آشنايي با اسوه ها ، حبيب بن مظاهر
عارفان مسلح
نيم روز، مقاومت و فداكارى، و قرنها تابندگى و افتخار; اين ثمرهاى از حماسه عاشوراست.
ياران حسين(ع) كه فداكارى و ايثار و جهادشان به تاريخ حركت داد، و به زندگى معنا بخشيد و به مرگ، عظمت عطا كرد، ضرب المثل شدند. و يادشان سرمايه الهام و شورآفرينى گشت و نامشان قرين مجد و عظمت گرديد، و خونشان در پاى نهال اسلام ريخته شد و به دين و عزت و شرف و آزادگى، جانى دوباره بخشيد.
آرى، اين گونه از «مرگ»، «حيات» پديد مىآيد، و اينسان «فنا»، «بقا» مىآفريند، و اين چنين خون سرخ شهيد، يادسبز جاويد را ترسيم مىكند و شهيدان، «اسوه» هاى تاريخ مىگردند در ديندارى، درتقوا و مرزبانى از احكام الهى،در دفاع از قرآن و حمايت از امام، در يارى حق و عدل، در آزادگى و عزت،در حقخواهى و ستم ستيزى و در همه فضيلتها و ارزشها. محور كلام، «عاشورا» است، و ميدان عمل، «كربلا».
در سال 61 هجرى كه نيم قرن از رحلت پيامبر اسلام مىگذشت، جامعه اسلامى گرفتار حاكمانى شده بود كه تحريف دين و كشتن آزادگان و هتك حرمتهاى الهى و احياى جاهليتسياه و دنيازدگى و ستمگرى و شكمبارگى و شهوترانى كمترين و كوچكترين فسادهايشان بود.
حسين بن على(ع) قيام كرد، تا دستيزيد تبهكار را از سرنوشت امت اسلام كوتاه سازد. زمانه دشوارى بود; امتحانى پيش آمده بود كه دينداران واقعى كم شده بودند و مردان جهاد و شهادت كمتر يافت مىشدند; اكثر مردم به «زندگى» روى آورده بودند!
حسين(ع) براى احياى حق و اسلام، مردانه قدم به ميدان گذاشت و نهضت ضد يزيدى خود را -كه ضد كفر و ستم بود- با يارانى مصمم و وفادار و حقشناس به انجام رساند.
اصحاب او اندك بودند، ليكن درعاشورا كيفيت مطرح بود، نه كميت; ايمان و عشق به شهادت در راه خدا ملاك بود، نه فزونى جمعيت و زيادى نفرات.
اغلب همراهان حسين بن على«ع»، عابدان شب زندهدار، زاهدان وارسته، قاريان قرآن شناس، قهرمانان با بصيرت، معلمان سلحشور و مجاهدان پرهيزكارى بودند كه آثار عبادتو تهجد در سيمايشان هويدا بود. حضور تنى چند از صحابه پيامبر اسلام و حواريون حضرت امير در سپاه اندك سيد الشهدا قداست و وجهه و معنويتى پر شكوه به جمع آنان بخشيده بود.
در نوشته حاضر با چهره تابناك و شخصيتبرجسته يكى از يلان دلاور و شيران بيشه شجاعت و ايثار و حماسهآفرينى آشنا مىشويم، تا شايد اين آشنايى، ما را در پيروى و تاسى به آنان يارى رساند.
اين قهرمان عابد و عارف، «حبيب بن مظاهر» است كه نامش آشناست و با كربلاى حسين و عاشوراى شهادت، پيوندى ناگسستنى دارد.
برخى از عاشوراييان، جزء مسلمانان فداكارى بودند كه حتى حضور رسول خدا(ص) را هم درك كرده بودند، و بعضىشان از دليرمردان ركاب اميرالمؤمنين و ياران آن حضرت بودند كه در حضورش با دشمنان حق جنگيده و در شمار اصحاب امام مجتبى (ع) هم بودهاند و سرانجام حسينبن على(ع) را دركربلا يارى كرده و دراين راه به شهادترسيدهاند.
حبيب و ياران ديگر ابا عبدالله الحسين(ع) در روز عاشورا، از چنان عظمت و شكوه و مقامى برخوردار بودند كه مايه غبطه همگان است. تعبيراتى را كه امام صادق(ع) درباره آنان به كار برده است، بسيار ارزشمند است.
القابى همچون «اوليا و دوستان خدا»، «برگزيدگان پروردگار»، «ياران وفادار دين خدا»، «انصار پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين»، «پاكان رستگار و سعادتمند» و... از زبان امام صادق(ع) درباره آنان صادر شده است (1) .
كدام مكتب و آيين و ملت و نژاد، به اندازه اسلام در داشتن سرمايههاى انسانى غنى است؟
در كدام مسلك و دين، اين همه شخصيتهاى برجسته و الهام بخش مىتوان يافت؟
درود بر اسلام كه اين همه ذخاير معنوى دارد، درود بر اين پاكمردان متعهد و شهيدان جاويد كه آبروى اسلام و قرآنند، و «اسوه»هايى براى الگوگيرى و پيروى كردن.
اميداست كه اين نمونههاى متعالى براى همه ما و همه رزمندگان پرتوان جبهه نورانى اسلام و براى همه آزادگان دنيا سرمشق كمال جويى و فضيلتيابى باشد.
باشد كه راه كربلا باز شود، تا در جوار بارگاه حسينى و مرقد سالار شهيدان، اين ياران وفادار سيدالشهدا را هم زيارت كنيم! آمين.
حبيب بن مظاهر اسدى (2)
سابقه در دين و خدمتبه اسلام و درك محضر رسول رسول خدا(ص) از افتخارات حبيب بن مظاهر بود. حبيب بزرگمردى از طايفه افتخار آفرين «بنى اسد» بود. او يك سال پيش از بعثت پيامبر اسلام به دنيا آمد. كودكىاش همزمان با سالهايى بود كه پيامبر در مكه مردم را به توحيد دعوت مىكرد، و جوانىاش، هم عصر با دوران حكومت الهى رسولخدا در مدينه و آن سالهاى جهاد و حماسه و فداكارى در راه دين خدا بود.
فيض ديدار پيامبر، توفيقى بود كه حبيب بن مظاهر را از همان آغاز با معارف دين و حكمتهاى متعالى و سرچشمه زلال و جوشان تعاليم جاودان اسلام آشنا ساخت.
