چکيده
در اين مقاله، نويسنده به معرفى مولى الموحدين حضرت على بن ابى طالب عليه السلام به عنوان «انسان کامل» مى پردازد و از زواياى مختلف به وصف شخصيت والاى اين مظهر علم و عمل و شجاعت و سماحت نغمه مى سازد.ايمان مولى مهم ترين خصيصه آن حضرت است که نويسنده مورد توجه قرار مى دهد زيرا که ايمان، پايه و مايه سازنده شخصيت والاى هر کسى است و در اين خصيصه، آن حضرت را نمونه و سرمشق هر مؤمنى مى داند و رسيدن به مقام او را سخت دور از دسترس مى شمارد. نتيجه اين ايمان، فداکارى شگفت انگيزى است که آن حضرت در راه پيامبر اسلام به آن دست مى زند و خود را در معرض خطرى حتمى قرار مى دهد.
زهد و ورع خالصانه نيز نتيجه اين ايمان است. همچنين، علم امام عليه السلام هم که باعث اعجاب دوست هم دشمن است، بر پايه همين ايمان است. شجاعت على عليه السلام هم از چشمه ايمان او سيراب مى شود. شجاعتى که نه تنها باعث شگفتى فراوان بلکه باعث پيشبرد سريع و اعجاب انگيز هدف هاى رسول اکرم (ص) مى شود. انفاق در راه خدا و مواظبت از ضعيفان و توجه به بيوه زنان و يتيمان جلوه ديگرى از ايمان آن حضرت است. پرهيزگارى و عدل و عدالت خواهى او نيز از همين ايمان نشأت گرفته است.
در اين مقاله، جنبه هاى علم، شخصيت، فصاحت و بلاغت و ساير محاسن آن حضرت مورد دقت قرار گرفته و نشان داده شده است که کسى جز او مظهر «انسان کامل» نيست.
مقاله حاضر، خلاصه اى است از مقاله مفصلى که پس از اين به نگارش درخواهد آمد.
کلمات کليدى : على عليه السلام، انسان کامل، ايمان، زهد، شجاعت، انفاق، پرهيزگارى، علم و عدل.
دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم که يافت مى نشود جسته ايم ما گفت آن که يافت مى نشود آنم آرزوست
همه متفکّران و فيلسوفان جهان از آغاز خلقت چشم انتظار «انساني» ويژه بوده اند که به او لقب آرمانيِ انسان کامل داده اند. آنان در جستجوى چنين انسانى از هيچ کوششى دريغ نداشته اند. گاهى اين انسان را با معيارهاى روحى و روانى مى سنجند و از معيارهاى ظاهرى و جسمانى وى غفلت مى ورزند و در نتيجه مى بينند که اين انسان آن موجودى نيست که در انتظارش بوده اند. و گاهى توجه آنها به ظاهر جلب مى شود و از عوالم روحى و روانى دور مى شوند و در نتيجه، باز هم مطلوب خود را نمى يابند. اگر به نمونه ها و «مُثُل ها»يى که تاکنون جستجوگران اين وادى به ما معرفى کرده اند بنگريم، خواهيم ديد که اگر چه در آنها نقاط قوت فراوانى يافت مى شود، اما نقاط ضعف آنها هم کم نيست و آن نقاط قوت در مقابل اين نقاط ضعف رنگ و روشنى خود را از دست مى دهد و اين مُثُل هم در نظر ما انسانى معمولى جلوه مى کنند. اگر اصحاب تفکر و تعمق، پيغمبران را که فرستادگان درگاه حق جلّ و علا هستند، و از عالم بالا مؤيِّد و موظّفند از حيطه جست وجوى متفکران و فلاسفه خارج مى سازند، از اين جهت است که پيامبران، آنان خود براى ساختن «انسان کامل» مأمورند و بديهى است که خود بايد عين کمال انسانى باشند، اما کمال آنان، نشأت گرفته از نيرويى خارج از اين جهان مادى است. وانگهى اين کمال مبناى اعتقادى دارد؛ يعنى پيروان اين پيغمبران آنان را انسان کامل مى دانند و ممکن است پيروان پيغمبرى، پيغمبر ديگرى را انکار کنند و امتيازات او را مورد قبول قرار ندهند. اگر جدا از معتقدات دينى و احساسات مذهبى و با وجدانى آسوده و دور از تعلقات فکرى تحميلى، و جدا از جرگه پيغمبران (که گفتيم به خاطر مسئوليّت و مأموريتى که دارند و مؤيّد به تأييدات ربّانى هستند) بخواهيم در اين دنيا، از آن زمان که تاريخ نشانه هايى از وجود انسان و معرفت بشر را در خود ذخيره کرده است تا به امروز، فردى را با عنوان ممتاز «انسان کامل» انتخاب و اختيار کنيم و به جهانيان معرفى کنيم، بدون شک تنها اسمى که به خاطر هر انسان منصفى مى رسد، نام نامى على بن ابى طالب عليه السلام است.
درست است که ما به خاطر اعتقادات دينى و احساسات مذهبى علاقه و وابستگى کامل نسبت به اين شخصيت بزرگ مذهبى داريم، اما در اينجا فارغ از اين علاقه و وابستگى مى خواهيم اين انسان والا و امتيازات او را پيش چشم جهانيان به نمايش بگذاريم و تا جايى که مى توانيم همه انسان هاى منصف را به اين اعتراف بکشانيم که آري! در جهان خلقت فردى را مى توان يافت که شايسته لقب «انسان کامل» است. از نظر ما مسلمانان، اين اعتقاد که آن حضرت نيز مانند پيغمبران مؤيّد به تأييدات الهى بوده است چيزى نيست که بتوان آن را کتمان کرد؛ اما در اين مقاله تا جايى که ممکن بوده ما از اين اعتقاد فاصله گرفته ايم تا آنچه بيان مى کنيم، نه به دليل اعتقاد ما بلکه به واسطه حضور شواهد متقن بتواند مورد نظر غيرمسلمانان نيز قرار گيرد.
على عليه السلام بدون شک نمونه بى همتايى از يک انسان کامل است که در هيچ يک از ابعاد انسانى کمى و کاستى ندارد، نه از نظر روحى و نه از نظر جسمي. يعنى هر آنچه آدمى آرزومند آن است و در حيطه ايده آل بشرى مى گنجد، در وجود مبارک اين اسوه بشريت موجود است.
به نظر مى رسد که آنچه آدمى را مى تواند به سر حدّ کمال برساند و پايه و مايه انسانيّت و شرف و تعالى او شود، ايمان است؛ مطلق ايمان و پاى بندى به اعتقاد قلبى و پا بيرون ننهادن از مسيرى که اين ايمان براى او تعيين کرده است. البته انتخاب نوع ايمان خود مى تواند معيارى براى شناخت شخصيت هر کس باشد. کسانى هستند که زمينه اعتقادى آنها اصولاً به گونه اى است که آنان را به کجراهه و بيراهه مى کشاند و طبعا آنان را نه تنها به کمال انسانيّت نمى رساند، بلکه از آن دور مى سازد. بنابراين انتخاب و اختيار نوع ايمان، خود توفيقى است که بايد از جانب خداوند متعال نصيب بشر بشود و کسانى که موفّق و مؤيّد به تأييدات الهى هستند در همين قدم اول از اين توفيق و تأييد بهره مند مى شوند.
وقتى به زندگانى سراسر عظمت و افتخار مولى على بن ابى طالب عليه السلام مى نگريم، مى بينيم از بدو تولد تا آخرين روز حيات پربرکت اين امام بزرگوار، گويى ابروباد و مه و خورشيد و فلک در کار بوده اند که بزرگترين و موفق ترين و کامل ترين انسان را پرورش دهند و به جهانيان نشان بدهند که اگر خدا بخواهد و چشم عنايتش به کسى باشد مى تواند او را به جايى برساند که فرشته به آنجا راه ندارد و آن، همانا کمال انسانيت است. بنابراين مى بينيد که ابوطالب پدر بزرگوار او با داشتن فرزندان فراوان قدرت مالى چندانى ندارد و آشنايان او هر کدام براى سبک کردن بار زندگى براى او، عهده دار نگهدارى يکى از فرزندان او مى شوند و قرعه فال در مورد فرزند کوچک او ـ على عليه السلام ـ به نام پيامبر بزرگوار صلوات اللّه عليه اصابت مى کند. اين اتفاق کوچکى نيست. اين همان توفيقى است که از آن سخن گفتيم. آيا زندگى کردن در جوار بزرگترين پيامبر جهان و تحت تربيت او رشد کردن، حادثه کوچکى است؟ کسى که قرار است معلّم کلّ بشر شود، به تعليم و تربيت کودک خردسالى مى پردازد و به او درس ايمان و انسانيّت مى دهد و از او بشرى در حدّ پيغمبران مى سازد و اين جز توفيق و تأييد الهى نيست. البته کسان ديگرى هم در جوار پيامبر بوده اند که نتوانسته اند قدمى در راه تکامل بردارند، زيرا زمينه فکرى و استعداد امام بزرگوار را نداشته اند و باز هم همين داشتن استعداد از مواهبى است که ذات احديّت در وجود او به وديعه گذاشته است. بنابراين توفيق و تأييد ذات پروردگار باعث شده است که فرزند جوان ابوطالب در دامن پر مهر پيامبر زمان پرورش يابد و تربيت و تعليم بپذيرد. زمينه اين تعلّم و آموزندگى به گونه اى فراهم شده است که فرزند کوچک ابوطالب در ده سالگى به دين اسلام مشرّف شود و اوّلين مرد مسلمان ناميده شود. درست توجّه کنيد، على عليه السّلام در ده سالگى اوّلاً مرد مى شود، ثانيا مسلمان مى شود، در مقابل خديجه عليهاالسّلام که اوّلين زن مسلمان ناميده مى شود، هر دو حامل مسک وجود پيامبر اسلام، هر دو مستعد، هر دو موفّق و مؤيّد به تأييد الهي:
من کتاب مسند احمد (ص 373) عن ابن عبّاس، قال: اوّل من صلّى مع النّبى ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ بعد خديجه على عليه السّلام.
