به سپاه امام حسین (علیه السلام) صورت گرفت، مردى به نام «عامر بن ابی سلامه» خود را به امام (علیه السلام) رساند و سرانجام در کربلا در روز عاشورا به شهادت رسید. (13)
روز ششم
1. در این روز عبیدالله بن زیاد نامهاى براى عمر بن سعد فرستاد که: من از نظر نیروی نظامى اعم از سواره و پیاده تو را تجهیز کردهام. توجه داشته باش که هر روز و هر شب گزارش کار تو را براى من میفرستند.
2. در این روز «حبیب بن مظاهر اسدی» به امام حسین (علیه السلام) عرض کرد: یابن رسول الله! در این نزدیکى طائفهاى از بنى اسد سکونت دارند که اگر اجازه دهى من به نزد آنها بروم و آنها را به سوی شما دعوت نمایم.
امام (علیه السلام) اجازه دادند و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را برایتان آوردهام، شما را به یارى پسر رسول خدا دعوت میکنم، او یارانى دارد که هر یک از آنها بهتر از هزار مرد جنگى است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند نمود. عمر بن سعد او را با لشکرى انبوه محاصره کرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید، شما را به این راه خیر دعوت مینمایم....
در این هنگام مردى از بنیاسد که او را «عبدالله بن بشیر» مینامیدند برخاست و گفت: من اولین کسى هستم که این دعوت را اجابت میکنم و سپس رجزى حماسی خواند:
قد علم القوم اذ تواکلوا | واحجم الفرسان تثاقلوا | |
انى شجاع بطل مقاتل | کاننى لیث عرین باسل |
«حقیقتا این گروه آگاهند - در هنگامى که آماده پیکار شوند و هنگامى که سواران از سنگینی و شدت امر بهراسند، - که من (رزمندهای) شجاع، دلاور و جنگاورم، گویا همانند شیر بیشهام.»
سپس مردان قبیله که تعدادشان به 90 نفر میرسید برخاستند و براى یارى امام حسین (علیه السلام) حرکت کردند. در این میان مردى مخفیانه عمر بن سعد را آگاه کرد و او مردى بنام «ازرق» را با 400 سوار به سویشان فرستاد. آنان در میان راه با یکدیگر درگیر شدند، در حالی که فاصله چندانى با امام حسین (علیه السلام) نداشتند. هنگامی که یاران بنیاسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریکی شب پراکنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.
حبیب بن مظاهر به خدمت امام (علیه السلام) آمد و جریان را بازگو کرد. امام (علیه السلام) فرمودند: «لاحول ولا قوة الا بالله» (14)
روز هفتم
1. در روز هفتم محرم عبید الله بن زیاد ضمن نامهاى به عمر بن سعد از وى خواست تا با سپاهیان خود بین امام حسین و یاران، و آب فرات فاصله ایجاد کرده و اجازه نوشیدن آب به آنها ندهد. (15)
عمر بن سعد نیز بدون فاصله «عمرو بن حجاج» را با 500 سوار در کنار شریعه فرات مستقر کرد و مانع دسترسی امام حسین (علیه السلام) و یارانش به آب شدند.
2. در این روز مردى به نام «عبدالله بن حصین ازدی» - که از قبیله «بجیله» بود - فریاد برآورد: اى حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانی نخواهى دید!
به خدا سوگند که قطرهاى از آن را نخواهی آشامید، تا از عطش جان دهی!
امام (علیه السلام) فرمودند: خدایا! او را از تشنگى بکش و هرگز او را مشمول رحمتخود قرار نده.
حمید بن مسلم میگوید: به خدا سوگند که پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالى که بیمار بود، قسم به آن خدایى که جز او پروردگارى نیست، دیدم که عبدالله بن حصین آنقدر آب میآشامید تا شکمش بالا میآمد و آن را بالا میآورد و باز فریاد میزد: العطش! باز آب میخورد، ولى سیراب نمیشد. چنین بود تا به هلاکت رسید. (16)
روز هشتم
1. «خوارزمی» در مقتل الحسین و «خیابانی» در وقایع الایام نوشتهاند که در روز هشتم محرم امام حسین (علیه السلام) و اصحابش از تشنگى سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراین امام (علیه السلام) کلنگى برداشت و در پشتخیمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کند، آبى گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشکها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانى از آن دیده نشد.
هنگامى که خبر این ماجرا به عبیدالله بن زیاد رسید، پیکى نزد عمر بن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه میکند و آب بدست میآورد. به محض اینکه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین (علیه السلام) و یارانش سختبگیر. عمر بن سعد دستور وى را عمل نمود. (17)
2. در این روز «یزید بن حصین همدانی» از امام (علیه السلام) اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو کند. حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: اى مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان میپنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفتهای و آب فرات را که حتى حیوانات این وادى از آن مینوشند از آنان مضایقه میکنی؟
عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: اى همدانی! من میدانم که آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حساسى قرار گرفته ام و نمیدانم باید چه کنم؛ آیا حکومت رى را رها کنم، حکومتى که در اشتیاقش میسوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالى که میدانم کیفر این کار، آتش است؟ اى مرد همدانی! حکومت رى به منزله نور چشمان من است و من در خود نمیبینم که بتوانم از آن گذشت کنم.
یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام (علیه السلام) رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده استشما را در برابر حکومت رى به قتل برساند. (18)
3. امام (علیه السلام) مردی از یاران خود بنام «عمرو بن قرظة» را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشند. شب هنگام امام حسین (علیه السلام) با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین (علیه السلام) به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود «عباس» و فرزندش «علی اکبر» را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نیز فرزندش «حفص» و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص کرد.
در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام (علیه السلام) که فرمود: آیا میخواهی با من مقاتله کنی؟ عذرى آورد. یک بار گفت: میترسم خانهام را خراب کنند! امام (علیه السلام) فرمود: من خانهات را میسازم. ابن سعد گفت: میترسم اموال و املاکم را بگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالى که در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم و میترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.
حضرت هنگامى که مشاهده کرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمیگردد، از جاى برخاست در حالى که میفرمود: تو را چه میشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. به خدا سوگند! من میدانم که از گندم عراق نخواهى خورد!
ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است. (19)
4. پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامهاى به عبیدالله نوشت و ضمن آن پیشنهاد کرد که حسین (علیه السلام) را رها کنند؛ چرا که خودش گفته است که یا به حجاز برمیگردم یا به مملکت دیگرى میروم. عبیدالله در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، «شمر بن ذى الجوشن» سخت برآشفت و نگذاشت عبیدالله با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت کند. (20)
روز نهم
1. در روز نهم محرم (تاسوعاى حسینی) شمر بن ذى الجوشن با نامهاى که از عبیدالله داشت از «نخیله» - که لشکرگاه و پادگان کوفه بود - با شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد کربلا شد و نامه عبیدالله را براى عمر بن سعد قرائت کرد.
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانه ات را خراب کند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آوردهاى. به خدا قسم! تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم بازداشتى و کار را خراب کردى.... (21)
2. شمر که با قصد جنگ وارد کربلا شده بود، از عبیدالله بن زیاد امان نامهاى براى خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس (علیه السلام) گرفته بود که در این روز امان نامه را بر آن حضرت عرضه کرد و ایشان نپذیرفت.
شمر نزدیک خیام امام حسین (علیه السلام) آمد و عباس، عبدالله، جعفر و عثمان (فرزندان امام على (علیه السلام) که مادرشان امالبنین علیها السلام بود) را طلبید. آنها بیرون آمدند، شمر گفت: از عبیدالله برایتان امان گرفتهام. آنها همگى گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟! (22)
3. در این روز اعلان جنگ شد که حضرت عباس (علیه السلام) امام (علیه السلام) را باخبر کرد. امام حسین (علیه السلام) فرمود: اى عباس! جانم فداى تو باد، بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس که چه قصدى دارند؟
حضرت عباس (علیه السلام) رفت و خبر آورد که اینان میگویند: یا حکم امیر را بپذیرید یا آماده جنگ شوید.
امام حسین (علیه السلام) به عباس فرمودند: اگر میتوانى آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تاخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز کنیم و به درگاهش نماز بگذاریم. خداى متعال میداند که من بخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم.(23)
حضرت عباس (علیه السلام) نزد سپاهیان دشمن بازگشت و از آنان مهلتخواست. عمر بن سعد در موافقت با این درخواست تردید داشت، سرانجام از لشکریان خود پرسید که چه باید کرد؟ «عمرو بن حجاج» گفت: سبحان الله! اگر اهل دیلم و کفار از تو چنین تقاضایى میکردند سزاوار بود که با آنها موافقت کنى.
عاقبت فرستاده عمر بن سعد نزد عباس (علیه السلام) آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت میدهیم، اگر تسلیم شدید شما را به عبیدالله میسپاریم وگرنه دست از شما برنخواهیم داشت. (24)
چهار حادثه مهم شب عاشورا
1. در شب عاشورا به «محمد بن بشیر حضرمی» یکى از یاران امام حسین (علیه السلام) خبر دادند که فرزندت در سرحد رى اسیر شده است. او در پاسخ گفت: ثواب این مصیبت او و خود را از خداى متعال آرزو میکنم و دوست ندارم فرزندم اسیر باشد و من زنده بمانم. امام حسین (علیه السلام) چون سخن او را شنید فرمود: خدا تو را بیامرزد، من بیعتخود را از تو برداشتم، برو و در آزاد کردن فرزندت بکوش.
محمد بن بشیر گفت: در حالی که زنده هستم، طعمه درندگان شوم اگر چنین کنم و از تو جدا شوم.