حبيب از اصحاب پيامبر به حساب مىآمد و از آن حضرت حديثهاى زيادى شنيده بود. صحابى بودن اين چهره عظيمالشان تاريخ اسلام (3) مقام و موقعيت او را والاتر ساخته بود و شركت او در سن 75 سالگى درنهضت كربلا و دفاع مسلحانهاش از حسين بن على(ع) از صحنههاى پر شكوه و سرشار از معنويتى است كه فقط در جبهههاى نورانى مؤمنان حق پرستيافت مىشود.
در دوران اميرالمؤمنين (ع)
پس از وفات پيامبر، حبيب بن مظاهر در خط ولايت علىبن ابىطالب(ع) قرار گرفت و محضرآن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمهسار زلال حقيقت و حجتبىنظير الهى و وارث علوم پيامبر مىشناخت. از اين رو، به آن حضرت روى آورد و در شمار ياران خالص و حواريون و شاگردان ويژه على بن ابىطالب قرار گرفت و دانشهاى گرانبها و فراوانى رااز امام آموخت و از حاملان علوم على -عليه السلام - بود (4) . حبيب بن مظاهر در رديف ياران فداكارى همچون ميثم تمار، رشيد هجرى، عمروبن حمق و... بود و همانند آنان معارف گرانبهايى از مولاى خود فرا گرفته بود، كه يكى از آنها «علم بلايا و منايا» بود; يعنى پيشگويى حوادث و خبر داشتن از وقايع آينده و تاريخ و كيفيتشهادت خود و ديگران.
به نمونه مشهورى كه در اين باره نقل شده است توجه كنيد :
ميثم تمار، سوار بر اسب از نزديك جايى كه جمعى از طايفه «بنى اسد» در آن نشسته بودند عبور مىكرد. در اين حال، حبيببن مظاهر را ديد كه او نيز سوار بر اسب بود. آن دو به يكديگر نزديك شدند، تا حدى كه گردن اسبهايشان به هم مىخورد و گفتگويى طولانى كردند. در آخر، حبيب بن مظاهر خطاب به ميثم گفت : گويا پيرمرد خربزه فروشى (5) را مىبينم كه در راه عشق و محبت دودمان پيامبر(ص)، او را به دار آويختهاند و بر چوبه دار، شكم او را پاره مىكنند.
ميثم هم گفت : من هم خوب مىشناسم مرد سرخ رويى را كه گيسوانى دارد (منظورش خود حبيب بن مظاهر بود) و به عنوان يارى فرزند رسول خدا، حسين بن على، به ميدان مىرود و كشته مىشود، و سربريدهاش را در كوفه مىگردانند.
آنان پس از اين گفتگو، از هم جدا شدند. كسانى كه آنجا بودند و اين گفتگو را از آن دو شنيده بودند، هنوز متفرق نشده بودند و به خيال خودشان درباره دروغهاى آن دو نفر صحبت مىكردند كه «رشيد هجرى» از راه رسيد و ازآنان سراغ ميثم و حبيب را گرفت. به او گفتند : همينجا بودند و چنين و چنان گفتند وسپس از هم جدا شده و رفتند. رشيد گفت : خداوند، ميثم را رحمت كند; فراموش كرد كه اين مطلب را هم اضافه كند كه به آورنده سر بريده حبيب در كوفه صد درهم بيشتر جايزه مىدهند و آنگاه آن سر را در شهر مىگردانند!
حاضران به يكديگر گفتند : اين يكى، از آنان هم دروغگوتر است; ولى طولى نكشيد كه ميثم را بر در خانه «عمروبن حريث» بر فراز چوبه دار، آويخته ديدند و سر حبيب بن مظاهر را هم به كوفه آوردند و آنچه را كه آن روز گفته شده بود به چشم ديدند (6) .
روزگار گذشت و خلافتبه اميرالمؤمنين(ع) رسيد و آن حضرت مقر خلافت را از مدينه به كوفه آورد. حبيب بن مظاهر هم به كوفه آمد و در اين شهر ساكن شد، تا هميشه بتواند در حضور و در ركاب مولايش على(ع) باشد.
حبيب در تمام جنگهاى آن حضرت شركت كرد (7) . در آن زمان، حبيب بن مظاهر يكى از شجاعان بزرگ كوفه به حساب مىآمد كه در زمره ياران امام بود (8) . او علاوه بر شجاعت و دلاورى، در اخلاق و رفتار كريمانه، در آشنايى و بصيرت به مسائل دين و احكام خدا، در پاكى و تقوا و زهد، در عبادت و سخاوت و وفا و آزادگى و در اخلاص نسبتبه امام و اهلبيت پيامبر اسلام نمونه بود. او در جميع علوم و فنون، همچون فقه، تفسير، قرائت، حديث، ادبيات، جدل و مناظره و اخبار غيبى، تبحرى داشت كه - چه در زمان خلافت على(ع) و چه پس از آن - مايه اعجاب و شگفتى ديگران بود (9) . حبيب را در مورد وفا و اخلاصش نسبتبه امام، جزء «شرطة الخميس» (10) به حساب آوردهاند (11) .
حبيب چهرهاى زيبا داشت، جمال معنوىاش هم بهحدكمال بود، تمام قرآن را از حفظ داشت و شبها پس از نماز عشا تا سپيده فجر، ختم قرآن مىكرد و به نيايش و عبادت خدا مىپرداخت (12) .
وقتى على بن ابى طالب(ع) به شهادت رسيد، حبيب بن مظاهر تقريبا 54 سال داشت و بار يك عمر تقوا و ايثار و تجربه و آگاهى و بصيرت را به دوش مىكشيد، تا در سالهاى آينده هم، همچنان در صراط مستقيم حق و در دفاع از امام و يارى دين بكوشد.
در سالهاى خفقان اموى
پس از شهادت اميرمؤمنان على - عليه السلام اوضاع اجتماعى - سياسى جامعه اسلامى بحرانىتر شد. امام مجتبى(ع) از صحنه سياسى كشور كنار زده شد. معاويه بر اوضاع مسلط گشت. روش جائرانه و ديكتاتورمآبانه معاويه در طول بيستسال حاكميتش در قلمرو مملكت اسلامى، همراه با اغفال مردم و تبليغات مسموم بر ضد على و آل على بود. شيعيان پيرو اهل بيت در شديدترين وضع خفقان بارى به سر مىبردند. قتل و اعدام و حبس و تبعيد و قطع حقوق و اخراج از كار، از رايجترين شيوههاى سياست معاويه نسبتبه آزاد مردان پاك بود.