اين ايمان چنان با قلب و روح على عليه السّلام درآميخت که تاکنون در دنيا چنين ثبات قدمى از هيچ کس در هيچ راهى از راه هاى زندگى ديده نشده است. ايمان مولى از عين اليقين هم فراتر رفته است به گونه اى که مى فرمايد اگر همه پرده ها برداشته شود، چيزى به يقين من افزوده نمى شود و رسيدن به اين مرحله از هيچ کسى برنمى آيد اگر چه مدعيان آن افزون و فراوان اند. همه مدعى اند اما چنين ادعايى جرأت مى خواهد و اين جرأت را کسى جز على ندارد.
اين ايمان وقتى در کسى رسوخ کرد و محکم شد پايه و مايه محاسن ديگر امور نفسانى مى شود؛ همان گونه که در جهت منفى نيز چنين حالتى آشکار مى شود. يعنى وقتى شر و شرارت در روح و روان کسى رسوخ کرد و و محکم شد، از هيچ جنايتى روى گردان نمى شود. بنابراين وقتى از شجاعت کسى تعريف مى کنيم، غيرمستقيم از ايمان او دم مى زنيم و وقتى هم درباره فداکارى کسى سخن مى گوييم، در حقيقت باز هم از ايمان محکم او آگاهى مى دهيم. همان گونه که گفتيم، ايمان باعث فضايل اخلاقى ديگر مى شود که نمونه آن فداکارى مولى در مورد معلّم و مربّى خود بود: در بسترى خوابيد که مى توان آن را بستر مرگ ناميد.
من کتاب مسند احمدبن حنبل (1-330-331)... و کان المشرکون يريدون رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ فجاء ابوبکر، و على ـ عليه السّلام نائم. و أبوبکر يحتسب انّه نبيّ اللّه. (فقال:يا نبيّ اللّه) فقال له على (عليه السّلام) بانّ نبيّ اللّه قدانطلق نحوبئر ميمون، فأ درکه. فانطلق ابوبکر فدخل معه الغار. و جعل على (عليه السّلام) يرمى بالحجارة، کماکان يرمى رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله)، و هو يتضوّر، قدلفّ رأسه باثّوب، لايخرجه حتّى اصبح. ثمّ کشف عن رأسه الثّوب. فقالوا: کان صاحبک نرميه فلا يتضوّر و انت تتضوّر و قد استنکرنا ذلک.
اين فداکارى که تاريخ مانند آن را به ما نشان نمى دهد، ريشه در ايمان مثبت و پايدارى دارد که در چند مورد به تأييد پيامبر بزرگ اسلام نيز رسيده است:
من کتاب الخصائص للطّبرى (احقاق الحق 4/34 نقل شده از ارجح المطالب /447 که مى گويد: اخرجه الطّبرى و الدّيلمي): عن ابى ذر، و سلمان، قالا: اخذ رسول اللّه ـ صليّ اللّه عليه و آله ـ بيد على، فقال: انّ هذا اوّل من آمن بى، و هذا اوّل من آمن بى، و هذا فاروق هذه الامّة، و هذا يعسوب المؤمنين و اول من يصافحنى يوم القيامة، و هذا الصّديق الاکبر.
وروى ابوالمؤيّد (مناقب خوارزمى /17) عن سلمان قال: سمعت النّبى ـ صلّى اللّه عليه و آله - يقول: اوّل الناس ورودا على الحوض يوم القيامة اوّلهم اسلاما و هو عليّ بن ابى طالب.
اين ايمان علاوه بر حسّ فداکارى، باعث زهد و ورع خالصانه و زاهدانه و عابدانه شده است که جز از کسى که با همه دل و جان به خدا و پيامبر او ايمان دارد برنمى آيد. در طول تاريخ، زاهدان و عابدان زيادى را مى بينيم که وقتى در احوال آنان دقيق مى شويم، شائبه هاى ريا را به صورت رگه هايى پيدا و ناپيدا در آنان مشاهده مى کنيم و آن خلوص و بى ريايى را که شايسته مردان خدا است در وجود آنان نمى بينيم.
در کتاب مناقب از قول زمخشرى (رياض النّضرة:2/226) مى خوانيم که عمربن خطّاب مى گويد: سمعت رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ يقول: لو أنّ السّموات و الارض وضعت فى کفّة و وزن مع ايمان عليّ، لرجح ايمان عليّ.
نمودار ايمان دينى، همانا زهد و تقوى است. اين زهد و تقوى بايد با تمام وجود و بدون رياکارى باشد. نمونه اش خارى است که گويند در پاى حضرت اميرسلام اللّه عليه فرو رفته بود که بيرون آوردن آن خار توأم با درد و رنج زيادى بود و به جهت همين درد و رنج در حالت عادى خارج کردن اين خار ممکن نبود؛ اطرافيان حضرت به اين نتيجه رسيدند که اين کار جز در حين نماز ممکن نيست، زيرا اميرمؤمنان در حين نماز چنان غرق جلوه محبوب بود که به هيچ چيز توجهى و احساسى نداشت و چنين شد که خار را از پاى مبارک ايشان بيرون کشيدند.
خوارزمى در مناقب (ص 66) از عمّار ياسر روايت کرده است که: سمعت رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ يقول: يا عليّ، انّ اللّه ـ تّعالى ـ زيّنک بزينة لم يزيّن العباد بزينة هى احبّ اليه منها؛ زهّدک فيها، و بغضها اليک، و حبّب اليک الفقراء فرضيت بهم اتباعا و رضوابک اماما...
و عمر بن عبدالعزيز گفته است (مناقب 67): ما علمنا انّ أحدا کان فى هذه الأمّة بعد النّبيّ ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ أزهد من عليّ بن ابى طالب عليه السلام.
و قبيضة بن جابر گفته است (مناقب 71): مارأيت فى الدّنيا ازهد من على بن ابى طالب عليه السلام.
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه درباره زهد امام على عليه السلام مى گويد: و أمّا الزّهد فى الدنيا فهوسيّد الزّهاد و بدل الابدال، و اليه تشدّ الرحال. ما شبع من طعام قطّ، و کان اخشن الناس مأکلاً و لباسا. و کان لا يأکل من اللّحم الاّ قليلاً، و يقول:
لا تجعلوا بطونکم مقابر الحيوان. و کان مع ذلک اشدّ الناس قوّة و اعظمهم أيدا. و هو الّذى طلق الدّنيا ثلاثا...
اما آنچه در نهج البلاغه از زهد آن بزرگوار مى توان استنباط کرد به طور اختصار چنين است:
1. در پايان خطبه شقشقيّه مى فرمايد: و لألقيتم دنيا کم هذه أزهد عندى من عفطة عنز (خطبه 3/44)
2. عبداللّه بن عبّاس گفته است که در ذى قار بر امام على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ وارد شدم، در حالى که کفش خود را وصله مى کرد و آن حضرت به من روى آورد و فرمود قيمت اين کفش چند است؟ و من گفتم اين کفش قيمتى ندارد. و آن حضرت فرمود: واللّه الهى أحب اليّ من أمرکم الاّ أن أقيم حقا، أوادفع باطلاً (خطبه ـ 33/89)
3. و در خطبه ديگرى مى فرمايد: و انّ دنياکم عندى لأهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها. مالعليّ و لنعيم يفنى، و لذّة لاتبقى (خطبه 222/427)
از اين نشانه هاى زهد و بيزارى از دنيا در همه آثار امام فزون و فراوان مى توان يافت؛ و کسى که با اين شدّت اظهار بيزارى از دنيا کند و تکيه او بر ايمان مذهبى ـ آن هم ايمان شخصيت والايى مانند امام على عليه السّلام ـ باشد درجه زهد و تقواى خود را در معرض قضاوت افکار مردم جهان نمى گذارد.
اما اين زهد و تقوا اگر بر پايه هاى علم و تفکر صحيح قرار نداشته باشد، ارزش چندانى ندارد؛ زيرا زهد بدون علم، در حقيقت کورکورانه در راه زندگى رفتن است؛ و اين حقيقتى است که از ساحت مقدّس انديشه گرى چون مولى على بن ابى طالب عليه السلام سخت دور است.
امتياز ديگر امام على عليه السلام که او را انسان کامل و شخصيتى جامع ساخته است، سواى ايمان و زهد او، علم او است که از سراسر آثار او پيدا است و اين تا حدّى است که دوست و دشمن هماهنگ با هم به دانش بى منتهاى او اقرار دارند.
علم آن حضرت، پيوستگى و اتّصال به مهبط وحى دارد و در موارد متعددى از زبان رسول اکرم صلوات اللّه عليه وآله وسلّم مى شنويم که در مورد علم و دانش اميرالمؤمنين على عليه السّلام اظهار نظر فرموده اند.
