داستان مسابقه تيراندازى
  • عنوان مقاله: داستان مسابقه تيراندازى
  • نویسنده: احمد ترابى
  • منبع:
  • تاریخ انتشار: 23:0:46 13-9-1403

 

داستان مسابقه تيراندازى

امام صادق (ع) مى فرمايد:
در يکى از سالها که هشام بن عبد الملک براى انجام مراسم حج به مکه آمده بود، امام باقر (ع) نيز در مکه حضور داشت.
در آن سفر امام باقر (ع) براى مردم سخنرانى کرد و از جمله سخنان آن حضرت چنين بود:
سپاس مخصوص خداوندى است که محمد (ص) را به پيامبرى مبعوث کرد و ما خاندان نبوت را به وسيله او کرامت بخشيد. ما برگزيدگان خدا بر خلق اوييم و انتخاب شده از ميان بندگان وى هستيم و ما خلفاى الهى مى باشيم. پس آن کس که از ما پيروى کند، سعادتمند است و کسى که ما را دشمن بدارد و با ما مخالفت کند، شقى و نگونبخت خواهد بود.
اين سخنان به هشام گزارش شد و زمينه خشم شديد او را فراهم آورد، اما در چنان شرايطى صلاح نديد که متعرض امام باقر (ع) شود. زمانى که به دمشق بازگشت و ما هم به مدينه بازگشتيم، به وسيله نامه از کارگزار خويش در مدينه خواست تا من و پدرم (محمد بن على عليه السلام) را به دمشق بفرستد.
زمانى که وارد دمشق شديم هشام تا سه روز اجازه نمى داد که نزد او برويم. تا اين که سرانجام، روزچهارم به ما اجازه ورود داد. وقتى که ما در آستانه ورود قرار داشتيم، هشام که نفرين خدا بر او باد به اطرافيانش دستور داده بود تا پس از او، هر يک به امام باقر (ع) ناسزا بگويند و وى را سرزنش کنند!
امام باقر (ع) وارد محفل هشام شد، و بدون اين که توجه خاصى به هشام داشته باشد و احترام ويژه اى براى او قايل شود، در جمله اى عام که شامل همه اهل مجلس مى شد گفت: السلام عليکم، سپس بدون اجازه خواستن از هشام، در مکان مناسب بر زمين نشست.
هشام بشدت خشمگين مى نمود، زيرا اولا به شخص او سلام ويژه اى که به خلفا داده مى شد، داده نشد، و ثانيا امام باقر (ع) براى نشستن از او اجازه نخواست! هشام گفت: اى محمد بن علي! همواره يک نفر از شما خاندان، وحدت مسلمانان را شکسته و مى شکند و مردم را به سوى خود فرا مى خواند و از روى سفاهت و جهل، گمان دارد که امام است.
هشام شروع به سرزنش کرد و چون او ساکت شد، يکايک مجلسيان او، سخنان توهين آميز و نيش آلود او را پى گرفتند. چون سخنانشان پايان يافت، امام باقر از مکانى که نشسته بود برخاست و ايستاده چنين سخن گفت: اى مردم به کدامين سو مى رويد! و شما را به کجا مى برند! خداوند نسل پيشين شما را به وسيله ما خاندان هدايت کرد و نسلهاى آينده شما نيز بايد به وسيله ما راه يابند. اگر شما پادشاهى زود گذر دنيا را داريد، ما در آينده فرمانروايى خواهيم داشت. پس از فرمانروايى ما، هيچ حاکميتى و پادشاهى نيست، زيرا ما اهل فرجاميم و خداوند فرموده است: «و العاقبة للمتقين» .
سخن که بدين جا انجاميد، هشام دستور داد تا پدرم امام باقر را به زندان ببرند و محبوس سازند. اما امام در زندان ساکت نبود و زندانيان را مورد انذار و بيدار باش قرار داده، مطالب بايسته را با ايشان در ميان مى گذاشت، به گونه اى که همگان به او دلبسته شدند .
زندانبان از اين جريان بر آشفت و وقايع را به هشام گزارش کرد.
هشام دستور داد تا امام را از زندان رها سازند و نزد او بفرستند.