در همين دوران بسيار تلخ بود كه امام حسن مجتبى(ع) با توطئه معاويه، با زهر مسموم شد و به شهادت رسيد. امامتشيعيان به حسين بن على(ع) رسيد، ولى سياست معاويه در همان خط و با همان برنامه ادامه داشت پس از شهادت حضرت امام حسن(ع) شيعيان به امام حسين(ع) نامه نوشتند و آن حضرت را به قيام عليه معاويه دعوت كردند، اما حضرت در جواب نامه به آنان دستور سكوت داد. (13) تا اينكه بالاخره در سال شصت هجرى معاويه از دنيا رفت و خلافت اسلامى به پسر نالايق و شرابخوار و فاسد او «يزيد» رسيد.
روشن است كه در اين سالهاى طولانى، حبيب بن مظاهر هم مانند بسيارى از آگاهان روشندل و مخلص، خون دل مىخورد و كارى از دستش بر نمىآمد. حبيب پيرو امام بود و در موضعگيريهاى اجتماعى - سياسى تابع حجتخداوند بود.
حسين بن على(ع) تن به بيعتبا يزيد نداد و از مدينه به مكه هجرت فرمود. حضور امام در مكه و اقامت چند ماههاش در آن شهر، به گوش افراد زيادى رسيد. از جمله شيعيان كوفه هم از اين ماجرا با خبر شدند و در خانه «سليمان بن صرد خزاعى» جلسهاى تشكيل دادند. سليمان كه از چهرههاى سرشناس شيعه و از شخصيتهاى معروف كوفه بود و به آل على عشق مىورزيد، براى حاضران، از مرگ معاويه و جانشينى يزيد و امتناع امام حسين(ع) از بيعتبا او و عزيمت آن حضرت به مكه، سخنها گفت.
آنگاه از آنان خواست كه اگر واقعا مصمم به يارى اويند وحاضرند تا در ركاب او با دشمنان حق بجنگند و حكومتيزيد را سرنگون كنند، آمادگى خود را طى نامهاى به امام ابلاغنمايند و اگر مرد مبارزه و مقاومت نيستند، چنين كارى نكنند.
حاضران، داوطلب مبارزه در ركاب امام و آماده جانبازىبراى حق بودند. سليمان هم از آنان خواست تا نامهاى نوشته و حسين(ع) را به كوفه دعوت نمايند، تا در راس جريان مبارزه، هدايت مردم را در جهاد عليه يزيد به عهده گيرد.
نخستين دعوتنامه با امضاى چهارتن از بزرگان كوفه براى امام نوشته و به مكه ارسال شد; امضا كنندگان، عبارت بودند از : سليمان بن صرد، مسيب بن نجبه، رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر. مضمون نامه، دعوت امام براى حركتبه سوى كوفه و هدايت و رهبرى آنان در امر مبارزه بود. (14)
يزيد در آغاز خلافتش، براى مسلط شدن بر اوضاع، سختگيريهاى زيادى مىكرد. نوشتن اين نامه در آن شرايط، اقدام مهم و مخاطره آميزى بود كه توسط حبيب و ديگر همفكرانش انجام گرفت.
پس از اين نامه، نامههاى فراوان ديگرى به حسين بن على ارسال شد، كه در همه آنها از امام خواسته شده بود كه با سرعت و در اولين فرصتخود را به كوفه برساند.
در نهضت مسلم بن عقيل
دعوتها و اعلام حمايتهايى كه از سوى كوفيان به امام حسين مىرسيد، حضرت را بر آن داشت تا براى ارزيابى دقيق اوضاع و شرايط و ميزان آمادگى مردم، نمايندهاى ويژه به كوفه بفرستد و امام، مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد. مسلم پيام و نامه امام را به مردم ابلاغ كرد و منتظر عكسالعمل آنان بود.
در اولين جلسه «عابس شاكرى» - كه از شيعيان بود - خطابه پرشورى ايراد كرد و ضمن آن به مسلم بن عقيل گفت :
«بعد از حمد و سپاس خداوند، من از مردم به تو خبر نمىدهم، چون نمىدانم در دلهايشان چيست. سوگند به خدا كه من نظر و آمادگى خودم را به تو بازگو مىكنم.به خدا سوگند! اگر بخوانيد، اجابتتان مىكنم و همراه شما با دشمنانتان خواهم جنگيد، و با شمشيرم در پيش روى شما با دشمن آن قدر پيكار خواهم كرد، تا به ديدار خدا برسم و در اين كار، چشم اميدم فقط به پاداش خداوند است....»
شرايط انتخاب پيش آمده بود و اعلان نظر و آمادگى، عمل را هم به دنبال مىطلبيد.
«حبيب بن مظاهر» پس از سخنان عابس برخاست و خطاب به عابس گفت :
«جانا سخن از زبان ما مىگويى؟ رحمتخدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با كوتاهترين سخن بيان كردى ... [آنگاه گفت :] به خداى يكتا سوگند! هم بر همين راى و عقيدهام كه او بيان كرد.» (15)
آن روزها مسلم در خانه مختار ثقفى بود و مردم آماده بطور مرتب مىآمدند و با مسلم بن عقيل براى يارى حسين(ع) بيعت مىكردند.
حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، دو تن از فعالترين كسانى بودند كه بطور پنهانى و دور از چشم جاسوسان حكومتى، براى مسلم بن عقيل از مردم بيعت مىگرفتند و خود را تمام وقت، وقف نهضتى كرده بودند كه بنا بود به رهبرى امام حسين(ع) انجام گيرد.
ابن زياد، حاكم جديد كوفه وقتى به اين شهرآمد و اداره امور را به دست گرفت، كار بيعت مخفيانه تر شد و شرايط سختترى پيش آمد، ولى حبيب همچنان از عناصر اصلى نهضت مسلم بود; تا اينكه اوضاع، دگرگون شدوقيام زودرس مسلم پيش آمد و مردم از اطراف مسلم پراكنده شدند. در اين شرايط بود كه قبيله و عشيره حبيب بن مظاهر و مسلمبن عوسجه، آن دو را گرفته و پنهان كردند، تا از گزند خون آشامان ابن زياد درامان بمانند (16) ; زيرا ابن زياد چهرههاى مؤثر درنهضت كوفه را شناسايى، دستگير و زندانى يا اعدام مىكرد (17) .
پيوستن به كاروان كربلا
عشق وقتى در سرافتد، پير و برنايى ندارد مستيى كز عشق خيزد، هيچ صهبايى ندارد مىرود رو سوى شب تا با تمام شب پرستان در ستيزد موسپيدى كز عطش نايى ندارد عشق مولا مىتراود از تمام جسم و جانش جز وفا بر قامتخود نيز شولايى ندارد (18)
امام حسين(ع) از مكه عازم كوفه بود. «كاروان شهادت»مىبايست مجمعى از زبدهترين انسانهاى فداكار وخالص باشد كه هيچ انگيزهاى جز خدا و نصرت دين او درسرنداشته باشند. چنين كاروانى از مكه به كربلا مىرفت وحيف بود كه حبيب بن مظاهر در اين قافله نور نباشد. هر چند همه كسانى هم كه از مكه همراه امام شدند، تا كربلا نماندند، زيرا با انگيزههاى ديگرى آمده بودند، نه براى شهادت.