1. روى ابونعيم الحافظ الشّافعى (حلية الاولياء: 1/67) باسناده: قال رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ يا على، انّ اللّه عزّ و جّل. أمرنى أن أذنيک و أعلّمک، فأنزلت هذه الآيه: « و تعيها أذن واعية» فانت أذن واعية لعلمي.
2. قال رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ أقضاکم عليّ. و القضاء يستلزم العلم و الدّين. فاذا کان أقضى من غيره وجب ان يکون أعلم منه (مجمع الرّوائد 9/114 ـ الاستيعاب فى هامش الاصابة 3/38).
3. روى سلمان الفارسى (مناقب الخوارزمي: 40) عن عبداللّه بن مسعود قال: قال رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ قسمت الحکمة على عشرة أجزاء، فأعطى عليّ (بن ابى طالب منها) تسعة، و النّاس جزءا واحدا.
5. روى التّرمذى فى صحيحه (سنن التّرمذى، ج 5، باب 87، ص 301، ج 3807)، أنّ رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ قال: أنامدينة العلم و عليّ بابها.
6. روى البغويّ فى الصّحاح (ميزان الاعتدال 4/99، مناقب ابن مغازلى /212 و ذخائرالعقبى 93) عن ابى الحمراء قال: قال رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله - من أراد أن ينظر الى آدم فى علمه، و الى نوح فى فهمه، و الى يحيى بن ذکّريا فى زهده، و الى موسى بن عمران فى بطشه، فينظر الى عليّ بن ابى طالب.
بنابر آنچه نقل شد (و موارد متعدد ديگرى هم مى توان در متون اخبار و احاديث يافت) اتصال علم على عليه السلام به مهبط وحى، مسلم است اما نبايد اين اتصال باعث شود که اين علم را علم لدنّى و علم منبعث از عالم غيب بدانيم بلکه شخصيت جامع آن حضرت و استعداد ذاتى اميرالمؤمنين زيربناى اين علم است. به اين بخش از نهج البلاغه توجّه کنيد. يکى از ياران اميرالمؤمنين عليه السلام به آن حضرت گفت: اى اميرمؤمنان گويى به شما علم غيب داده شده است، و آن حضرت تبسّم فرمود و به آن مرد که کلبى بود فرمود که اى برادر کلبى، اين علم غيب نيست بلکه از آموختن در پيشگاه يک معلّم حاصل مى شود و علم غيب، علم دانستن روز قيامت است و آنچه خداى بزرگ و پاک در گفتارش فرموده است:« انّ اللّه عنده علم السّاعة و ينزل الغيث و يعلم ما فى الارحام و ما تدرى نفس ماذاتکسب غدا، و ما تدرى نفس بأى ارض تموت...». پس خداوند پاک مى داند که جنينى که در رحم است پسر است يا دختر، زشت است يا زيبا، سخاوتمند است يا بخيل و بدبخت است يا خوشبخت؛ و مى داند که چه کسى هيزم آتش جهنم است يا با پيغمبران در بهشت خدا يار و همنشين است. بنابراين اينها که برشمردم علم غيب است که هيچ کس جز خداى بزرگ آنها را نمى داند. و جز اينها دانش هايى است که خداى بزرگ آنها را به پيامبرش آموخته و او نيز آنها را به من ياد داده است و دعا کرده است که سينه من آنها را نگاه دارد و پهلوهايم آنها را احاطه کنند. (خطبه 126)
در مسند احمد بن حنبل (5/26) آمده است: انّ النّبيّ ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ قال لفاطمة ـ عليها السّلام ـ أوما ترضين أنّى زوّجتک أقدم امّتى سلما، و اکثرهم علما، و أعظمهم حلما.
در ترجمه مروج الذّهب (714) ضمن جنگ جمل چنين آمده است....در اين وقت على آب خواست عسل و آب براى او آوردند و دمى بنوشيد و گفت:«اين عسل طائف است و در اينجا غريب است» عبدالله بن جعفر گفت: « در اين گيرودار به اين چيزها هم توجه داري؟!» فرمود: «پسرک من! هرگز چيزى از امور دنيا سينه عمويت را پر نکرده است.» در خطبه (221) نهج البلاغه آمده است که آن حضرت فرمود: ايّها الناس! سلونى قبل ان تفقدوني؛ فلأنا بطرق السّماء اعلم منّى بطرق الارض، قبل ان تشغر برجلها فتنة تطأفى خطامها و تذهب بأحلام قومها.
اى مردم، بپرسيد از من پيش از آن که مرا از دست بدهيد، زيرا من راه هاى آسمان را بيش از راه هاى زمين مى دانم؛ پيش از آن که فتنه پا بردارد، و مهار گسيخته گام برنهد و خردهاى اهل خويش را از ميان ببرد.
مظاهر علم على عليه السلام در کتب عامه و شيعيان فزون و فراوان است و کتاب هايى که درباره قضاوت هاى محيّرالعقول آن حضرت نوشته شده است مؤيّد اين علم و فضيلت است و بسيارى از اصحاب خاصّ پيغمبر و خلفاى اوّليّه با اقرار بر درستى اين قضاوت ها در حقيقت، علم و نبوغ خارج از وصف آن حضرت را تأييد و تصديق کرده اند.
اخبار آن حضرت در خطبه هاى نهج البلاغه از ايجاد عالم و طرز پيدايى کرات و سماوات و سيارات و کواکب و انجم و زمين ها و تشريح پايان عالم هستى و قيام قيامت، نشانه واضحى است بر احاطه ايشان به تفکّر و تعمّق علمى و تحقيقى که تا آن زمان کمتر کسى نسبت به آن توجه و شناخت داشت و اين خود شاخص بودن آن حضرت را در زمينه علم و معرفت نشان مى دهد. کلمات قصار آن حضرت که در پايان نهج البلاغه آمده است علاوه بر آن که انديشه ها و افکار بلند آن حضرت را نشان مى دهد، قدرت و تسلّط ايشان را بر زبان و ادب عرب به گونه اى شگفت آور نمايان مى سازد. البته در دو بخش ديگر يعنى خطبه ها و نامه ها نيز قدرت تلفيق کلمات و ترتيب جملات به طرزى حيرت آور و بيان ناشدنى، انسان را مسحور زبان والاى آن حضرت مى سازد؛ امّا در بخش کلمات قصار، اين حسن و ابتکار به گونه اى ديگر که مافوق تصّور است انسان را به خود جلب و جذب مى کند و انسان با خود مى انديشد کدام معلّم بزرگوار توانسته است اين استعداد را تربيت کند و به اين مرحله برساند و آنگاه معلوم مى شود که اين معلّم کسى جز ذات پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه وعليه وآله وسلّم نيست که او نيز متّصل به ذات بى مثال حق جلّ و علا است.
در کتب احاديث شيعه از قبيل کافى و تهذيب و استبصار و من لايحضره الفقيه احاديثى که از قول على عليه السّلام نقل شده است در مقام مقايسه با احاديثى که از ديگر امامان آورده شده است از نظر زبان و بيان و صنايع لفظى و معنوى بسيار تفاوت دارد؛ اگر چه از نظر مضمون در خطى واحد است و نشان دهنده آن است که حضرت امير عليه السلام به سرچشمه وحى دسترس داشته است و ديگر امامان هم از جريان جارى و نهرى که اين سرچشمه به وجود آورده، سيراب شده اند.
اما آن حضرت از نظر شجاعت زبانزد خاصّ و عام است و اين چيزى نيست که قابل انکار باشد و دوست و دشمن به آن اقرار دارند. همه مسلمانان آن حضرت را بعد از رسول اکرم صلّى اللّه عليه وآله وسلّم، شجاع ترين مردم مى دانند. مى دانند که او در اغلب غزوات همراه رسول اللّه و در صف اوّل غزا مشغول جنگيدن با کفّار و اشقيا و معاندين بود و همواره بدن مبارکش از زخم هاى حريفان جنگيش دردناک بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم فرموده است که کشته شدن عمر و بن عبدودعامرى به دست على عليه السلام ازعبادت ثقلين افضل است. و در جنگ اُحد، همه مسلمانان از قول بلند آوازه جبرئيل شنيدند که مى فرمود: لاسيف الاّ ذوالفقار و لافتى الاّعليّ (الارشاد للمفيد 47)
مولى على در اغلب جنگ ها (و به قولى در همه آنها به جز يکي) با کمال جديّت و از صميم قلب مى جنگيد و مسلمانان را به پيروزى مى رسانيد. يکى از اين جنگ ها، جنگ خيبر است که واقدى در مغازى ( ترجمه جلد دوم، صفحه 499) چنين مى نويسد: ابورافع گويد: «هنگامى که پيامبر صلّى اللّه عليه وآله، على عليه السلام را با پرچم روانه فرمود، ما همراه على عليه السّلام بوديم. مردى کنار در حصار به او برخورد و ضربتى به على عليه السّلام زد؛ آن حضرت ضربه را با سپر گرفت و درى را که کنار حصار افتاده بود برداشت و آن را سپر خويش قرار داد، و پيوسته جنگ کرد و همچنان آن در را به دست گرفته بود تا آن که خداوند حصار را براى او گشود. على عليه السّلام مردى را به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گسيل فرمود و مژده فتح حصار مرحب و ورود به آن را به اطلاع آن حضرت رساند...».
