يکي بودن دين الهی و جامعيت اسلام
شرع لکم من الدين ما وصي به نوحا و الذي أوحينا إليک و ما وصينا به إبرهيم و موسي و عيسي أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه کبر علي المشرکين ما تدعوهم إليه الله يجتبي إليه من يشاء و يهدي إليه من ينيب (13) و ما تفرقوا إلا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم و لو لا کلمة سبقت من ربک إلي أجل مسمي لقضي بينهم و إن الذين أورثوا الکتب من بعدهم لفي شک منه مريب (14) فلذلک فادع و استقم کما أمرت و لا تتبع أهواءهم و قل ءامنت بما أنزل الله من کتب و أمرت لأعدل بينکم الله ربنا و ربکم لنا أعملنا و لکم أعملکم لا حجة بيننا و بينکم الله يجمع بيننا و إليه المصير (15) و الذين يحاجون في الله من بعد ما استجيب له حجتهم داحضة عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد (16)
ترجمه آيات
برايتان از دين همان را تشريع کرد که نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تو وحي کرديم و به ابراهيم و موسي و عيسي توصيه نموديم اين بود که دين را بپا بداريد، و در آن تفرقه نيندازيد.آنچه که شما مشرکين را به سويش دعوت مي کنيد بر آنان گران مي آيد، و اين خدا است که هر کس را بخواهد براي تقرب به درگاه خود برمي گزيند، و کساني را به سوي خود هدايت مي کند که همواره در امور به او مراجعه نمايند (13) .
در دين تفرقه نکردند مگر بعد از آنکه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدي که به يکديگر مي ورزيدند وادارشان کرد تفرقه کنند، و اگر حکم ازلي خدا بر اين قرار نگرفته بود که تا مدتي معين زنده بمانند، کارشان را يکسره مي کرديم، چون اينان که با علم به حقانيت، آن را انکار کردند باعث شدند نسلهاي بعدي درباره آن در شکي عميق قرار گيرند (14) .
و به همين جهت تو دعوت کن، و همان طور که مامور شده اي استقامت بورز، و دنبال هواهاي آنان مرو، و بگو من خود به آنچه خدا از کتاب نازل کرده ايمان دارم، و مامور شده ام بين شما عدالت برقرار کنم، پروردگار ما و شما همان الله است، نتيجه اعمال ما عايد خود ما مي شود، و از شما هم عايد خودتان، هيچ حجتي بين ما و شما نيست، خدا بين ما جمع مي کند، و بازگشت به سوي او است (15) .
و کساني که عليه ربوبيت خدا احتجاج مي کنند بعد از آنکه مردم آن را پذيرفتند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل است، و غضبي شامل حال آنان است و عذابي شديد دارند (16) .
بيان آيات
اين آيات فصل سوم از آياتي است که وحي الهي را تعريف مي کند.فصل اول در باره خود وحي بود و فصل دوم در باره اثرش، و اين فصل آن را از نظر مفاد و محتوي تعريف مي کند.و محتواي وحي عبارت است از دين الهي واحدي که بايد تمامي ابناء بشر به آن يک دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگي خود و راه به سوي سعادت خود بگيرند.
البته در اين فصل به مناسبت، اين را نيز بيان مي کند که شريعت محمدي جامع ترين شرايعي است که از ناحيه خدا نازل شده، و نيز اختلافهايي که در اين دين واحد پيدا شده از ناحيه وحي آسماني نيست، بلکه از ناحيه ستمکاري و ياغي گريهايي است که عده اي با علم و اطلاع در دين خدا به راه انداختند.و نيز در آيات اين فصل فوائد ديگري است که در ضمن به آنها اشاره شده.
" شرع لکم من الدين ما وصي به نوحا و الذي أوحينا اليک و ما وصينا به ابراهيم و موسي و عيسي "
وقتي گفته مي شود : فلاني " شرع الطريق " معنايش اين است که راه را هموار، و از بي راهه متمايز کرد.راغب مي گويد کلمه " وصيت " به معناي آن است که دستور العملي را همراه با اندرز و پند به کسي بدهي تا مطابق آن عمل کند، و ريشه اين کلمه از اين قول عرب گرفته شده که مي گويد " أرض واصية " يعني زميني که در اثر کثرت، گياهانش به هم متصل است، و در معناي آن دلالتي بر اهميت بدان هست، چون هر سفارشي را وصيت نمي نامند، بلکه تنها در موردي به کار مي برند که براي وصيت کننده اهميت داشته و مورد عنايتش باشد.
پس معناي اينکه فرمود " شرع لکم من الدين ما وصي به نوحا " اين است که خداي تعالي بيان کرد و روشن ساخت براي شما از دين که سنت زندگي است همان را که قبلا با کمال اعتناء و اهميت براي نوح بيان کرده بود.و از اين معنا به خوبي برمي آيد که خطاب در آيه به رسول خدا (ص) و امت او است، و اينکه مراد از آنچه به نوح وصيت کرده همان شريعت نوح (ع) است .