«بسا كسند از اين همرهان «آرى» گوى كه دل به وسوسه راه ديگرى دارند بسا كسند كه جايى موافقان رهند كه خود نه جاى هماهنگى است و همراهى است بدين سبب، نخستبايد آيين همرهى دانست.
ابا عبدالله الحسين هنگام حركتبه كوفه، طى نامهاى براى حبيب بن مظاهر نوشت :
از حسين بن على بن ابى طالب، به دانشمند فقيه، حبيب بن مظاهر :
اما بعد،اى حبيب! تو خويشاوندى و نزديكى ما را بهرسول خدا(ص) مىدانى و ما را بهتر از هركس مىشناسى; تو كه صاحب اخلاق نيكو و غيرت مىباشى، پس در فدا كردن جان در راه ما دريغ مكن، تاجدم رسول الله(ص) پاداش آن را در قيامتبه تو عطاكند.» (19)
هماى سعادتى بود كه بر سر حبيب نشست و پيك افتخارىبود كه در خانه او را زد : مژده و بشارتتباد اى حبيب بر بهشتخدا، كه پاداش جهاد و شهادت در راه اوست.
حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، اين دو يار همراهودو شجاع همرزم، خبر نزديك شدن كاروان امامحسين رابهكوفه شنيدند. از سويى خاطرهايشان ازبىفايى و سستعهدى مردم كوفه آزرده و رنجور بود، ازسوى ديگرشوق ديدار حسين بن على، آتشى در دل شيفتهآنان بر پا كرد، تصميم گرفتند كه خود را به امام برسانند.
امام قبل از آنكه به كوفه برسد، در سرزمين كربلا محاصرهشد. ماموران «ابن زياد» هم براى جلوگيرى از پيوستن كوفيان وفادار به حسين به كاروان او شب و روز راههاى ورود و خروج كوفه را در كنترل داشتند; ولى اين دو پيرمرد جواندل و آگاه و وفادار، مصمم بودند كه به هر قيمتى شده خود را به حسين بن على برسانند و او را يارى كنند. آنانشبها راه مىرفتند وروز استراحت مىكردند، تا اينكه سرانجام در هفتم محرم، در كربلا به كاروان آن حضرت پيوستند (20) و چشم در چشم و چهره امام انداختند و نگاهشان زبان دلشان بود و قلبشان در محبتحسين و به عشق شهادت مىتپيد.
حبيب بن مظاهر وقتى به حضور امام رسيد، آنچه كه ديد،عبارت بود از يارانى اندك و دشمنانى بسيار! به امام عرض كرد : در اين نزديكى قبيلهاى از «بنى اسد» هستند،اگر اجازه مىدهيد پيش آنان بروم و آنان را به يارى شما فرا بخوانم، شايد خداوند هدايتشان كند و مايه دفاع از شما گردند.
حسين بن على هم اجازه داد. حبيب با شتاب خود را به آنان رساند و در جلسه و انجمن آنان شركت كرد و ضمن موعظه و ارشاد،در سخنانش گفت :
برايتان هديه نيكى آوردهام، بهترين چيزى كه رهبر قومى براى آنان مىآورد. اينك اين حسين بن على، فرزند اميرالمؤمنين و فاطمه زهراست كه دركنار و نزديك شمافرود آمده است و همراهش جمعى از مؤمنانند . درحالى كه دشمنانش او را محاصره كردهاند تا به قتلشبرسانند. آمدهام تا شما را به دفاع از او و حفظحرمت پيامبر درباره وى دعوت كنم; به خداوندسوگند! اگر يارىاش كنيد، پروردگار، شرافت دنيا و آخرت را به شما خواهد داد.من اين كرامت را از اين جهت مخصوص شما قرار دادم كه شما قوم من هستيد و از نزديكترين بستگان من به حساب مىآيد.
يكى از آنان به نام «عبدالله بن بشير» برخاست و گفت :
اى حبيب! خداوند تلاشت را پاداش دهد! براى ما افتخارى آوردى كه يك انسان به عزيزترين كسانش مىدهد؟ من اولين كسى هستم كه دعوت تو را لبيك مىگويم... .
ديگران هم به پا خاستند و سخنانى چون او بر زبان آوردندو براى پيوستن به حسين و يارى او اعلام آمادگى نمودند. شمار اين افراد به هفتاد يا نود نفر مىرسيد وتصميمگرفتند به سوى كربلا عزيمت كنند; اما جاسوسخيانتكارى از وابستگان عمرسعد در ميانشان بود كهبه عمرسعد گزارش داد. عمرسعد هم عنصر خشن بيرحمى چون «ازرق» رابا پانصد اسب سوار به سوى آنانگسيل كرد. ماموران، همان شب به آنان رسيدند و مانعحركتشان شدند. ازرق به اتفاق همراهانش با مرداناسدى درگير جنگ شد و فريادهاى حبيببن مظاهر هم كه از آنان مىخواست از سر راهشان كنار روند، به جايى نرسيد.
وقتى آن گروه از بنى اسد ديدند كه با جمعيت اندكشان ياراى مقابله و ايستادگى در برابر انبوه سواران دشمن را ندارند. ناگزير در تاريكى شبانه به خانههاى خويش برگشتند.
حبيب بن مظاهر، نزد حسين(ع) برگشت و ماجرا را به آن حضرت خبر داد. حضرت فرمود : «وماتشاؤون الا ان يشاء الله، ولاحول ولاقوة الا بالله (21) ; هر چه كه خدا خواهد، همان شود، و نيرويى جز قوت پروردگار نيست.»
گرچه در آن لحظه طايفه بنى اسد نتوانستند به يارى امام بشتابند، ولى در اين نيت وبا آن اخلاص و آمادگى، هوادار اهل يتبودند، و همانها بودند كه پس از پايان ماجراى عاشورا و به اسارت رفتن اهل بيت، به سرزمين خونين كربلا آمدند، تا آن جنازههاى مطهر را به خاك بسپارند. امام سجاد(ع) هم به صورت يك نقابدار جوان، براى راهنمايى آنان در شناسايى و دفن پيكر شهدا، به آن محل آمد.