امام (علیه السلام) پنج جامه به او داد که هزار دینار ارزش داشت و فرمود: پس این لباسها را به فرزندت که همراه توست بسپار تا در آزادى برادرش مصرف کند. (25)
2. امام حسین (علیه السلام) در سخنرانى شب عاشورا خبر از شهادت یاران خود داد و آنان را به پاداش الهى بشارت داد. در این مجلس «قاسم بن الحسن» به امام (علیه السلام) عرض کرد: آیا من نیز به شهادت خواهم رسید؟ امام با عطوفت و مهربانى فرمود: فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ عرض کرد: اى عمو! مرگ در کام من از عسل شیرین تر است. امام (علیه السلام) فرمودند: آرى تو نیز به شهادت خواهى رسید بعد از آنکه به رنج سختی مبتلا شوی، و همچنین پسرم عبدالله (کودک شیرخوار) به شهادت خواهد رسید.
قاسم گفت: مگر لشکر دشمن به خیمه ها هم حمله میکنند؟ امام (علیه السلام) به ماجراى شهادت عبدالله اشاره نمودند که قاسم بن الحسن تاب نیاورد و زار زار گریست و همه بانگ شیون و زارى سر دادند. (26)
3. امام (علیه السلام) در شب عاشورا دستور دادند براى حفظ حرم و خیام، خندقى را پشت خیمه ها حفر کنند. حضرت دستور داد به محض حمله دشمن چوب ها و خار و خاشاکى که در خندق بود را آتش بزنند تا ارتباط دشمن از پشتسر قطع شود و این تدبیر امام (علیه السلام) بسیار سودمند بود. (27)
4. مرحوم شیخ صدوق در کتاب ارزشمند «امالی» نوشته است: شب عاشورا حضرت علیاکبر (علیه السلام) و 30 نفر از اصحاب به دستور امام (علیه السلام) از شریعه فرات آب آوردند. امام (علیه السلام) به یاران خود فرمود: برخیزید، غسل کنید و وضو بگیرید که این آخرین توشه شماست. (28)
روز عاشورا
و اینک میدانی دوباره، اینک 72 یار و هزاران دشمن کینهتوزى که رحم و مروت را از ازل نیاموختهاند. اینک عاشورا که هر چه از آن بگوییم کم گفته ایم، از برخوردهاى جلادانه سپاه عمر بن سعد، یا عنایات و الطاف سیدالشهداء (علیه السلام).
سردارانی، سپاه عظیمی را به سوى جهنم رهبرى میکردند و امام معصومى لشکر کم تعداد خود را به بهشت بشارت میداد... و سرانجام شهادت، خون، نیزه، عطش و اطفال، تازیانه و سرهاى بریده، آه از اسارت و شام، آه از خرابه و...
تا به قتلت عدو شتاب گرفت | چرخ را سخت اضطراب گرفت | |
ریخت خون مقدست به زمین | آسمان زاشک آب گرفت | |
ابر خون ماه عارضت پوشاند | همه گفتند آفتاب گرفت | |
ناله مصطفى به گوش رسید | موج خون زچشم بوتراب گرفت | |
شد سیه رنگ آسمان از خشم | که زخونت زمین خضاب گرفت | |
آن تن پاره پاره را دربر | گه سکینه گهى رباب گرفت | |
شست زینب زاشک جسمت را | بلکه از چشم خود گلاب گرفت | |
بر تن پاره پاره داد سلام | زآن بریده گلو جواب گرفت | |
هردم از زخم بی حساب تنت | خم شد و بوسه بی حساب گرفت (29) |
پی نوشت:
1) الامام الحسین و اصحابه، ص194؛ البدء والتاریخ، ج6، ص10.
2) اللهوف، ص35.
3) کشف الغمة، ج2، ص47.
4) مقتل الحسین مقرم، ص 184.
5) بحارالانوار، ج44، ص381.
6) ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص84.
7) مستدرک الوسایل، ج14، ص61؛ مجمع البحرین، ج5، ص461.
8) تاریخ طبری، ج5، ص410.
9) بحارالانوار، ج44، ص386.
10) او پیامبر را درک کرد، ولی مرتد شده و خود را به عنوان مؤذن فردى بنام «سجاح» که ادعاى نبوت کرده بود قرار داد و سپس به اسلام بازگشت و سرانجام در صفین بر علیه امام على (علیه السلام) جنگید و در کربلا نیز از لشکریان یزید بود.
11) عوالم العلوم، ج17، ص237.
12) مقتل الحسین (مقرم)، ص199.
13) همان.
14) بحارالانوار، ج44ص386.
15) انساب الاشراف، ج3، ص180.
16) ارشاد شیخ مفید، ج2، ص86.
17) وقایع الایام، ج5، ص27؛ مقتل الحسین، خوارزمی، ج1، ص244.
18) کشف الغمة، ج2، ص47.
19) بحارالانوار، ج44، ص388.
20) ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص82.
21) همان، ج2، ص89.
22) انساب الاشراف، ج3، ص184.
23) الملهوف، ص38.
24) ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص91.
25) الملهوف، ص39.
26) نفس المهموم، ص230.
27) الامام الحسین و اصحابه، ص257.
28) امالى شیخ صدوق، مجلس30.
29) شعر از غلامرضا سازگار.
منبع : فهرست مجلات ، مبلغان ،بهمن و اسفند 1382، شماره 51