در کتاب مغازى واقدى که شرح جنگ هاى پيامبراسلام صلّى اللّه وعليه وآله و سلّم است و علماى شيعه و سنّى در نوشته هاى خود به اين کتاب استناد مى کنند قريب صد بار نام نامى على عليه السّلام آمده است و اين نشان دهندهّ آن است که آن حضرت همواره در رکاب پيامبر گرامى و در همه جنگ ها فردى شاخص و فداکار بوده است.
در کتاب مستطاب نهج البلاغه مواردى آمده است که از زيربناى شجاعت آن حضرت نشانه هاى واضحى به دست مى دهد، بدين معنى که شخص شجاع خود نمى تواند و شايسته نيست که از شجاعت خود دم زند، امّا از راه هاى ديگر اين معنى را مى توان دريافت. حضرت على عليه السلام در نامه اى به معاويه مى نويسند: فأنا ابوحسن قاتل جدّک و اخيک و خالک شذخا يوم بدر (جدّه عتبة بن ابى ربيعه، و خاله الوليد بن عتبة، و اخوه حنظلة بن ابى سفيان) و ذلک السّيف معى و بذلک القلب القى عدوّى، ما استبدلت دينا، و لا استحدثت نبيا، و انّى لعلى المنهاج الّذى ترکتموه طائعين، و دخلتم فيه مکرهين. (نامه شماره 10 با اين آغاز: و کيف انت صانع اذا تکشّفت...)
يعنى همان ابوالحسن کشنده جدّ تو و برادر تو و دايى تو هستم (جدّ مادرى معاويه عتبة بن ابى ربيعه، و دايى او وليدبن عتبة، و برادر او حنظلة بن ابى سفيان است) که در جنگ بدر آنان را از ميان برداشتم و همان شمشير اکنون با من است، و با همان دل با دشمنم برخورد مى کنم. دينم را عوض نکرده ام، و پيغمبر تازه اى هم نگرفته ام و در راهى هستم که شما به اختيار رها کرديد و به اکراه در آن قدم نهاده بوديد. در خطبه (27) از کتاب نهج البلاغه آمده است: حتّى لقد قالت قريش: انّ ابن ابى طالب رجل شجاع، ولکن لاعلم له بالحرب. للّه ابوهم: و هل احد منهم اشدّ لهامراسا، و أقدم فيها مقاما منّي! لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين، وها أنذا قد ذرفت على السّتين...يعنى تا آنجا که قوم قريش گفتند که پسر ابى طالب مرد دليرى است، اما دانش ميدان رزم نمى داند. خدا پدرانشان را بيامرزد! آيا کدام يک تمرين جنگى مرا داشتند، و کدام يک از آنها در جنگ پيش قدم تر از من بودند؟ من هنوز به بيست سالگى نرسيده بودم که در ميدان جنگ اسب مى تاختم و اکنون بيش از شصت سال از عمرم مى گذرد...
و در خطبه (22) نهج البلاغه آمده است: فان ابوااعطيتهم حدّ السّيف و کفى به شافيا من الباطل، و ناصرا للحق! و من العجب بعثهم الى ان ابزر للّطعان! و أن اصبر للجلاد هبلتهم الهبول! لقد کنت و ما أهدد بالحرب، و لا ارهب بالضّرب! و انّى لعلى يقين من ربّى، و غير شبهة من ديني.
يعنى پس اگر اينان سرکشى کنند، تيزى شمشيرشان مى بخشم، که همين تيزى شمشير برايشان کافى و بر بيمارى باطل آنان شافي؛ و ياور حق و حقيقت است! و شگفت آن که مرا براى نيزه زدن فرا مى خوانند! و از من مى خواهند که براى شمشير زدن شکيبا و بردبار باشم! مادر به عزايشان بنشيند! من هرگز از جنگ نترسيدم و از ضرب شمشير نهراسيدم! و من به ذات خداى خويش اطمينان دارم و ترديدى در آيين خويش مرا درنگرفته است.
مورد ديگر، سخاوت على عليه السّلام است و اين امتيازى است که هيچ مسلمانى اعمّ از شيعه و سنّى منکر آن نيست. همه اينان باور دارند که بعد از پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله وسلم سخاوتمندترين مردم مولى على عليه السلام است و بزرگترين سخاوت سخاوت، جان است که على عليه السّلام در خوابيدن در بستر پيامبر، آن را به جهانيان نشان داد.
ابن اثير در کتاب اسدالغابه (4/25) چنين مى گويد: انّ قوله تعالي: و من النّاس من يشترى نفسه ابتغاء مرضاة الله (البقرة 207) نزل فى على عليه السّلام ذلک لانّ النبى صلّى اللّه عليه و آله لمّا هاجر و ترک عليّا عليه السّلام فى بيته بمکّة و أمره أن ينام على فراشه، ليوصل اذا اصبح ودائع الّناس اليهم. فقال اللّه عزّ و جلّ لجبرئيل و ميکائيل. انّى قد آخيت بينکما و جعلت عمر أحدکما أطول من عمر الآخر. فايّکما يؤثر أخاه فاختار کلّ منهما الحياة فأوحى اللّه تعالى اليهما: الاّ کنتما مثل عليّ آخيت بينه و بينه محمّد، فبات على فراشه يفديه بنفسه و يؤثره بالحياة؟ أهبطا اليه فاحفظاه من عدوّه. فزلا اليه فحفظاه، جبرئيل عند رأسه و ميکائيل عند رجليه و جبرئيل يقول: بخ بخ، يابن أبى طالب. من مثلک و قدباهى اللّه بک الملائکة.
در بحارالانوار (36/63) آمده است که اميرالمؤمنين على عليه السّلام چهار درهم داشت و جز اين چهار درهم، از مال دنيا چيزى نداشت: آنگاه يک درهم را در شب به عنوان صدقه داد و يک درهم را در روز و يک درهم را پنهانى و يک درهم را به گونه اى آشکار در راه خدا داد. در اين هنگام اين آيه شريفه در اين مورد نازل شد: الذين ينفقون اموالهم بالّليل و النّهار سرّا و علانية فلهم أجرهم عندربّهم و لا خوف عليهم و لاهم يحزنون. و در تفسير ثعلبى (مخلوط، ص 220 به نقل از کشف اليقين فى فضائل اميرالمؤمنين) آمده است که امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام مريض شده بودند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله جدّ آنها همراه ابوبکر و عمر از آنها عيادت کردند و عدّه زيادى از اعراب نيز چنين کردند. در اين ضمن به حضرت على عليه السّلام گفته شد يا اباالحسن به خاطر دو پسرت نذرى کن، و به اين نذر وفا کن. على عليه السّلام فرمود من نذر مى کنم که به خاطر فرزندانم سه روز روزه بگيرم. حضرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام نيز فرمود من نيز نذر مى کنم که سه روز روزه بگيرم. خدمتکار آنان فضّه نيز گفت من هم نذر مى کنم که به خاطر بهبود اين دو بزرگوار سه روز روزه بگيرم.
آنگاه اين دو بزرگوار بهبود يافتند، امّا در خاندان آنان چيزى نبود و مکنتى نداشتند. بنابراين اميرالمؤمنين على عليه السّلام نزد شمعون خيبرى يهودى رفت و سه صاع جو از او قرض کرد و حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام آن جوها را آرد کرد و پخت و پنج قرص نان به وجود آورد که به هر کدام يک قرص نان جو مى رسيد.
اميرالمؤمنين عليه السّلام نماز مغرب را همراه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به جا آورد و به منزل خود آمد و موقعى که غذا را در سفره افطار گذاشتند فقيرى آمد و دقّ الباب کرد و گفت اى خاندان بزرگوار، من مسکينى از مساکين مسلمان هستم مرا غذايى بدهيد تا خدا از غذاهاى بهشتى شما را اطعام کند. وقتى حضرت على عليه السّلام سخن او را شنيد فرمود که من قسمت خود را به او خواهم داد، همچنين حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام و باقى خانواده به اين روش عمل کردند و با آب گوارا افطار کردند.
روز دوم باز هم حضرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام يک صاع از همان جو را به صورت نان درآورد و اميرالمؤمنين عليه السّلام پس از نماز مغرب که همراه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به جا آورده بود به منزل خود آمد و موقعى که غذا را در سفره افطار گذاشتند، يتيمى آمد و گفت درود بر شما اى خاندان محمّد. من يتيمى از اولاد مهاجرين هستم که پدرم در روز عقبه شهادت يافت، به من غذايى بدهيد که خداوند در بهشت عوض آن را به شما بدهد. وقتى على عليه السّلام سخن او را شنيد همراه ديگر اعضاى خانواده غذاى خود را به يتيم دادند و براى شبانه روز دوم با آب گوارا افطار کردند.