تبليغ در جبهه
ديديم كه حبيب بن مظاهر براى سعادتمند كردن ديگران چقدر دلسوزانه تلاش مىكرد،حتى با صحبتهايش براى جمعى از «بنى اسد»، آنان را آماده فداكارى در راه امام كرده بود، كه ممانعت نيروهاى دشمن، امكان پيوستن آنان را به كاروان حق از بين برد.
تبليغ روى افراد، جهت جذب نمودن به حق و دور كردن آنان از آلودگى به ننگ همراهى با يزيديان و جنگيدن با حسين، حتى در عرصه كارزار هم از ياد حبيب نمىرفت.
عمرسعد وقتى به كربلا رسيد، براى گفتگو با حسين، چند پيك در چند نوبت پيش آن حضرت فرستاد. اولى كه عنصر پليد و خائنى به نام «كثير بن سعد» بود، از سوى ياران حسين رد شد; زيرا موجود خطرناك و تروريستى بود و حاضر نشد براى رسيدن به حضور امام، حتى سلاحش را بر زمين بگذارد و بالاخره برگشت.
عمرسعد، شخص ديگرى به نام «قرة بن قيس» فرستاد. وقتى پيش مىآمد، حسين بن على پرسيد : آيا او را خوب مىشناسيد؟
حبيب بن مظاهر پاسخ داد : آرى، نامش قره است و مادرش از قبيله ماست، او پسر خواهر ما محسوب مىشود، من او را قبلا به حسن عقيده مىشناختم. او كسى نبود كه با يزيديان همگام باشد، اهل ايمان و تقوا بود و گمان نمىكردم كه سرانجام كارش به همكارى با سپاه كوفه منجر گردد!
قره به حضور حسين بن على(ع) رسيد و گفتگوهايى انجام دادند و پيام عمر سعد را به امام رسانيد. وقتى كه مىخواستبرگردد حبيب به او گفت : اى قره! خدا رحمتت كند! كجا؟ به سوى ظالمان مىروى؟ بيا حسين را يارى كن، عزت ما به بركت پدران اوست.
قره گفت : پاسخ حسين را مىرسانم، آن گاه فكر خواهم كرد (22) .
ولى قره رفت و باز نيامد (23) .
مورد ديگر، سخنرانى براى سپاه دشمن در عصر روز نهم محرم بود. وقتى عصر آن روز، انبوهى از سپاه عمرسعد به اردوگاه امام هجوم آوردند، حسين بن على(ع) برادرش عباس را ماموركرد، تا از نيت و برنامه اين مهاجمان براى او خبر آورد. عباس همراه بيست نفر از سواران كه حبيب و زهير هم جزء آنان بودند - تا پيش روى گروه مهاجم تاختند.
عباس پرسيد : چه شده و چه مىخواهيد؟ گفتند : فرمان امير، عبيدالله زياد رسيده است كه يا جنگ، يا تسليم بى قيدو شرط. عباس فرمود : شتاب نكنيد، تا از ابا عبدالله الحسين(ع) كسب نظر و تكليف كنيم. ديگران ايستادند و عباس بن على با شتاب به سوى حسين برگشت. در اين فاصله ياران حسين با آنان گفتگوهايى داشتند. حبيب بن مظاهر به زهير گفت : اگر مىخواهى با آنان صحبت كن، يا من صحبت كنم. زهير گفت : چون تو پيشنهاد كردى، خودت سخن آغاز كن. حبيب، رو به آن گروه كرده و گفت :
«به خدا سوگند! فرداى قيامت، چه بد مردمانى هستند، آنان كه با خداوند در حالى رو به رو خواهند شد كه فرزندان و ذريه پيامبرش را كشتهاند و بندگان عابد و شب زنده داران سحرخيز و ذاكران خدا را به قتل رساندهاند... (24) .»
اين سخنان - كه شايد موجب بيدارى و جدانهايى مىشد و آگاهى بخش بود بر مذاق مخاطبان خوش نيامد، و يكى از آنان سخن حبيب را قطع كرد و گفت : بس كن حبيب! تو تا مىتوانى خود ستايى مىكنى.
البته زهير هم پاسخ ياوههاى او را همانجا داد و سرانجام قرار بر اين شد كه آن لحظه نجنگند و آن شب تا فردا صبح مهلتى داده شود (25) . حبيب و ديگر ياران حسين درآن آخرين شب نورانى به نيايش و عبادت پرداختند.
شب عاشورا
آن شب، هر كس آخرين توشه معنوى خويش را از زندگى بر مىگرفت. حسين بن على(ع) به تنهايى از خيمه خويش خارج شد، تا از خندقها ووضعيت پشتخيمهها بازديد كند.متوجه شد كه «نافع» (يكى از يارانش) هم در پى او مىآيد.
پرسيد : كيست؟ نافع است؟
نافع بن هلال پاسخ داد : آرى، منم فدايتشوم، اى فرزند پيامبر!
امام پرسيد : چه چيزى باعثشد در اين هنگام از شب بيرون آيى؟
نافع : سرور من! بيرون آمدن شما در اين شب به سوى اين فاسد تبهكار (ابن سعد) مرا نگران ساخت.
امام : بيرون آمدم تا پستى و بلنديهاى اينجا را بررسى كنم، كه مبادا كمين گاهى براى حمله دشمن از پشتباشد.
آنگاه در حالى كه امام دست چپ نافع راگرفته بود و باز مىگشت، فرمود : «همان است، همان است، به خدا سوگند كه وعدهاى است كه تخلف ندارد!» (اشاره به شهادت خويش در آن سرزمين).
و به نافع گفت : اى نافع! از ميان اين كوه راهى پيدا كن و خودت را نجات بده.
نافع گفت : آقاى من! مادرم به عزايم بنشيند، اگر چنين كنم! به خدا هرگز از شما جدا نخواهم شد تا رگهاى گردنم قطع گردد....
امام از نافع جدا شد و درون خيمه خواهرش زينب(ع) رفت. نافع ايستاده بود و انتظار حسين را مىكشيد.
زينب به برادرش گفت : آيا از باطن يارانت اطمينان خاطردارى كه هنگام سختى و كشاكش نيزهها تو را رها نكنند؟
امام فرمود : آرى خواهرم! اينان را آزمودهام. همه اينان دليرمردانى هستند كه شيفته شهادتند، آن گونه كه كودك به شير مادرش مشتاق است.
نافع كه سخنان اين خواهر و برادر را شنيده بود، بسرعت نزد حبيب بن مظاهر آمد و آن گفتگو و همچنين تعبير امام را درباره اصحابش براى او نقل كرد.
حبيب بن مظاهر گفت : به خدا سوگند! اگر خلاف انتظار امام نبود، هم اكنون مىرفتم و تا شمشير در كف دارم با آنان مىجنگيدم.