" و الذي اوحينا اليک " در اين جمله بين نوح و رسول خدا (عليهما السلام) مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله مي رساند که مراد از آنچه به رسول خدا (ص) وحي شده معارف و احکامي است که مخصوص شريعت او است، و اگر نام آن را " ايحاء " نهاده، و فرموده " اوحينا اليک " ولي در باره شريعت نوح و ابراهيم (عليهما السلام) اين تعبير را نياورده بلکه تعبير به وصيت کرده براي اين است که وصيت همانطور که گفتيم در جايي به کار مي رود که بخواهيم از بين چند چيز به آنچه که مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش کنيم، و اين در باره شريعت نوح و ابراهيم که چند حکم بيشتر نبود صادق است، چون در آن شريعت تنها به مسائلي که خيلي مورد اهميت بوده سفارش شده، ولي در باره شريعت اسلام صادق نيست، چون اين شريعت همه چيز را شامل است.هم مسائل مهم را متعرض است، و هم غير آن را (1).ولي در آن دو شريعت ديگر، تنها احکامي سفارش شده بود که مهمترين حکم و مناسب ترين آنها به حال امت ها و به مقدار استعداد آنان بود.
التفاتي که در جمله " و الذي اوحينا " از غيبت به تکلم مع الغير به کار رفته براي اين است که بر عظمت خدا دلالت کند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان و خدمتگزاران و پيروانشان سخن مي گويند (و به " ما چنين کرديم و چنان مي کنيم " تعبير مي آورند) .
" و ما وصينا به ابراهيم و موسي و عيسي " اين جمله عطف است بر جمله " و ما وصي به نوحا " .و مراد از آن، شريعت هايي است که براي هر يک از نامبردگان در آيه تشريع کرده.
و ترتيبي که در بردن نام اين پيامبران گرامي به کار رفته ترتيب ذکري است، ليکن مطابق با ترتيب زماني، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم، و بعد از آن موسي و سپس عيسي (ع) .و اگر نام رسول خدا (ص) را مقدم بر سايرين ذکر کرد، به منظور شرافت و برتري دادن بوده، همچنانکه اين نکته در آيه " و اذ أخذنا من النبيين ميثاقهم و منک و من نوح و ابراهيم و موسي و عيسي ابن مريم " (2) نيز به چشم مي خورد.و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براي اين است که بفهماند قديمي ترين شريعت ها، شريعت نوح است که عهدي طولاني دارد.
از اين آيه شريفه چند نکته استفاده مي شود :
1 سياق آيه بدان جهت که سياق منت نهادن است مخصوصا با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از آن اين معنا را افاده مي کند که شريعت محمدي جامع همه شريعت هاي گذشته است.و خواننده عزيز خيال نکند که جامع بودن اين شريعت با آيه " لکل جعلنا منکم شرعة و منهاجا " (3) منافات دارد، چون خاص بودن يک شريعت با جامعيت آن منافات ندارد.
2 شرايع الهي و آن ادياني که مستند به وحي هستند تنها همين شرايع مذکور در آيه اند، يعني شريعت نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد (صلوات الله عليهم)، چون اگر شريعت ديگري مي بود بايد در اين مقام که مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نام برده مي شد.
و لازمه اين نکته آن است که اولا قبل از نوح شريعتي يعني قوانين حاکمه اي در جوامع بشري آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعي که پيش مي آمده به کار رود.و ما در تفسير آيه " کان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين... " (4) مقداري در اين باره صحبت کرديم.
و ثانيا انبيايي که بعد از نوح (ع) و تا زمان ابراهيم (ع) مبعوث شدند، همه پيرو شريعت نوح بوده اند، و انبيايي که بعد از ابراهيم و قبل از موسي مبعوث شده بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از موسي و قبل از عيسي پيرو شريعت موسي، و انبياء بعد از عيسي تابع شريعت آن جناب بوده اند.
3 اينکه انبياء صاحبان شريعت که قرآن کريم ايشان را " اولوا العزم " خوانده، تنها همين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر اولوا العزم ديگري مي بود بايد در اين مقام که مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مي شد، پس اين پنج تن بزرگان انبياء هستند، و آيه شريفه " و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منک و من نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم " (5) نيز مؤيد اين استفاده هايي است که ما از آيه مورد بحث کرديم.
" ان أقيموا الدين و لا تتفرقوا " کلمه " أن " در اين جمله تفسيري است.و معناي " اقامه دين " حفظ آن است به اينکه پيروي اش کنند و به احکامش عمل نمايند، و الف و لام در کلمه " الدين " الف و لام عهد است، يعني آنچه به همه انبياء نامبرده وصيت و وحي کرده بوديم اين بود که اين ديني که براي شما تشريع شده پيروي کنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده، در آن اختلاف نکنيد.