روز سوم به همان ترتيب فاطمه زهرا عليهاالسّلام نان از باقيمانده جوها تهيّه فرمود و حضرت على عليه السّلام پس از نماز مغرب که با پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جا آورده بود، بر سر سفره افطار آمد. در اين موقع، اسيرى بر در خانه آمد و گفت که اى خاندان رسول اللّه شما ما را اسير مى کنيد ولى به ما غذا نمى دهيد. لطفا به ما غذا بدهيد تا خدا در بهشت به شما غذاهاى بهشتى بدهد. وقتى على عليه السّلام سخن اسير را شنيد همراه ديگر اعضاى خانواده غذاى خود را به اسير دادند و براى شبانه روز سوم نيز با آب گوارا افطار کردند. وقتى روز چهارم شد و نذر آنها ادا شد، على عليه السّلام دست حسن را به دست راست و دست حسين را به دست چپ گرفت و در حالى که آنان مانند جوجه به خود مى لرزيدند (از شدّت گرسنگي) آنها را به نزد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله برد. وقتى پيامبر آنها را مشاهده فرمود، اظهار داشت اى اباحسن چه قدر شما را ناراحت مى بينم بياييد تا نزد دخترم فاطمه (عليهاالسّلام) برويم، و وقتى نزد آن حضرت رفتند او را در حالى در محراب عبادت ديدند که پوست شکمش از شدّت گرسنگى به پشتش چسبيده بود و چشمانش به گودى نشسته بود. وقتى پيامبر عليه صلوات اللّه اين منظره را مشاهده کرد فرمود يا اللّه، خانواده محمّد از گرسنگى در شرف مرگ هستند. در اين وقت جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد، اين سوره را که درباره خاندان تو است خدايت برايت فرستاده است، آن را بگير و شروع کرد به خواندن به: هل أتى على الانسان...
در تفسير ثعلبى از غباية بن الرّبعيّ چنين آمده است. روزى من (يعنى عبدالله عباس) به همراه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله نماز ظهر را به جا مى آورديم، در اين هنگام فقيرى اظهار نياز کرد امّا کسى به او چيزى عطا نکرد. آن مرد فقير دست هايش را به سوى آسمان دراز کرد و گفت: خدا، شاهد هستى که من در مسجد رسول اللّه طلب چيزى کردم ولى کسى به من چيزى نداد.
و در اين وقت على عليه السّلام در حال رکوع بود، و در همين حال به انگشت دست راست اشاره کرد که انگشترى در آن بود، پس آن مرد فقير جلو آمد و انگشترى را درآورد و حضرت رسول اين ماجرا را مشاهده مى فرمود. رسول خدا پس از فراغت از نماز روى خود را به سوى آسمان کرد و فرمود: اللّهم انّ موسى سألک، قال: رب اشرح لى صدرى و يسّرى امرى و احلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون أخى أشدد به ازرى و أشرکه فى امري» فانزلت عليه قرآنا ناطقا «سنشدّ عضدک با خيک و نجعل لکما سلطانا فلايصلون اليکما بآياتنا» خدايا، اکنون من محمّد، پيامبر و برگزيده تو هستم، شرح صدرى به من عطا کن و کار مرا بر من آسان کن و وزيرى از اهل من برادرم على را تعيين کن و پشت مرا به او تقويت کن. ابوذر گفته است هنوز پيامبر سخن خود را تمام نکرده بود که جبرئيل عليه السّلام نازل شد و گفت اى محمد بخوان: انّما ولّيکم اللّه و رسوله و الّذين آمنوا الّذين يقيمون الصّلاة و يؤتون الزّکاة و هم راکعون (طه /55).
در تفسير ثعلبى (مخلوط ص 254 به نقل از کشف اليقين فى فضائل اميرالمؤمنين) آمده است که آن را اغلب شش کتاب صحاح «ستّه» نقل کرده اند آمده است که مجاهد گفته است که خدا پيامبر را از راز گفتن با کسى قبل از صدقه دادن نهى کرده است و کسى اين توفيق را پيدا نکرده است جز اميرالمؤمنين عليّ بن ابى طالب عليه السّلام. و اميرالمؤمنين عليه السّلام خود فرموده است که در کتاب خداى عزّوجلّ آيه اى آمده است که نه کسى قبل از من بدان عمل کرده است و نه کسى بعد از من بدان عمل خواهد کرد و آن آيه اين است: يا ايّها الّذين آمنوا اذا ناجيتم الرّسول فقدّموا بين يدى نجويکم صدقه (آيه 12 از سوره مجادله). و حضرت امير عليه السّلام فرموده است خدا به من مرحمت فرمود در مورد اين آيه زيرا اين آيه درباره احدى قبل از من يا بعد از من نازل نشده است.
و ابن عمر گفته است (در همان تفسير ثعلبي) على عليه السّلام سه چيز داشت که اگر يکى از آنها را من داشتم از کاروانى از شتر سرخ موى هم برايم عزيزتر و مغتنم تر بود: ازدواج او با فاطمه زهرا عليهاالسّلام، و اعطاى پرچم از طرف حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله در روز خيبر. و آيه نجوي.
و آن حضرت در دوران عمرش به دست خود باغى احداث کرد و همه آن را در راه خدا صدقه داد و براى او دينارى يا درهمى هم باقى نماند.
در مورد پرهيزگارى و دين آن حضرت و در نتيجه در مورد استجابت دعاى آن حضرت در کتب شيعه و سنّى روايات متعدّد آمده است و هيچ شکّ و شبهه اى در اين نيست که آن حضرت در اين موارد، بعد از پيامبر خدا قرار دارد. و به همين جهت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماجراى مباهله، آن حضرت را انتخاب فرمودند و اگر فرد ديگرى از صحابه به مرتبه استجابت دعا رسيده بود، بدون شک رسول اللّه او را انتخاب مى فرمودند.
در کتاب مناقب (ص237) آمده است که حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم در روز فتح خيبر درباره حضرت على عليه السّلام فرمودند: اگر بخشى از امّت من درباره تو همان چيزى را مى گفتند که مسيحيان درباره حضرت عيسى بن مريم عليه السّلام مى گفتند، امروز من درباره تو مى گفتم چيزى را که همه مسلمانان براى تبرّک، خاک پاى تو را و براى شفا، آب و خوى تو را برمى گرفتند. ولى همين کافى است که تو براى منى و من براى تو، تو به من ارث مى دهى و من به تو ارث مى دهم و تو براى من به منزله هارونى از براى موسى جز اين که پس از من پيغمبرى نخواهد آمد. تو دين مرا ادا کردى و بر اساس سنّت من جنگيدى و تو در دنياى ديگر نزديک ترين فرد به من هستى و در کنار حوض کوثر جانشين من هستى که منافقين را از چشيدن آب آن حوض به دور مى دارى و تو اوّلين کسى هستى که به حوض کوثر مى رسى و تو اوّلين کسى هستى از امّت من که وارد بهشت مى شوي. دوستداران تو بر منبرهايى از نور روان اند و چهره آنها روشن و در بهشت، همسايگان من اند. و دشمنان تو در روز قيامت بيچارگان هراسناکى هستند که چهره هايشان سيه است. جنگ تو جنگ من است و صلح تو صلح من است و راز تو راز من است و ظاهر تو ظاهر من است و آنچه در دل تو است همان است که در دل من است و تو دَرِ علم من هستى و فرزند تو فرزند من است و گوشت تو گوشت من است و خون تو خون من. هميشه حق با تو است و حق بر زبانت جارى مى شود. حق در قلب تو و فراروى تو است و ايمان با خون تو و گوشت تو مخلوط است همان گونه که با گوشت و خون من مخلوط است. و خداى عزّوجل به من امر کرده است که تو را بشارت دهم که تو و خاندان تو در بهشت خواهند بود و دشمن تو در دوزخ، و کسى که دشمن تو باشد به حوض کوثر نخواهد رسيد و دوستدار تو چنين نيست.
على عليه السّلام فرموده است: من در مقابل خدا سجده کردم و شکر و سپاس او را به جا آوردم براى آنچه از اسلام و قرآن به من نعمت و آيت داده است و مرا دوست پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله وسلّم قرار داد. ابن ابى الحديد در نهج البلاغه مى گويد آن حضرت هرگز سير طعام نمى خورد و بدترين خوراک ها و خشن ترين لباس ها را مى پوشيد و خيلى کم گوشت مى خورد و مى فرمود شکم هاى خود را گور حيوانات قرار ندهيد، امّا با وجود اينها از نظر نيروى بدنى، قوى ترين افراد بوده است. او دنيا را سه طلاقه کرده بود و وقتى اموالى از اطراف و به صورت غنيمت نزد او مى آوردند فورا آن اموال را به آنان که بايد برساند، مى رساند. عمربن عبدالعزيز گفته است که بعد از حضرت رسول در اين امّت، پرهيزگارتر از حضرت على عليه السّلام نمى شناسيم.
در خطبه 74 نهج البلاغه زمانى که مردم براى بيعت با عثمان مى روند مى فرمايد: لقد علمتم انّى احقّ النّاس بها من غيرى و واللّه لأسلمنّ ما سلمت امور المسلمين، و لم يکن فيها جورالاّعليّ خاصّة. التماسا لأجر ذلک و فضله، و زهدا فيما تنافستموا، من زخرفه و زبرجه. يعنى شما به خوبى مى دانيد که من از هر کس ديگر به خلافت سزاوارترم. و سوگند به خداى بزرگ که من خلافت را زمانى به ديگرى واگذار مى کنم که امور مسلمين منظّم و مرتّب باشد و آن زمان که بر هيچ کس جور و ستمى نباشد مگر بر فردى بخصوص (چون خود من) و آن هم به خاطر به دست آوردن اجر و ثواب آن است، و همچنين به خاطر بى ميلى به مال و زينت دنيا است. که شما مشتاق آن هستيد و بر سر آن جنگ و نزاع مى کنيد.