نافع گفت : برادرم! دختران رسول خدا را در حال اضطراب خاطر واگذاشتم، بيا به اتفاق ديگر اصحاب، حضورشان برسيم و دلهايشان را آرام كرده و ترس را از آنان زايل كنيم.
حبيب بن مظاهر، همرزمان را در آن شب مقدس، چنين صدا زد :
«انصار خدا و پيامبر كجايند؟
انصار فاطمه و ياران اسلام و اصحاب حسين كجايند؟»اصحاب همچون شيران خشمگين، با شتاب از خيمهها بيرون آمدند، عباس بن على هم در ميانشان بود، كه به خواسته حبيب، عباس و ديگر افراد از بنى هاشم به خيمههاى خود بازگشتند. حبيب ماند و بقيه اصحاب.
آنگاه حبيب بن مظاهر رو به آن قهرمانان غيور و با حميت، آنچه را كه از نافع شنيده بود بيان كرد، تا ميزان آمادگى آنان را ببيند.
اصحاب، شمشيرها را از نيام كشيدند و گفتند : حبيب! به خدا قسم! اگر دشمن به سوى ما سرازير شود، سرهايشان را شكار كرده و آنان را به بزرگانشان ملحق خواهيم نمود و نگهبان عترت و ذريه پيامبر خواهيم بود.
حبيب گفت : پس با هم به سوى حرم رسول الله برويم و ترسشان را زايل كنيم.
همگى رفتند و بين طنابهاى خيمهها ايستادند.
حبيب گفت :
سلام بر شما اى سروران ما! سلام برشما اى خاندان رسالت! اين شمشيرهاى جوانانتان است كه سوگند خوردهاند آن را غلاف نكنند، تا اينكه به گردن بدخواهان شما برسانند، و اين هم نيزه غلامان شماست كه سوگند خوردهاند آن را كنار ننهند، مگر اينكه در سينه آنان كه ندا دهنده شما را پراكنده ساختند، بنشانند. (26)
در اين لحظه، حسين بن على(ع) بيرون آمد، و در مقام قدردانى و تشكر از اين همه ايثار و فداكارى، به آنان فرمود :«اصحاب من! خداوند از سوى اهل بيت پيامبرتان، بهترين پاداش را به شما بدهد!» (27)
ياران امام مىدانستند كه اين لحظههاى پربها در اين آخرين شب، ارزشمندترين سرمايههاى آنان است كه به ملكوت اعلى و به جاودانگى شهادتشان مىرساند.
يك شب، و اين همه سرشار از ارزش، يك شب، و اين همه گرانبها و قدر گونه، دريغ بر كسى كه ارزش شبهاى قدر زندگى خويش را نشناسد! و ياران حسين، چه خوب از بهاى «شب عاشورا» آگاه بودند.
شبى كه بيعتخود را زهمرهان برداشت امير عشق، ز دل خاست واى واى حبيب زدل به دوست چنين گفت : كاى چراغ اميد تويى قرار دل و مايه بقاى حبيب كجا روم، چه كنم؟ بىتو چون توانم نيست خدا نياورد آن روز از براى حبيب حبيب اگر چه بود پير، عشق اوست جوان ببين هزار شرر شوق در دعاى حبيب (28)
و اگر جز اين بود، حبيب، محبوب دلها نمىشد و نام جاويد نمىيافت.
شوق شهادت
پير شهر خاموشم، مرد جان فشانيها پيرم و به سر دارم، عشقى از جوانيها ريگ ريگ اين صحرا مىشناسد عشقم را بس كه هر كجا دادم، عشق را نشانيها (29)
شعار نيست، واقعيت است; شادى براى مرگ، و شوق براى شهادت.
وقتى كسى ميان خود و ديدار خدا و بهشت جاودان و رسيدن به حضور پيامبر و ائمه و صديقان و شهيدان بزرگ، فقط يك شب فاصله مىبيند،و خود را در آستانه اين فيض بزرگ مشاهده مىكند، اگر براستى از راه و هدف ومقصد خويش، در اين «سير الى الله» آگاه باشد و شادى نكند، پس چه كند؟ خوشحالى از شهادت، ويژه كسانى است كه به اين آگاهى ارزشمند و به علم اليقين رسيده باشند، و حبيب بن مظاهر، از اين جماعتبود.
اصحاب امام حسين وقتى دانستند كه در پيش روى يادگار پيامبر و امام بزرگوار خويش، در راه خدا كشته خواهند شد، از خوشحالى در پوست نمىگنجيدند و به شوخى و مزاح مىپرداختند. حبيب بن مظاهر در حالى كه مىخنديد و شادى وجودش را فرا گرفته بود، پيش اصحاب رفت. يكى از آنان به نام «يزيد بن حصين تميمى» از روى نارضايتى و اعتراض گف :
«الآن كه وقتشوخى و خنده نيست!»
حبيب بن مظاهر جوابى داد كه ازعمق ايمان او خبر مىداد; گفت : «براى خوشحالى چه موقعيتى بهتر از حالا؟! به خدا سوگند! چيزى نمانده كه اين طغيانگران با شمشيرهايشان بر ما بتازند و ما به حورالعين بهشتبرسيم.» (30)
يكى ديگر هم از اصحاب كه شادى و شوخى مىكرد، وقتى از روى تعجب به او گفتند : الآن كه زمان انجام دادن كار بيهوده نيست! گفت : بستگان من مىدانند كه من نه در جوانى و نه در پيرى، اهل بيهودگى ولغو نبودهام، اما شادم از آنچه كه ملاقاتش خواهيم كرد. فاصله ما تا بهشت، حمله اين قوم با شمشيرهايشان است. (31)
اين گونه شوق شهادت طلبى را در كجا مىتوان يافت؟ جز در مكتبهاى الهى و در سايه تعليمات اولياى دين و حجتهاى پروردگار كه اين گونه افق بينش هواداران راگسترده و عميق و روشن مىسازند! از نمونههاى عينى اين روحيه در ميان رزمندگان اسلام در جبهههاى نورانى دفاع مقدس سخن نمىگوييم، كه هر چه هست، همه الهام از كربلاست و اينان شاگردان مكتب عاشوراى حسينىاند.
عاشورا، روز حماسه
صبح عاشورا، پس از نماز صبح، در اردوگاه امام آمادگى زيادى براى جانبازى و ايثار جان به چشم مىخورد. حسين بن على(ع) نيروهاى خود را آرايش نظامى داد; حبيب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نيروهاى خويش ساخت و زهير را به جناح راست گماشت.