بعد از آنکه تشريع دين براي نامبردگان به معناي اين بود که همه را به پيروي و عمل به دين دعوت کند، و اينکه در آن اختلاف نکنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دين تفسير نموده، و اينکه در دين خدا متفرق نشوند.در نتيجه حاصل معناي جمله اين مي شود : بر همه مردم واجب است دين خدا را به طور کامل به پا دارند، و در انجام اين وظيفه تبعيض قائل نشوند، که پاره اي از احکام دين را به پا بدارند، و پاره اي را رها کنند.و اقامه کردن دين عبارت است از اينکه به تمامي آنچه که خدا نازل کرده و عمل بدان را واجب نموده ايمان بياورند.
و مجموع شرايعي که خدا بر انبياء نازل کرده يک دين است که بايد اقامه شود، و در آن ايجاد تفرقه نکنند، چون پاره اي از احکام الهي است که در همه اديان بوده، و معلوم است که چنين احکامي مادام که بشر عاقل و مکلفي در دنيا باقي باشد، آن احکام هم باقي است، و وجوب اقامه آن واضح است.و پاره اي ديگر هست که در شرايع قبلي بوده و در شريعت بعدي نسخ شده، اين گونه احکام در حقيقت عمر کوتاهي داشته، و مخصوص طايفه اي از مردم و در زمان خاصي بوده، و معناي نسخ شدن آن آشکار شدن آخرين روز عمر آن احکام است نه اينکه معناي نسخ شدنش اين باشد که آن احکام باطل شده، پس حکم نسخ شده هم تا ابد حق است، چيزي که هست مخصوص طايفه معيني و زمان معيني بوده، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حکم داشته باشند، و هم به آن عمل کرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس، و ديگر واجب نيست که به آن عمل هم بکنند، و معناي اقامه اين احکام همين است که قبولش داشته باشند (6).
پس با اين بيان روشن گرديد که امر به اقامه دين و تفرقه نکردن در آن، در جمله " أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه " به اطلاقش باقي است، و شامل همه مردم در همه زمانها مي باشد .
و نيز روشن گرديد اينکه جمعي از مفسرين آيه را مخصوص احکام مشترک بين همه شرايع دانسته اند، (و گفته اند شامل احکام مختص بهر شريعت نمي شود، چون اينگونه احکام به اختلاف امت ها مختلف مي شود، و هر امتي بر حسب احوال و مصالح خودش احکامي داشته، و معنا ندارد که امت هاي بعدي هم آن احکام را اقامه کنند) صحيح نيست.چون گفتيم جمله " أن اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه " مطلق است، و جهت ندارد ما اطلاق آن را تقييد کنيم، و اگر اينطور بود که آنان گفته اند بايد امر به اقامه دين مخصوص باشد به اصول سه گانه دين، يعني توحيد، نبوت و معاد، و بقيه احکام را اصلا شامل نشود، چون حتي يک حکم فرعي هم سراغ نداريم که با همه خصوصياتش در تمامي شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه " شرع لکم من الدين ما وصي به ... " سازگار نيست، و همچنين با آيه " و ان هذه امتکم امة واحدة و انا ربکم فاتقون فتقطعوا أمرهم بينهم زبرا " (7) و آيه شريفه " ان الدين عند الله الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الکتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم " (8).
" کبر علي المشرکين ما تدعوهم اليه " مراد از جمله " ما تدعوهم اليه آنچه ايشان را بدان مي خواني " دين توحيد است که پيامبر عظيم الشان اسلام مردم را بدان دعوت مي کرد، نه اصل توحيد فقط، به شهادت آيه بعدي که مي فرمايد اهل کتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند .و مراد از اينکه فرمود " کبر علي المشرکين " اين است که پذيرفتن دين توحيد بر مشرکين گران آمد.
" الله يجتبي اليه من يشاء و يهدي اليه من ينيب " کلمه " اجتباء " به معناي جمع کردن و به سوي خود جلب نمودن است، و مقتضاي وحدت سياق اين است که ضمير در هر سه کلمه " اليه " به يک جا برگردد، در نتيجه معناي آيه چنين مي شود : خداي تعالي از بندگانش هر که را بخواهد به دين توحيد که تو بدان دعوت مي کني جمع و جلب مي کند، و هر که را بخواهد به سوي آن هدايت مي کند.در نتيجه مجموع چند جمله " کبر علي المشرکين ما تدعوهم اليه، الله يجتبي اليه من يشاء " در معناي آيه شريفه " هو اجتبيکم و ما جعل عليکم في الدين من حرج ملة ابيکم ابراهيم " (9) خواهد بود.