در خطبه 174 نهج البلاغه فيض الاسلام (75 از نهج البلاغه چاب صبحى صالح) آمده است: ايّها النّاس، انّى، واللّه ما احثکّم على طاعة الاّ و اسبقکم اليها، و لا انهاکم عن معصية الاّ و أتناهى قبلکم عنها.
يعنى اى مردم، به خدا سوگند که من شما را بر طاعتى تشويق نمى کنم مگر اين که خود، پيش از آن، آن را به جا آورده باشم و شما را از معصيتى نهى نمى کنم مگر اين که خود پيش از آن از آن باز ايستاده باشم.
و در خطبه 215 نهج البلاغه فيض الاسلام (و 224 از نهج البلاغه چاپ صبحى صالح) آمده است: و اللّه لواعطيت الاقليم السّبعة بما تحت افلاکها، على ان اعصى الله فى نملة اسلبها جلب شعيرة مانعلته و ان دنياکم عندى لأهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها. مالعليّ ولنعيم يفني. و لذّة لاتبقي! نعوذ باللّه من سبات العقل و قبح الزّلل و به نستعين. يعنى سوگند به خدا که اگر هفت اقليم با آنچه در زير آسمان ها است به من داده شود تا به وسيله گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى نافرمانى خدا را کنم، هرگز نخواهم کرد و بدانيد که اين دنياى شما در نظر من از برگ جويده اى که در دهان ملخى باشد خوارتر و بى ارزش تر است. على را با نعمتى که از دست رفتنى است و با لذّتى که فانى شدنى است چه کار! پناه مى بريم به خدا از خفتن عقل و از زشتى لغزش و تنها از او يارى مى جوييم.
درباره يکى از امتيازات حضرت على عليه السّلام، يعنى حسن خلق اين انسان کامل سخنان و اخبار زيادى آمده است و هيچ کس در اين مورد شکّى ندارد که او از نظر اخلاقِ فردى نسبت به اطرافيان خويش فردى بى نظير بود. روايت شده است که شبى مولى على عليه السّلام بر زن فقيرى گذر کرد که اطفال زيادى داشت و اين اطفال از شدّت گرسنگى گريه مى کردند و آن زن آن ها را با زبان مادرانه سرگرم مى کردند تا بلکه بخوابند و در همان حال، آن زن ديگى پر از آب بر روى آتش گذاشته بود تا اطفال تصور کنند که مادرشان براى آنها مى خواهد طعامى بپزد. اميرالمؤمنين على عليه السّلام موضوع را فهميد، و در حالى که قنبر، ايشان را همراهى مى کرد به منزل خود بازگشت و بسته اى خرما و مقدارى آرد و گوشت و برنج و نان بر شانه خود گذاشت و هر قدر قنبر اصرار کرد که حمل آنها را به او واگذار کند حضرت قبول نفرمود، و وقتى به در خانه آن زن رسيد اجازه دخول خواست و وقتى زن اجازه داد وارد شد و مقدارى از برنج را در ديگ ريخت، همچنين مقدارى از گوشت را. و وقتى پخته شد آن را در ظرف هايى ريخت و به کودکان داد تا بخورند و وقتى بچه ها سير شدند دور اتاق روى زمين مى گشت و صداى بع بع از خود درمى آورد و آنها را به خنده مى انداخت. وقتى از خانه آن زن خارج شدند قنبر گفت اى سرور من امشب چيزى عجيب از شما ديدم. البته فهميدم که خواروبار را براى ثوابش شخصا حمل فرموديد، امّا سبب گردش شما در اطراف اتاق بر روى دو دست و دو پا و بع بع کردن شما را ندانستم.
حضرت فرمود: اى قنبر وقتى داخل خانه اين زن شديم ديدى که آنها از شدّت گرسنگى مى گريستند و من مى خواستم خنده آنها را ببينم همچنين سير بودن آنها را و هيچ راهى جز اين نديدم که چنين کنم.
در کتاب ارشاد ديلمى (جلد 2 ص 2189) آمده است که ضرار بن ضمر بعد از به شهادت رسيدن اميرالمؤمنين على عليه السّلام نزد معاويه رفت و معاويه به او گفت على را براى من توصيف کن، ضرار گفت مرا از اين کار معاف کن، معاويه گفت: مجبورى او را براى من توصيف کني. ضرار گفت اگر ناچارم او را توصيف کنم مى گويم که به خدا او بلندهمّت و قوى بود، راست مى گفت و از روى عدالت حکم مى کرد، از وجود مبارکش علم مى ريخت و از روى حکمت سخن مى گفت: دنيا را و خوشى هاى آن را دوست نمى داشت و شب را دوست مى داشت و با آن مأنوس بود، از هر چيز عبرت و پندى مى گرفت و بسيار فکر مى کرد، دست بخشنده داشت و بر نفس خويش غلبه داشت و همواره با خدا نجوا مى کرد، از لباسى که خشن نبود و غذاى لذيذ پرهيز داشت، بين ما مانند يکى از ما بود، هر سؤالى از او مى کرديم جواب ما را مى داد و هر گاه دعوتش مى کرديم سر وقت مى آمد و دعوت ما را اجابت مى کرد و با وجودى که با او نزديک بوديم و او به ما نزديک بود جرأت نداشتيم کلمه اى نامناسب به او بگوييم، از بس هيبت و شکوه داشت. متدينين را گرامى مى داشت و با فقيران نزديکى مى کرد، هيچ شخص نيرومندى از او نمى توانست توقع طرفدارى و نادرستى داشته باشد و هيچ شخص ضعيفى از عدل او مأيوس نبود، من بسيار ديده بودم که وقتى شب مى شد او در محراب عبادتش ايستاده بود و نماز مى خواند و گاهى محاسن خود را در دست مى گرفت و مانند فرد محزونى مى گريست و مى گفت: اى دنيا ديگرى را فريب ده، چه از من دورى کنى چه به من روى آورى، تو را دوست نمى دارم. تو را سه طلاقه کرده ام که ديگر در آن رجوعى نيست عمرى که به من مى دهى کوتاه است و خطر تو زياد است و عيش تو حقير است. واى از کمى توشه و دورى سفر و وحشت راه. در اين هنگام معاويه شروع کرد و به گريه و گفت خدا ابوالحسن را بيامرزد به خدا همين طور بود که گفتي...
در نهج البلاغه در حکمت 37 آمده است که وقال عليه السلام (و قدلقيه عند مسيره الى الشّام دهاقين الانبار فترجلواله و اشتدوا بين يد به) فقال: ما هذا الذى صنعتموه؟ فقالوا: خلق منّا نعظّم به امراء نا. فقال: واللّه ما ينتفع بهذا أمراؤکم! و انّکم لتشقّون على انفسکم فى دنياکم، و تشقّون به فى آخرتکم. و ما اخسر المشقة و راءها العقاب. و اربح الدّعة معها الامان من النّار!
يعنى در مسير حضرتش به شام، گروهى از دهقانان انبار به او برخوردند و به خاطر احترام به او از اسب ها پياده شدند و در رکابش دويدند. پس حضرتش فرمود: اين چه کارى است که مى کنيد؟ گفتند اين روش ما است که حکمرانان خود را به اين وسيله گرامى مى داريم. پس حضرت فرمود: به خدا سوگند که حکمرانان شما از اين کار سودى نمى برند و شما با اين کار در اين جهان خود را به رنج مى افکنيد و در آن جهان به بدبختى گرفتار مى آييد. و چه زيان آور است رنجى که در پى آن عذاب باشد و چه سودبخش است راحتى که رهايى از آتش با آن توأم باشد.
و در حکمت 38 به فرزندش امام حسن عليه السلام مى فرمايد: يا بنيّ، احفظ عنّى اربعا، و اربعا لايضّرک ما عملت معهنّ: انّ اغنى الغنى العقل، و اکبر الفقر الحمق، و اوحش الوحشة العجب. و اکرم الحسب حسن الخلق.
يعنى اى فرزند گرامى، از من چهار سخن به ياد دار و چهار سخن ديگر هم که اگر به آنها رفتار کنى هرگز از کردار خويش زيان نمى بيني.
سرشارترين توانگرى ها خرد است، و بزرگترين نيازمندى ها نادانى است، و وحشتناک ترين تنهايى ها تکبّر و خودپسندى است، و گرامى ترين مقام ها خوى نيکو است.
در مناقب خوارزمى (ص 63) آمده است که ابوابوب انصارى گفت پيغمبر خدا صليّ اللّه عليه وآله بيمار شده بودند و فاطمه زهرا عليهاالسّلام به عيادت آن حضرت آمده بودند و وقتى حضرت رسول را به آن حالت ديد، متنّبه شد و بنا کرد به گريه کردن به گونه اى که اشک بر گونه هاى مبارک او جارى شد. در اين حال حضرت رسول صليّ اللّه عليه و آله فرمود يا فاطمه، از کرامت هاى خدا نسبت به ما اين است که تو را با مردى تزويج کردم که از نظر سلم و صفا از همه پيش است و از نظر علم از همه برتر است و از نظر حلم و بردبارى بزرگتر از همه است. خداى بزرگ از همه افرادى که بر روى زمين هستند مطّلع است ولى از ميان آنها مرا اختيار کرد و مرا پيغمبر خود ساخت و به سوى مردم فرستاد و باز هم ميان همه افراد بشر شوهر تو را اختيار کرد و به من وحى کرد که تو را با او همسر سازم و او را براى خود وصيّ و برادر اختيار کنم.