امام صادق (ع) مى فرمايد: در اين ماجرا من همراه پدرم وارد دربار هشام شديم، او بر تخت نشسته بود و درباريان و ارتشيانش با سلاح ايستاده بودند.
تابلو هدف را در برابر جمع نصب کرده و بزرگان قوم مشغول هدف گيرى و تير اندازى بودند .
با ورود ما به آن جمع در حالى که پدرم جلوتر حرکت مى کرد و من پشت سر وى بودم نگاه هشام به پدرم افتاد و گفت: اى محمد! تو هم با بزرگان قوم من وارد مسابقه شو و تير اندازى کن.
امام باقر فرمود: من ديگر سنم از اين کارها گذشته است، اگر صلاح بدانى من معاف باشم . هشام گفت: به حق کسى که ما را با دينش عزت بخشيد و محمد (ص) را مبعوث کرد تو را معاف نخواهم داشت. سپس به يکى از بزرگان بنى اميه اشاره کرد تا کمانش را به پدرم بدهد.
پدرم کمان را گرفت. تيرى در چله کمان نهاد و نشانه گرفت و رها کرد، تير در نقطه وسط هدف نشست، پدرم تير دوم را نشانه گرفت، تير دوم در وسط تير اول فرود آمد و همين طور تا نه تير. . . !
هشام بشدت مضطرب شده بود و قرار نداشت و نمى توانست خويشتندارى کند. تا اين که گفت: اى ابو جعفر! تو مى گفتى که سنت از اين کارها گذشته! در حالى که تو قهرمان تير اندازان عرب و عجم هستي.
اين سخن را گفت، ولى بسرعت از گفته خويش پشيمان شد.
هشام سعى داشت که خود را به عواقب ريختن خون پدرم گرفتار نسازد، (زيرا دريافته بود که کشتن اهل بيت بهاى سنگينى براى حکومتها داشته است) .
هشام به زمين خيره شده بود در حالى که من و پدرم در مقابلش ايستاده بوديم. ايستادن ما به طول انجاميد و پدرم خشمگين شد، هشام از نگاههاى غضب آلود پدرم به آسمان، شدت خشم او را دريافت و گفت: اى محمد! نزديکتر بيا. . . پدرم به طرف تخت او رفت، من هم همراه پدرم بودم.
هشام از جاى برخاست و با پدرم معانقه کرد و او را در سمت راست خود جا داد. سپس با من معانقه کرد و من هم سمت راست پدرم نشستم.
هشام با تمام توجه مشغول گفتگو با پدرم شد و گفت: اى محمد! قريش هماره بر عرب و عجم پيشوايى خواهد داشت، تا زمانى که چون تويى در ميان قريش باشد.
براستى چه نيک تير مى اندازي.
چه مدت تمرين کرده اى تا چنين مهارتى به دست آورده اي؟
پدرم گفت: مى دانى که مردم مدينه در کار تير اندازى دستى دارند. من هم در دوره جوانى گاهى تير اندازى داشته ام، اما مدتهاست که ترک کرده ام. و از آن پس، اين نخستين بار بود که در حضور تو تير انداختم.
هشام گفت: هرگز مانند کار تو را از کسى نديده بودم و گمان نمى کنم روى زمين کسى بتواند اين گونه تير اندازى کند. آيا جعفر هم مى تواند همين گونه هدف بگيرد؟
امام باقر (ع) فرمود: ما کمالها و حقايق دين را به ارث مى بريم، همان دين کاملى که خداوند درباره آن فرموده است:
«اليوم اکملت لکم دينکم و اتممت عليکم نعمتى و رضيت لکم الاسلام دينا» (1)
امروز دينتان را کامل کردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان دين برايتان رضا دادم. و زمين هيچگاه خالى از انسان کامل نخواهد بود.
هشام با شنيدن اين سخنان، چهره اش سرخ و حالش دگرگون شد و سؤالها و اشکالهاى متعددى را مطرح کرد و امام هم به هر يک پاسخ داد ...

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
1. مائده / 3