اين بود نظر ما، ولي بعضي از مفسرين گفته اند : ضمير در کلمه " اليه " دومي و سومي به خداي تعالي برمي گردد.اين نظريه هم بد نيست، ولي نظريه ما مناسب تر است.به هر حال جمله " الله يجتبي اليه تا آخر آيه " در اين صدد است که اشاره کند به اينکه خداي تعالي بي نياز از ايمان مشرکين است که اين قدر از ايمان آوردن استکبار مي ورزند.و اين آيه نظير آيه شريفه " فان استکبروا فالذين عند ربک يسبحون له بالليل و النهار و هم لا يسئمون " (10) مي باشد بعضي ديگر گفته اند : مراد از جمله " ما تدعوهم اليه " ، " ما تدعوهم الي الايمان به آنچه که مردم را مي خواني تا بدان ايمان آورند " است، که همان مساله رسالت مي باشد، در نتيجه معنا چنين مي شود که : مشرکين از ايمان آوردن به رسالت تو استکبار مي ورزند .و آن وقت جمله " الله يجتبي... " در معناي آيه شريفه " الله اعلم حيث يجعل رسالته " (11) خواهد بود، و حال آنکه اين معنا خلاف ظاهر آيه است.
" و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم... "
ضمير در " تفرقوا " به " ناس " که از سياق مفهوم است برمي گردد.و کلمه " بغي " به معناي ظلم و يا حسد است.و اگر " بغي " را مقيد کرد به کلمه " بينهم " براي اين است که بفهماند ظلم و يا حسد در بينشان متداول بود.و معناي آيه اين است که : همين مردمي که شريعت برايشان تشريع شده بود، از شريعت متفرق نشدند، و در آن اختلاف نکردند، و وحدت کلمه را از دست ندادند، مگر در حالي که اين تفرقه آنها وقتي شروع شد و يا اين تفرقه شان وقتي بالا گرفت که قبلا علم به آنچه حق است داشتند، ولي ظلم و يا حسدي که در بين خود معمول کرده بودند نگذاشت بر طبق علم خود عمل کنند، و در نتيجه در دين خدا اختلاف به راه انداختند.
پس منظور از اختلاف در اينجا اختلاف در دين است که باعث شد انشعابها و چند دستگي ها در بشر پيدا شود.و خداي سبحان آن را در مواردي از کلام خود مستند به بغي کرده.و اما اختلافي که بشر قبل از نازل شدن شريعت داشت، و باعث شد که خدا شريعت را تشريع کند، اختلاف در شؤون زندگي و تفرقه در امور معاش بود که منشاش اختلافي بود که بشر در طبيعت و سليقه و هدف داشت، و وسيله شد براي نزول وحي و تشريع شرع تا آن اختلافات برداشته شود، و آيه " کان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين " (12) همانطور که در تفسيرش گذشت، به اين اختلاف اشاره مي کند.
" و لو لا کلمة سبقت من ربک الي اجل مسمي لقضي بينهم " مراد از کلمه اي که در سابق گذشت يکي از فرمانهايي است که خدا در آغاز خلقت بشر صادر کرد، نظير اينکه همان روزها فرمود : " و لکم في الارض مستقر و متاع الي حين " (13).
و معناي آيه اين است : اگر نبود اين مساله که خدا از سابق اين قضا را رانده بود که بني آدم هر يک چقدر در زمين بمانند و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگي در زمين بهره مند شوند هر آينه بين آنان حکم مي کرد، يعني به دنبال اختلافي که در دين خدا کرده و از راه او منحرف شدند، حکم مي نمود و همه را به مقتضاي اين جرم بزرگ هلاک مي فرمود.
در اينجا ممکن است کسي بگويد : اين وقتي درست است که خدا اقوامي را هلاک نکرده باشد، و ما مي بينيم که اين قضا را رانده و اقوامي را هلاک کرده، و خود خداي تعالي داستان آنها را در کلام خود آورده.در باره هلاکت قوم نوح و هود و صالح (ع) جدا جدا حکايت کرده، و در باره همه اقوامي که هلاک شدند فرموده : " و لکل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضي بينهم بالقسط " (14) با اين حال ديگر آيه مورد بحث چه معنايي دارد؟
در جواب مي گوييم : هلاکت و قضاهايي که در باره اقوام گذشته در قرآن کريم آمده، راجع به هلاکت آنان در زمان پيامبرشان بوده.فلان قوم وقتي دعوت پيغمبر خود را نپذيرفتند، در عصر همان پيامبر مبتلا به عذاب مي شده و هلاک مي گرديده، مانند قوم نوح، هود، و صالح که همه در زمان پيامبرشان هلاک شدند، ولي آيه مورد بحث راجع به اختلافي است که امت ها بعد از درگذشت پيغمبرشان در دين خود راه انداخته اند و اين از سياق کاملا روشن است.
" و ان الذين اورثوا الکتاب من بعدهم لفي شک منه مريب " ضمير در " من بعدهم "
به همان اسلافي برمي گردد که در آيه قبلي فرمود : با علم به حقانيت و يکي بودن دين در آن اختلاف کردند و کاسه ظلم و حسد خود را بر سر دين شکستند.و مراد از " الذين اورثوا الکتاب من بعدهم " نسلهاي بعد از آن اسلاف و نياکان هستند.پس مفاد آيه اين است که :
آغاز کنندگان اختلاف و مؤسسين تفرقه که با داشتن علم و اطلاع اين اختلاف را باب کردند، آنچه را کردند از در بغي کردند و در نتيجه نسلهاي بعدشان هم که کتاب را از آنها به ارث بردند، در شکي مريب (شکي که ايشان را به ريب انداخت) قرار گرفتند.