و حضرت در نهج البلاغه در حکمت (31) درباره عدل مى فرمايد: و العدل منها على اربع شعب: على غائص الفهم، و غورالعلم، و زهرة الحکم، و رساخة الحلم. فمن علم غورالعلم و من علم غور العلم صدر عن شرايع الحکم، و من حلم لم يفرط فى امره و عاش فى النّاس حميدا...
يعني؛ عدل نيز بر چهار پايه است: فهم عميق، رسيدن به حقيقت دانايى، داورى نيکو، و استوارى در حلم و بردبارى، پس کسى که با دقّت فهميد به عمق دانش پى برد و به حقيقت دانايى رسيد از روى قواعد دين حکم نيکو صادر کرد، و هر کس بردبار بود در کار خود کوتاهى نکرد و در بين مردم با خوشنامى زندگى کرد.
در مورد جهاد حضرت در راه خدا پيش از اين گفتيم که آن حضرت در اغلب غزوات همراه پيامبر گرامى صلوات الله عليه وعلى آله بود و او را بايد سيّدالمجاهدين ناميد. در جنگ بدر، هفتاد نفر از مشرکين به هلاکت رسيدند و بيش از نصف آنها را حضرت على عليه السلام به تنهايى به هلاکت رسانيدند و اين در حال جوانى آن حضرت بود.
در خطبه 123 از نهج البلاغه مى فرمايد: انّ الموت طالب حثيث و لايفوته المقيم، و لا يعجزه الهارب. انّ اکرم الموت القتل! و الّذى نفس ابن ابى طالب بيده، لألف ضربة بالسّيف اهون على من ميتة عليّ الفراش فى غير طاعة اللّه!
يعنى بدانيد که مرگ خواهان شتابنده اى است که دست از سر باز ايستنده بر نخواهد داشت. (يعنى آن کس که برادرش را کمک نمى کند) و گريزان از آن نيز بيچاره اش نخواهد کرد. بهترين مرگ، کشته شدن در راه خداست! سوگند به آن کس که جان پسر ابوطالب به دست او است که هزار زخم شمشير بر من آسان تر است از مرگ در بستر، در غير طاعت حق تعالي.
در کتاب اسباب النّزول (ص 139) آمده است که واحدى نقل کرده است که گفت على عليه السّلام و عبّاس و طلحه با هم سخن مى گفتند و مفاخره مى کردند. طلحه گفت که من متصدّى خانه خدا هستم و کليد در خانه خدا هم اکنون در دست من است و عبّاس گفت من متصدّى آب دادن در خانه خدا هستم. بر اين کار اقدام مى کنم. على عليه السّلام فرمود من نمى دانم شما چه مى گوييد، من شش ماه قبل از همه مسلمانان با پيغمبر خدا نماز گزاردم و من مرد جهاد هستم.
در اين وقت اين آيات نازل شد: اجعلتم سقاية الحاجّ و عمارة المسجد الحرام کمن آمن باللّه و اليوم الآخر و جاهد فى سبيل اللّه لايستوون عنداللّه و اللّه لايهدى القوم الظالمين. الّذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيل اللّه باموالهم و أنفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون (سوره توبه آيات 19 و 20).
بنابراين خداوند بزرگ حضرت على عليه السّلام را در اين آيه تصديق کرد و براى او شهادت داد به ايمان و مهاجرت و جهاد او. در تاريخ طبرى (جلد دوم صفحه 132 و در مناقب شهر آشوب جلد اول صفحه 187) آمده است که جنگ بدر جنگ مهيبى بود و اين اولين جنگ مسلمين با مشرکان بود و اين امتحانى براى مسلمانان بود تا جايى که در قرآن آمده است: کما اخرجک ربک من بيتک بالحقّ و انّ فريقا من المؤمنين لکارهون * يجاد لونک فى الحقّ بعد ماتبيّن کأنّما يساقون الى الموت و هم ينظرون (سوره انفال آيات 5 و 6) و اين 18 ماه پس از مهاجرت به مدينه اتفاق افتاد. و عمر حضرت على عليه السّلام در اين وقت به هفده سالگى رسيده بود. مشرکان بر جنگ اصرار مى کردند زيرا تعدادشان زياد بود و تعداد مسلمانان کم. و بسيارى از مسلمانان با اکراه به اين جنگ آمده بودند و مشرکان آنان را تهديد به مبارزه کرده بودند.
وقتى که حضرت على عليه السلام به ميدان جنگ آمد، وليد بن عتبه که بسيار شجاع و جسور بود براى مبارزه مقابل او ايستاد و حضرت او را به هلاکت رسانيد، سپس عاص بن سعيدبن عاص را به هلاکت رسانيد که همه از او دورى مى کردند، زيرا بسيار شجاع و هول انگيز مى نمود. بعد از آن حنظلة بن ابى سفيان را کشت، سپس طعن بن عدّى و نوفل بن خوبلد را که از شياطين قريش بود. درباره نوفل گويند که حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وقتى فهميدند که نوفل در جمع مشرکان به بدر آمده است فرمودند: خدايا، شرّ اين نوفل را از سر مسلمين دفع فرما، و وقتى اميرالمؤمنين او را کشت، حضرت رسول فرمودند درباره نوفل کسى چيزى مى داند؟ حضرت امير فرمود اى رسول خدا من او را کشتم، در اين حال رسول خدا تکبير فرمود و فرمايش کرد که سپاس خدايى را که دعاى مرا مستجاب کرد.
حضرت امير پشت سر هم از مشرکان مى کشت تا آنجا که نصف کشته شدگان بدر به دست آن حضرت بود و تعداد کل کشته شدگان به هفتاد نفر مى رسيد.
در جنگ اُحد نيز پرچم کفّار به دست طلحه بن ابى طلحه بود که حضرت على عليه السّلام ضربه اى به او زد که چشمانش از حدقه بيرون آمد و فرياد بلند کشيد و پرچم از دست او افتاد و مصعب برادر او پرچم را برداشت که عاصم بن ثابت او را کشت، سپس پرچم را بنده اى از بندگان آنها برداشت که نام او صواب بود و او بسيار قوى و شجاع بود اما حضرت اميرالمؤمنين توانستند دست راست او را قطع کنند و او پرچم را به دست چپش داشت که حضرت آن دست را نيز قطع کردند و او پرچم را به سينه اش قرار داد و با باقيمانده دستهايش آن را محکم گرفت که اميرالمؤمنين ضربه اى بر سرش زدند و او پرچم را بر زمين انداخت و خود با سر بر زمين درغلطيد و مشرکان فرارى شدند و در اين وقت اميرالمؤمنين نوزده ساله بودند.
اين دو نمونه از جهاد آن حضرت در اوان جوانى آن حضرت بود و در کتب شيعه و سنّى در غزوات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله از شجاعت و دلاورى هاى آن حضرت نقل ها شده است که به خاطر طول کلام از ذکر آنها پرهيز مى کنيم.
با وجود اين همه شجاعت و اين همه جهاد در راه حق و با اين عظمت تواضع آن حضرت از مقوله نوادر است و او هيچ گاه خود را برتر از کسى نمى دانست و توصيه او به همه شيعيان خويش تواضع و فروتنى در برابر هر کس و در همه جا بود.
در نهج البلاغه خطبه 207 از چاپ فيض الاسلام (216 از چاپ صحى الصالح) آمده است:... و قد کرهت ان يکون جال فى ظّنکم انّى احب الاطراء، و استماع الثناء؛ و لست ـ بحمداللّه ـ کذلک، ولو کنت احبّ ان يقال ذلک لترکته انحطاطا للّه سبحانه عن تناول ماهو احقّ به من العظمة و الکبرياء؛ و ربّما استحلى الناس الثّناء بعد البلاء. فلاتثنّوا عليّ بجميل ثناء، لاخراجى نفسى الى اللّه سبحانه و اليکم من التّقية فى حقوق لم أفرغ من ادائها و فرائض لابدّ من امضائها، فلا تکلّمونى بما تکلّم به الجبابرة، و لا تنحفظوا منى بما يتحفّظ به عند اهل البادرة، و لا تخالطونى بالمصانعة، و لا تظنّوا بى استنقالاً فى حق قيل لى، و لا التماس اعظام لنفسى، فانه من استثفل الحنّ ان يقال له أوالعدل ان يعرض عليه، کان العمل بهما اثقل عليه. فلا تکفّوا عن مقالة بحقّ. أو مشورة بعدل، فانّى لست فى نفسى بفوق ان اخطى ء، و لاامن ذلک من فعلى، الّا ان يکفى اللّه من نفسى ما هواملک به منّى، فانّما انا و أنتم عبيد مملوکون لربّ لاربّ غيره، يملک منّا مالا نملک من انفسنا، و اخرجنا بما کنّا فيه الى ماصلحنا عليه، فابدلنا بعد الضلاة بالهدى و أعطانا البصيرة بعد العمي.