نيروهاى امام گرچه اندك بودند، ولى يك دنيا عظمت و شجاعت و ايمان را با خود به همراه داشتند. حبيب بن مظاهر از برجستهترين اصحاب امام بود. در حملههاى انفرادى، هر كس در ميدان او را صدا مىزد، بسرعت درخواست او را اجابت مىكرد و روياروى حريف مىايستاد. از جمله يك بار، «سالم» غلام زياد، و «يسار» غلام عبيدالله براى جنگ به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند.
يسار با غرور و تكبر پا به ميدان نهاد و اعلام كرد كه تنها بايد يكى از چند نفر : حبيب، زهير و يا برير (از سرداران سپاهامام) به مبارزه با من بيايند. حبيب و برير بسرعت ازجابرخاستند، ولى امام حسين به آنان اجازه نفرمود و «عبدالله بن عمير» را كه داوطلب بعدى بود، به جنگ آن دو فرستاد. عبدالله هم هر دو عنصر ناپاك را به هلاكت رساند. (32)
حبيب در همه صحنهها حضور داشت و در دفاع از امام و تقويت جبهه او، با شمشير و زبان و خطابه و هر كارى كه از او ساخته رسالتخود را بود انجام مىداد.
در همان صبح عاشورا كه امام حسين براى ارشاد دشمنواتمام حجتبر آنان، آن خطابه پرشور و بيدارگرش رابيانفرمود : «نسب مرا در نظر بگيريد و بنگريد كه آيا كشتنمنبه صلاح شماست؟ آيا من پسر دختر پيامبرتان نيستم؟...»
شمر سخن آن حضرت را قطع كرد و گفت : «او (امام) خدا را بر يك حرف (بطور سطحى و ظاهرى) پرستش مىكند (33) ، اگر بدانم كه او چه مىگويد»غيرت دينى حبيب بن مظاهر نگذاشت كه او تماشا گرهتاكى و اهانتشمر باشد در پاسخ او گفت :
«به خدا قسم! مىبينم كه تو خدا را بر هفتادحرف مىپرستى (كنايه از انحراف شديد شمر و ساختگى بودن تدين او) من هم شاهدم كه در گفتهات (كه حرف حسين را نمىفهمى) راست مىگويى... خداوند بر قلب تو مهر زده و از درك حقيقت محرومى...» (34)
بدين ترتيب شمر منكوب شد و امام همچنان به سخنان خود ادامه داد.
جنگ تن به تن شروع شده بود; ياران فداكار امام، در آن مقطع تاريخى، يكايك به جهاد مىپرداختند و پس از مبارزاتى به شهادت مىرسيدند.
مسلم بن عوسجه (از دوستان ديرين حبيب) وقتى به ميدان رفت و در آخرين لحظهها بر زمين افتاد، در خون خود مىغلطيد كه هم حسين بن على و هم حبيب بن مظاهر بر بالين او حاضر شده بودند. هنوز رمقى در تن مسلم بود كه حبيب به او گفت :
مسلم! برايم مرگ تو سخت وناگوار است! تو را به بهشت مژده مىدهم.
مسلم با صداى ضعيفى گفت : خداوند تو را مژده بهشت دهد!
آنگاه حبيب افزود :
مسلم! اگر بعد از تو كشته نمىشدم، دوست داشتم كه تمام وصيتهايت را به من بگويى، چرا كه تو هم در قرابت و هم در دين بر گردن من حق دارى.
مسلم بن عوسجه كه با زحمتسعى مى كرد سخن بگويد، گفت : تو را وصيت مىكنم به اين مرد (امام حسين)، تا دم مرگ با او باش و در ركابش بمير!
حبيب گفت :به خداى كعبه سوگند كه چنين خواهم كرد (35) ، و چشمان مسلم بن عوسجه براى هميشه بسته شد.
اين وفادارى خالصانه اين دو دوست نسبتبه امام بود كه آنان را در زمره برترين شهداى كربلا قرار داد; ياد هر دو گرامى باد.
ظهر عاشورا، امام حسين(ع) براى بر پاداشتن آخرين نماز، مهلتى خواست. «حصين بن تميم» - كه از نيروهاى خبيث دشمن بود فرياد زد : حسين! نماز تو كه قبول نيست!
حبيب بن مظاهر از اين اهانت لئيمانه خشمگين شد و درپاسخ آن مرد گفت : خيال كردهاى كه نماز خاندان پيامبر قبول نيست، ولى نماز تو قبول است، اى الاغ! سپس به يكديگر حمله كردند; حبيب بن مظاهر با شمشير بر سر اسب حصين بنتميم زد، اسب بر زمين افتاد و سوارش را هم بر زمين كوبيد. بلافاصله دوستانش شتافتند و اور ا از چنگ حبيب بن مظاهر خلاص كردند، و حبيب خطاب به آنان چنين گفت :
اى بدترين قوم از نظر نام و نيرو، سوگند مىخورم كه اگر ما به اندازه شما يا جزئى از شما بوديم، از بيم شمشيرهاى ما فرار مىكرديد و دشت را رها مىساختيد. (36)
آخرين لحظههاى فداكارى حبيب بن مظاهر فرا رسيد. آن مجاهد پير و سالخورده كه خون در رگهايش هنوز جوان بود، با شمشيرى آخته به آنان حمله كرد و با چنان شور و حماسهاى پيش تاخت كه عرصه كارزار را به تلاطم در آورد. او در حالى كه به ميان سپاه دشمن نفوذ كرده بود و آنان را از دم تيغ مىگذراند، اين گونه رجز مىخواند :
«من، حبيب، پسر مظاهرم و زمانى كه آتش جنگ برافروخته شود، يكه سوار ميدان جنگم. شما گرچه ازنظر نيرو و نفر از ما بيشتريد، ليكن ما از شما مقاومترو وفادارتريم; حجت و دليل ما برتر، ومنطق ماآشكارتر است و ازشما پرهيزكارتر و استوارتريم.» (37)
حبيب بن مظاهر با آن كهنسالى، شمشير مىزد و دشمنان را مىكشت. حدود 62 نفر از يزيديان را به خاك افكند و همچنان دلاورانه مىجنگيد، تا اينكه شمشيرى بر فرق او اصابت كرد و يكى هم با سرنيزه به او حمله كرد و حبيب بر زمين افتاد. حصين بن تميم كه چند لحظه قبل با خفت و خوارى از چنگ حبيب گريخته بود، به تلافى آن شكست و بىآبرويى به حبيب حمله كرد و حبيب بن مظاهر را كه مىخواست دوباره براى جنگ برخيزد، با ضربهاى بر سرش، دوباره به زمين افكند.