آنچه که ما در معناي آيه آورديم مطالبي بود که از سياق استفاده کرديم، ولي مفسرين حرفهايي بسيار زده اند که هيچ فايده اي در نقل آنها نيست و اگر کسي بخواهد بر اقوال آنان اطلاع يابد بايد به کتبشان مراجعه کند.
" فلذلک فادع و استقم کما امرت و لا تتبع اهواءهم... "
اين جمله تفريع و نتيجه گيري از مطالب گذشته است که مي فرمايد : خدا براي همه انبياء يک دين تشريع کرده بود، ولي امت ها دو قسم شدند يکي نياکان که با علم و اطلاع و از در حسد، در دين اختلاف انداختند، و يکي نسلها که در شک و تحير ماندند.به همين جهت خداي تعالي تمامي آنچه را که در سابق تشريع کرده بود براي شما تشريع کرد، پس تو اي پيامبر مردم را دعوت کن، و چون آنها دو دسته شدند يکي مبتلا به حسد يکي مبتلا به شک، پس تو استقامت بورز، و به آنچه مامور شده اي پايداري کن، و هواهاي مردم را پيروي مکن.
لام در جمله " فلذلک " لام تعليل است.و بعضي گفته اند لام به معناي " الي " است و معناي جمله اين است که : پس به سوي همين ديني که برايتان تشريع شده دعوت کن، و در ماموريت پايداري نما.
کلمه " و استقم " امر از استقامت است که به گفته راغب (15) به معناي ملازمت طريق مستقيم است، و جمله " و لا تتبع اهواءهم " به منزله تفسير کلمه " استقم " است.
" و قل آمنت بما أنزل الله من کتاب " در اين جمله مي فرمايد : بگو به تمامي کتابهايي که خدا نازل کرده ايمان دارم.و در تصديق و ايمان به کتب آسماني مساوات را اعلام کن.و معلوم است که مراد از کتب آسماني کتابهايي است که مشتمل بر شريعت هاي الهي است.
" و امرت لاعدل بينکم " بعضي (16) از مفسرين گفته اند : لام در جمله " لاعدل " لام زائد است که تنها خاصيت تاکيد را دارد، نظير لام در " لنسلم " در جمله " و امرنا لنسلم لرب العالمين " (17).و معناي جمله مورد بحث اين است که : و من مامور شده ام بين شما عدالت برقرار کنم، يعني همه را به يک چشم ببينم، قوي را بر ضعيف و غني را بر فقير و کبير را بر صغير مقدم ندارم، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب و هاشمي را و يا قرشي را بر غير آنان برتري ندهم .پس در حقيقت دعوت متوجه به عموم مردم است و مردم همگي در برابر آن مساويند.
پس جمله " امنت بما أنزل الله من کتاب " مساوي دانستن همه کتابهاي نازله است از حيث اينکه بايد همه ايمان آورند.و جمله " و امرت لاعدل بينکم " مساوي دانستن همه مردم است از حيث اينکه همه را بايد دعوت کرد، تا متوجه شرعي که نازل شده بشوند.
بعضي (18) ديگر از مفسرين گفته اند : لام در جمله " لاعدل بينکم " لام تعليل است و معناي آن اين است : اين که من مامور شده ام بدانچه مامور شده ام بدين جهت بوده که بين شما عدالت برقرار کنم.
و نيز در باره عدالت بعضي (19) گفته اند : مراد از آن، عدالت در داوري است.بعضي ديگر (20) گفته اند : عدالت در حکم است.و بعضي (21) ديگر معناي ديگري کرده اند، ليکن همه اين معاني از سياق آيه به دور است، و سياق با آن نمي سازد.
" الله ربنا و ربکم... "
اين جمله مي خواهد مطالب گذشته، يعني تسويه بين کتب و شرايع نازله، و ايمان آوردن به همه آنها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوي دين، و برابر بودن همه طبقات مردم در مشموليت احکام را تعليل کند، و به همين جهت کلام بدون حرف عطف آمده، گويا مطلب ديگري است غير مطالب گذشته.
پس جمله مزبور به اين معنا اشاره مي کند که : رب همه مردم يکي است، و آن، الله تعالي است، پس غير او ارباب ديگري ندارند، تا هر کسي به رب خود بپيوندد، و بر سر ارباب خود نزاع کنند، اين بگويد رب من بهتر است، او بگويد از من بهتر است، و هر کسي تنها به شريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلکه رب همه يکي، و صاحب همه شريعت ها يکي است، و مردم همه و همه بندگان و مملوکين يکي هستند، يک خداست که همه را تدبير مي کند، و به منظور تدبير آنها شريعت ها را بر انبياء نازل مي کند، پس ديگر چرا بايد به يک شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعت ها ايمان نياورند.يهود به شريعت موسي ايمان بياورد، ولي شريعت مسيح و محمد (ص) را قبول نکند، و نصاري شريعت عيسي را بپذيرد و در مقابل شريعت محمدي (ص) سر فرود نياورد؟ بلکه بر همه واجب است که به تمامي کتابهاي نازل شده و شريعت هاي خدا ايمان بياورند، چون همه از يک خدا است.
" لنا اعمالنا و لکم اعمالکم " اين جمله به اين نکته اشاره مي کند که اعمال هر چند از حيث خوبي و بدي و از حيث پاداش و کيفر و ثواب و عقاب مختلف است، الا اينکه هر چه باشد از کننده اش تجاوز نمي کند، يعني عمل تو عمل من نمي شود، پس هر کسي در گرو عمل خويش است، و احدي از افراد بشر نه از عمل ديگري بهره مند مي شود، و نه متضرر مي گردد، پس معنا ندارد که کسي را جلو بيندازد تا از عمل او منتفع شود، و يا يکي ديگر را عقب اندازد تا مبادا از عمل او متضرر شود.البته اعمال مردم درجات مختلفي دارد، و بعضي از بعضي ديگر بهتر و گران بهاتر است، اما ارزيابي و سنجش آن به دست خدايي است که به حساب اعمال بندگان خود رسيدگي مي کند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادي پايين تر از او، چون مردم در هر رتبه اي که باشند بنده و مملوک خدايند و هيچ کس مالک نفس هيچ کس نيست.
و اين همان نکته اي است که خداي تعالي در گفتگوي نوح با قومش نقل کرده که : قومش گفتند : " أ نؤمن لک و اتبعک الارذلون قال و ما علمي بما کانوا يعملون ان حسابهم الا علي ربي لو تشعرون " (22) و نيز در خطابش به رسول خدا (ص) فرمود : " ما عليک من حسابهم من شي ء و ما من حسابک عليهم من شي ء " (23).
" لا حجة بيننا و بينکم " شايد مراد اين باشد که هيچ حجت و دليلي که دلالت کند بر اينکه بعضي از مردم بر بعضي ديگر مقدمند در بين ما نيست، تا يکي از ما با آن دليل استدلال کند بر اينکه مقدم بر ديگران است.
احتمال هم دارد که اين نفي کردن حجت کنايه باشد از نفي لازمه آن، يعني خصومت، و معناي جمله اين باشد که ما بر سر اين، دعوا و خصومت نداريم که بين ما مردم تفاوت رتبه و درجه هست، براي اينکه رب همه ما يکي است، و ما همگي در اينکه بندگان يک خداييم يکسانيم، و هر يک در گرو عمل خويش هستيم، پس ديگر حجتي يعني خصومتي در بين نيست، تا هر يک به خاطر به کرسي نشاندن دعوي خود آن حجت را اقامه کند.
از اينجا روشن مي شود که معنايي که بعضي (24) براي اين جمله کرده اند درست نيست، و آن اين است که " احتجاج و خصومتي نيست، چون حق روشن شده، و ديگر احتياجي براي احتجاج و يا مخالفت نمانده، مگر اينکه کسي بخواهد با علم به حق عناد و لجاجت کند " ، چون سياق کلام و غرض از آن اين است که بيان کند که پيامبر (ص) مامور شده بين خود و امتش برابري و مساوات اعلام کند، و در مقام اين نيست که چيزي از معارف اصولي را اثبات کند، تا مفسر مذکور کلمه " حجت " را بر روشن شدن حق در آن معارف معنا کند.
" الله يجمع بيننا " مراد از ضمير گوينده " نا ما " مجموع گوينده و مخاطب در جمله هاي قبل است.و مراد از اينکه فرمود : " خدا ما را جمع مي کند " به طوري که مفسرين گفته اند اين است که : خدا ما را در روز قيامت براي حساب و جزاء جمع مي کند.
و بعيد نيست که منظور، جمع کردن بين مردم در ربوبيت باشد، چون خدا رب جميع است، و جميع بنده اويند.و بنا بر اين جمله مورد بحث تاکيد همان جمله سابق است که مي فرمود : " الله ربنا و ربکم " و مقدمه و زمينه چيني است براي جمله بعد که مي فرمايد : " و اليه المصير " آنگاه مفاد هر دو جمله اين مي شود که : خدا تنها پديد آرنده ما است، چون رب همه ما است، و منتهاي ما به سوي او است، چون بازگشت ما به سوي او است، پس هيچ پديد آرنده اي در بين ما بجز خداي عز و جل نيست.