موهاى سفيد صورتش از خون رنگين شد. دستها را بالا آورد كه خون را از برابر ديدگانش پاك كند و بهتر بتواند صحنه نبرد را و دوست و دشمن را باز شناسد، كه نيزهاى او را از پاى افكند و بر خاك افتاد.
رمقى در تن داشت و خرسند بود كه «جان» خويش را در راه حق مىدهد و «خون» خود را در پاى نهال حقيقت و دين نثار مىكند.
«بديل بن صريم» كه اولين ضربه كارى را بر حبيب وارد كرده بود، پياده شد و خود را به حبيب رساند و با عجله، سر مطهر اين شهيد بزرگ را از تن جدا كرد (38) .
داغ اين شهيد، بر ياران حسين(ع) بسيار گران بود; حسين بن على خود را به بالين او رساند، تا شهادتش را - كه معراج جان به آستان جانان بود - تبريك گويد.
شهادت حبيب بن مظاهر، چنان در حسين بن على(ع) اثر گذاشته بود كه در شهادتش فرمود :«پاداش خود و ياران حامى خود را از خداى تعالى انتظار مىبرم.» (39)
درود خدا و رسول بر حبيب بن مظاهر اسدى.
پايان
منابع تحقيق :
1. ابصارالعين فى انصارالحسين(ع) محمد بن طاهر سماوى، مكتبة البصيرتى، قم : بىتا.
2. الاخبار الطوال، ابن قتيبه دينورى، منشورات شريف رضى، قاهره : 1960م.
3. الارشاد، محمد بن محمد بن النعمان (مفيد)، دوجلدى، بىنا، بىجا : بىتا.
4. اسرارالشهاده، فاضل در بندى، منشورات الاعلمى، تهران : بىتا.
5. اعيان الشيعه، سيد محسن امين، دارالتعارف للمطبوعات، بيروت : 1403 ق.
6. انصارالحسين، محمد مهدى شمس الدين، مؤسسة البعثه، تهران : بىتا.
7. بحارالانوار، محمد باقر مجلسى، مؤسسة الوفاء، بيروت : 1403.
8. تاريخ طبرى، محمد بن جريرطبرى، بىنا، ليدن : بىتا.
9. حياة الامام الحسين بن على(ع)، باقر شريف القرشى، دارالكتب العلميه، قم : 1397 ق.
10. رجال كشى، ابو عمرو محمد بن عمر كشى، دانشگاه مشهد، بىجا : بى تا.
11. سفينة البحار، شيخ عباس قمى، انتشارات فراهانى، تهران : بىتا.
12. المجالس الفاخره، سيد شرف الدين عاملى، بىنا، بىجا : بىتا.
13. مقتل الحسين(ع)، عبدالرزاق المقرم، مكتبة البصيرتى، قم : 1383 ق.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
1. در زيارتى كه آن حضرت به «صفوان جمال» تعليم داد آمده است : «السلام عليكم يا اولياء الله واحبائه، السلام عليكم يا اصفياء الله واودائه...» (علامه مجلسى، بحارالانوار، ج98، ص201).
2. مظاهر، بروزن موافق. در برخى منابع هم مظهر، بروزن مطهر نقل شده است; هر چند كه مشهور در زبانها به فتح ميم است.
3. محمد بن طاهر سماوى، ابصار العين فى انصار الحسين، ص 56.
4. محدث قمى، سفينة البحار، ج1، ص405.
5. يكى از شغلهاى ميثم تمار، خربزه فروشى بود.
6. كشى، رجال، ص78; سفينة البحار ج1، ص405.
7و8. ابصار العين فى انصار الحسين، ص56.
9. امالى منتجبه، ص49، به نقل از حبيب بن مظاهر، ص54و55.
10. عنوان و لقب جمعى از ياران على - عليه السلام - بود كه با آن حضرت پيمان بر شهادت و بر بهشتبسته بودند، آنان نيروهاى ويژه و هميشه آمادهاى بودند كه گوش به فرمان امام و مطيع محض دستور او بودند.
11.مهدى شمس الدين، انصارالحسين، ص66.
12.سيد محسن امين، اعيان الشيعه، ج4، ص554.
13. الاخبار الطوال، ص221.
14. شيخ مفيد، ارشاد، ص203.
15. تاريخ طبرى، ج7، ص237.
16. اعيان الشيعه، ج4، ص554; ابصار العين فى انصار الحسين ص57.
17. حوادث مربوط به نهضت مسلم بن عقيل را در جزوه مسلم بن عقيل، از مجموعه «آشنايى با اسوهها» مطالعه كنيد.
18. شعر از : م - دهقان.
19. فاضل دربندى، اسرار الشهاده، ص390.
20. اعيان الشيعه، ج4، ص554.
21.باقر شريف القرشى، حياة الامام الحسين بن على، ج3، ص142.
22. تاريخ طبرى، ج7، ص310; ارشاد، ص227.
23. ظاهرا قره وقتى به خود آمد كه بسيار دير شده بود. او در عصر عاشورا تنهايى اسيران را ديد و آه و سوگوارى آنان را بر سر نعش شهدا شنيد و آنها را نقل كرد. ناقل اين صحنهها بخصوص سخنان زينب، همين قرة بن قيس است.
24. تاريخ طبرى، ج7، ص318; عبدالرزاق المقرم، مقتل الحسين، ص256.
25. مقتل الحسين، ص256.
26. عبدالحسين شرف الدين، المجالس الفاخره فى مآتم العترة الطاهرة، ص92 - 94.
27. تاريخ طبرى، ج7، ص329; ارشاد، ص234.
28. از : استاد محمد حسين بهجتى (شفق).
29. از : محمد فخار زاده.
30. رجال كشى، ص53; حياة الامام الحسين، ج3، ص175.
31. حياة الامام الحسين، ج3، ص176.
32. تاريخ طبرى، ج7، ص336.
33. اشاره به آيه يازدهم سوره حج است : «ومن الناس من يعبد الله على حرف...».
34. تاريخ طبرى، ج7، ص329; ارشاد، ص234.
35. اعيان الشيعه، ج4، ص555.
36. اقسم لو كنا بكم اعدادا او شطركم، وليتم الاكتادا يا شر قوم حسبا وآدا
(تاريخ طبرى)
37. انا حبيب و ابى مظهر فارس هيجاء و حرب تسعر انتم اعد عدة واكثر ونحن او في منكم و اصبر ونحن اعلى حجة و اظهر حقا واتقى منكم و اعذر
«تاريخ طبرى، ج7، ص347; شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص145».
38. تاريخ طبرى، ج7، ص348.
39. ابصار العين فى انصار الحسين، ص60; اعيان الشيعه، ج4، ص555.