مقتضاي ظاهر اين بود که در تعليل بفرمايد : " الله ربي و ربکم لي عملي و لکم اعمالکم لا حجة بيني و بينکم " چون اين جمله محاذي با جمله : " آمنت بما أنزل الله من کتاب " است، همانطور که آنجا فرمود : " بگو من ايمان دارم " در اينجا نيز بايد مي فرمود :
" الله پروردگار من، و پروردگار شما است عمل من براي خودم و عمل شما براي شما است، و حجتي بين من و بين شما نيست و مامور شده ام که به عدالت رفتار کنم " ولي اينطور نفرمود :
بلکه فرمود : " الله پروردگار ما و شما است " و خلاصه به جاي " من و شما " فرمود :
" ما و شما " و اين بدان جهت بود که کلام سابقش يعني " شرع لکم من الدين ما وصي به نوحا. .. " و نيز جمله " الله يجتبي اليه من يشاء و يهدي اليه من ينيب " مي فهماند که در اين ميان مردمي هم هستند که به آنچه رسول خدا (ص) ايمان آورده ايمان دارند، و دعوت او را مي پذيرند و شريعتش را پيروي مي کنند.
پس مراد از کلمه " ما " در " ربنا " و در " لنا اعمالنا " و در " بيننا " رسول خدا (ص) و مؤمنين به آن جناب است.و مراد از مخاطبين در جمله " و ربکم " و " اعمالکم " و " بينکم " ساير مردم يعني اهل کتاب و مشرکين اند، و اين آيه نظير آيه شريفه " قل يا اهل الکتاب تعالوا الي کلمة سواء بيننا و بينکم الا نعبد الا الله و لا نشرک به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا أربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون " (25) مي باشد.
" و الذين يحاجون في الله من بعد ما استجيب له حجتهم داحضة عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد "
کلمه " حجت " به معناي سخني است که منظور از آن اثبات و يا ابطال چيزي باشد، و اين واژه از ماده " حج " گرفته شده که به معناي قصد است.و کلمه " داحض " اسم فاعل از " دحض " است که به معناي بطلان و زوال است.
و معناي آيه به طوري که گفته اند اين است : کساني که در باره خدا احتجاج و استدلال مي کنند تا ربوبيت او را نفي و يا دين او را باطل کنند، (با اينکه مردم دعوت او را پذيرفته، و داخل دينش شده اند، چون حجتش روشن و واضح بود)، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبي از خدا برايشان است و عذابي شديد دارند.
و ظاهرا مراد از اينکه فرمود : " بعد از آنکه استجابت شد " استجابت حقيقي است، به اينکه کساني که دعوت او را استجابت کرده اند از روي علم و آگاهي و بدون شک و اضطراب استجابت کرده اند، و خلاصه، فطرت سالم انسانيت وادارشان کرده که استجابت کنند، چون دين با معارفي که در آن است فطري بشر است، و بدون هيچ درنگي آن را مي پذيرد، البته در صورتي که فطرت (به خاطر عوامل خارجي) نمرده باشد.
همچنان که فرموده : " انما يستجيب الذين يسمعون و الموتي يبعثهم الله " (26) و نيز فرموده : " و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها " (27) و نيز فرموده : " فاقم وجهک للدين حنيفا فطرة الله التي فطر الناس عليها " (28).
و بنا بر اين، حاصل معناي آيه اين است : کساني که در خداي تعالي و يا دين او احتجاج مي کنند، و مي خواهند بعد از آنکه فطرت سالم و زنده بشر آن را پذيرفته، و يا بعد از آنکه مردم به فطرت سالم خود آن را پذيرفته اند، خدا را نفي و يا دين او را باطل سازند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبي از خدا برايشان وارد خواهد شد، و عذابي که نمي توان گفت چقدر است خواهند داشت.
آيات سابق هم تا اندازه اي اين وجه را تاييد مي کند، چون در آنها اين معنا تذکر داده مي شد که خدا ديني را تشريع کرد و انبياء خود را بدان سفارش فرمود و براي اقامه آن دين از بندگانش هر که را مي خواست انتخاب نمود.پس محاجه کردن در اينکه خدا ديني دارد که در آن بندگان خود را به عبادت خود واداشته، کار باطلي است، و چون چنين است ممکن است بگوييم : آيه " الله الذي أنزل الکتاب بالحق و الميزان " در مقام تعليل است، و حجتي است که حجت کفار را ابطال مي سازد در آن دقت فرماييد.
بعضي از مفسرين (29) گفته اند : ضمير در " له " به رسول خدا (ص) برمي گردد و منظور از استجابت کنندگان، اهل کتاب است و منظور از استجابت آنان اين است که اعتراف دارند که اوصاف رسول خدا و خصوصياتش در کتب آسماني آنان آمده.و مقصود از جمله مورد بحث اين است که : محاجه اهل کتاب در باره خدا بعد از آن اعترافهايي که کرده اند محاجه اي است که در نزد پروردگارشان باطل است .
بعضي ديگر (30) گفته اند : ضمير در " له " به رسول خدا (ص) بر مي گردد، و منظور از استجابت کننده، خود خداي تعالي است که نفرين آن حضرت عليه بزرگان قريش را مستجاب کرد و در جنگ بدر همه را بکشت .و نيز نفرين آن حضرت عليه اهل مکه را مستجاب کرد، و به خشکسالي و قحطي مبتلايشان نمود .و دعاي آن جناب براي مستضعفين را مستجاب نمود و ايشان را از چنگال قريش نجات داد.و همچنين ساير معجزات آن حضرت که همه جنبه استجابت داشت.
ولي اين دو معني از سياق آيه به دور است.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
1) و لذا مي گوييم : احکام اسلام پنج قسم است، واجب، و حرام، و مستحب، و مکروه، و مباح، که دو تاي اول، آنهايي است که اهميت دارد، و دو تاي دوم اهميتش کمتر از دو تاي اول است، و در پنجمي، فعل و ترکش يکسان است.مترجم.
2) به ياد آور آن زمان را که ما از انبياء ميثاقشان بگرفتيم، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم.سوره احزاب، آيه .7
3) براي هر يک از شما شريعت و طريقه اي قرار داديم.سوره مائده، آيه .48
4) سوره بقره، آيه .213
5) سوره احزاب، آيه .7
6) مثلا حرمت شکار ماهي در روز شنبه در زمان حضرت موسي (ع) مخصوص بني اسرائيل، و مردم آن روز بوده، و حالا که مي گوييم نسخ شده، معنايش اين نيست که آن احکام ابدي بوده ولي ناسخ آن را باطل کرده، بلکه معناي نسخش اين است که عمر اين حکم تا آن روز بوده، و ما نيز به اين حکم در ظرف خودش ايمان داريم، ولي عمل به آن مخصوص در همان ظرف خودش مي باشد .مترجم.
7) و اين امت شما امتي واحد است و من پروردگار شمايم.پس از من بترسيد، ولي امر خود را در بين خود تکه تکه کردند.سوره مؤمنون، آيه .53
8) به درستي که دين نزد خدا تنها اسلام است، ولي اهل کتاب در آن اختلاف کردند با اينکه علم به آن داشتند، ولي به خاطر دشمني با يکديگر اين اختلاف را در دين واحد خدا راه دادند .سوره آل عمران، آيه .19
9) او شما را جمع و جلب کرد و در دين زحمتي برايتان فراهم نکرد، بلکه به همان ملت و کيش پدرتان ابراهيم دعوتتان نمود.سوره حج، آيه .78
10) اگر استکبار ورزيدند بدانند که آنهايي که نزد پروردگار تو هستند، شب و روز برايش تسبيح مي گويند، و خسته هم نمي شوند.سوره حم سجده، آيه .38
11) خدا بهتر مي داند که رسالت خود را در چه شخصي قرار دهد.سوره انعام، آيه .124
12) سوره بقره، آيه .213
13) شما آدميان در زمين قرارگاهي معلوم و عمري و مقدراتي معين داريد.سوره بقره، آيه .36
14) براي هر امتي رسولي است، پس همين که رسولشان مي آمد، در بين آنان حکم به عدل مي شد .سوره يونس، آيه .47
15) مفردات راغب، ماده " قوم " .
16) روح المعاني، ج 25، ص .24
17) و مامور شده ايم تسليم رب العالمين باشيم.سوره انعام، آيه .71
18 و 19 و 20 و 21) روح المعاني، ج 25، ص .24
22) آيا به تو ايمان بياوريم در حالي که عده اي بي سر و پا پيروت شده اند.نوح گفت مرا چه کار که افعال و احوال پيروانم را بدانم.اگر معرفتي داريد بدانيد که حساب کار آنها بر کسي جز خدا نخواهد بود.سوره شعراء آيه 111 .113
23) حساب مردم به هيچ وجه به دست تو نيست، و حساب تو هم به هيچ وجه به دست مردم نيست .
سوره انعام، آيه .52
24) روح المعاني، ج 25، ص .25
25) بگو اي اهل کتاب بياييد پيرامون يک کلمه يعني اينکه نبايد به جز خدا کسي را بپرستيم، و نبايد چيزي را شريکش قرار دهيم، سخن خود را يکي کنيم، و ديگر در بين خود بعضي بعضي ديگر را به جاي خدا ارباب نگيرند، و آنگاه اگر ديدي که باز هم اعراض کردند، بگو شاهد باشيد که ما مسلمانيم.سوره آل عمران، آيه .64
26) دعوت ترا تنها کساني اجابت مي کنند که گوش شنوا دارند، و اما کفاري که فطرت اوليه شان مرده است خدا همه آنان را مبعوث مي کند.سوره انعام، آيه .36
27) سوگند به نفس تکامل يافته که پديد آرنده اش تقوي و فجورش را به وي الهام کرد.سوره شمس، آيه .8
28) پس روي دل به سوي دين حنيف کن که همان فطرتي است که خدا مردم را بر آن فطرت بيافريده .سوره روم، آيه .30
29 و 30) مجمع البيان، ج 9، ص .26