يعني؛ براى من ناخوشايند است که در تصور شما چنين راه يابد که ستايش شدن و شنيدن ستايش را دوست دارم. اما ـ شکر خدا را ـ که چنين نيست. و اگر هم دوست مى داشتم که مرا مدح و ثنا گويند، اين ميل را به خاطر فروتنى در مقابل خداوند پاک که او به عظمت و بزرگوارى شايسته تر است رها مى کردم. و چه بسا که مردمان، مدح و ستايش را پس از کوشش در کارى خوشايند بدانند. اما مرا براى اطاعت از خدا و خوش رفتارى با شما به ستايشى نيکو نستاييد زيرا مى خواهم خود را از مسئوليت حقوقى که بر گردنم هست خارج سازم؛ حقوقى که خداى بزرگ و شما بر گردنم داريد و از انجام آنها هنوز فارغ نشده ام و واجباتى که بايد به جا آورم و به جا نياورده ام؛ وانگهى بدان گونه که با زمامداران ستمگر سخن مى گوييد با من سخن مگوييد، و بدانسان که در حضور حکّام خشمگين خود را از شرّ آنان حفظ مى کنيد و دست از پا خطا نمى کنيد در حضور من نکنيد؛ و با ظاهرسازى و تصنّع با من رفتار نداشته باشيد؛ و هرگز تصوّر نکنيد که در مورد امر حقّى که به من پيشنهاد کرده ايد سستى و کاهلى ورزم و خيال نکنيد که من به دنبال بزرگ ساختن خويشم؛ زيرا کسى که شنيدن حق و يا نشان دادن عدالت از خويش، برايش مشکل باشد، عمل به آن براى او مشکل تر خواهد بود؛ بنابراين از گفتن سخن حق، يا مشورت توأم با عدل و داد خوددارى نکنيد، زيرا من خود را آن قدر برتر نمى دانم که اشتباه نکنم؛ و از اشتباه در کارهايم در امان نيستم، مگر اين که خداى بزرگ مرا حفظ کند. من و شما بندگان و مملوکان خدايى هستيم که جز او خدايى نيست، او بدان گونه در وجود ما تصرّف دارد که ما بدان گونه قدرت تصرّف در خود را نداريم. خداى بزرگ ما را از آنچه غرق در آن بوديم خارج ساخت و به سوى صلاح و رستگارى آورد؛ گمراهى را به هدايت و رستگارى تبديل کرد، و پس از کورى و نابينايى باطنى، بصيرت و بينايى معنوى بخشيد.
و در سخنان حکمت آميز نهج البلاغه شماره 83 به مردى که در ستايش حضرتش زياده روى کرد ولى به دشمنى آن بزرگوار متهم بود فرمود: انادون ما تقول؛ و فوق ما فى نفسک. يعنى من فروتر از آنم که مى گويى و فراتر از آنم که مى انديشي.
در مورد عدالت آن حضرت آن قدر سخن گفته شده است که آن حضرت مظهر (سمبل) عدالت شمرده شده است تا آنجا که مردى از آن حضرت سؤال کرد که آيا عدل بهتر است يا جود و بخشش؟ و آن حضرت پاسخ داد که عدل و توضيح داد که عدل هر چيزى را در جاى خود قرار مى دهد و بخشش آنها را از جريان خود خارج مى کند، عدل همه را دربر مى گيرد و جود فرد يا افراد خاصّى را، بنابراين عدل برتر از جود و بخشش است.
همين عدل على عليه السّلام است که اجازه نمى دهد در زمان خلافتش يک لحظه هم معاويه و ساير دست نشاندگان خليفه سوم بر سر کار باشند و زمام امور مسلمين را در دست داشته باشند.
در خطبه 131 از نهج البلاغه مى فرمايد: و قد علمتم انّه لاينبغى ان يکون الوالى على الفروج و الدماء و المغانم و الاحکام و امامة المسلمين البخيل، فتکون فى اموالهم نهمته و لاالجاهل فيضلهم بجهله. و لا الجانى فبقطعهم بجفائه، و لّا الخائف للدول فبتخذفوما دون قوم، و لا المرتشى فى الحکم فيذهب با لحقوق، و يقف بهادون المقاطع و لاالمعطّل للسّنة فيهلک الأمّة.
يعنى و شما دانسته ايد که اين درست نيست که حاکم بر ناموس و خون و غنايم و احکام مسلمانان، و متصدى رهبرى امت اسلام شخصى بخيل باشد، تا براى جمع مال آنان آزورزى و طمع کند؛ و نيز درست نيست که چنين شخصى جاهل باشد تا بر اثر جهل خويش آنان را گمراه کند، و يا ظالم باشد تا با ظلم خويش آنان را مستأصل و پراکنده سازد، و يا شخص ترسويى باشد که از دگرگونى روزگار بترسد و با گروهى همراه شود و گروهى ديگر را خوار و ذليل سازد، و يا در حکم، رشوه گيرى کند، که در اين صورت حقوق مردم را ضايع مى کند و حکم شرع را بيان نمايد، و يا شخصى باشد که به سنّت پيامبر عمل نکند تا امّت اين پيامبر بزرگ را هلاک و تباه سازد. در فرمانى که به مالک اشتر مرقوم مى فرمايد چنين مى گويد: و انّما يستدل على الصّالحين بما يجرى اللّه لهم على السن عباده فليکن احبّ الذّخائر اليک ذخيرة العمل الصّالح، فاملک هواک و شحّ بنفسک عمّا لايجلّ لک. فانّ الشّح بالنّفس الانصاف منها فيما احبّت اوکرهت. و اشعر قلبک الرّحمه للرّعيّة، و المحبّة لهم، و اللّطف بهم، و لاتکوننّ عليهم سبعا ضاريا تغتنم اکلهم، فانّهم صنفان: امّا اخ لک فى الدين، او نظير لک فى الخلق.
يعنى نيکوکاران را از سخنانى مى توان شناخت که خداى بزرگ درباره آنان بر زبان بندگان خويش جارى سازد. بنابراين کردار نيک، نيکوترين اندوخته باشد. بر هوى و هوس خويش مسلّط باش، و آنچه حرام است از نفس خويش دريغ دار، زيرا دريغ داشتن از نفس وادار کردن او به پيمودن راه انصاف است در آنچه دوست مى دارد يا از آن ناخشنود است. دل خويش را جايگاه رحمت و عطوفت به مردم و مهر و محبّت به آنان و لطف و مرحمت به ايشان قرار ده. نکند که براى آنان همچون جانور درنده اى باشى که خوردنشان را غنيمت داني؛ زيرا که آنان دو دسته اند: يا در دين با تو برادر يا در آفرينش با تو برابرند.
و در همين نامه مى فرمايد: ثم اختر للحکم بين النّاس افضل رعيّتک فى نفسک ممّن لا تضيق به الأمور و لا تمحکه الخصوم، و لايتمادى فى الزّلّة و لايحصر من الفى ء الى الحقّ اذاعرفه، و لا تشرف نفسه على طمع، و لايکتفى بأدنى فهم دون اقصاه و اوقفهم فى الشّبهات و اخذهم بالحجج، و اقلّهم تبرّما بمراجعة الخصم، و اصبر هم على تکشّف الأمور،و ايصر مهم عنداليضاح الحکم. ممّن لايزدهيه اطراء و لايستميله اغراء و اولئک قليل.
يعنى آنگاه براى داورى ميان مردم برترين فرد مردم زير دستت را برگزين که داراى وسعت صدر باشد و کارها بر او سخت نيايد و دو طرف دعوا در ستيزه و لجاج رأى خود را بر او تحميل نکنند، و در لغزش پايدارى نکند و چون به اشتباه خود پى برد از بازگشت به حق و اعتراف به آن در نماند، و آز و طمع را بر دل خود راه ندهد و بى آنکه به حقيقت امر پى برد به نظر سطحى و ابتدايى اکتفا نکند. او بايد کسى باشد که در مورد شبهه ناک بيش از همه درنگ کند و بيش از همه به دنبال دلايل و حجت ها باشد و کمتر از همه از مراجعه دادخواهان دلتنگ شود و بر آشکارساختن حقيقت امور از همه شکيباتر باشد و به هنگام روشن شدن حکم از همه بيشتر برندگى و قاطعيت از خود نشان دهد، و از کسانى باشد که مدح و ستايش بسيار او را به خودبينى وا ندارد و تحريک و برانگيختن، او را به سويى مايل نسازدو اين چنين کسان بسيار کم اند و نادر.
همچنين در جاى جاى کتاب مستطاب نهج البلاغه در مورد عدل و عدالت خواهى آن حضرت گفتارها يا نوشتارهاى زيادى مى بينيم که به ذکر يکى دو نمونه اکتفا مى کنيم.
در خطبه 37 مى فرمايد: الذّليل عندى عزيز حتّى اَخذ الحقّ له، و القويّ عندى ضعيف حتّى آخذ الحقّ منه. يعنى هر ذليلى نزد من عزيز است تا آنجا که حقّ او را از ظالم بستانم، و هر قوى نزد من ضعيف است تا آنجا که از او حقّ ديگران را بازستانم.
و در خطبه 97 مى فرمايد: و لقد اصبحت الأمم تخاف طلم رعاتها، و اصبحت اخاف ظلم رعيّتي.
يعني؛ و بدانيد که امت ها و ملّت ها شب را به صبح مى رسانند در حالى که از ستم فرماندهان خويش مى ترسند ولى من شب را به صبح مى رسانم در حالى که از ستم بر امّت و ملّت خوش مى ترسم.
موضوع مهمى که در ذات و وجود حضرت على عليه السّلام رسوخ دارد عصمت آن حضرت است که در کمتر کسى وجود دارد و ما به جز پيغمبران خدا در افراد معدودى اين حالت را مشاهده مى کنيم و عقيده داريم که معصومين ما محدودند. عصمت در انسان کامل بزرگترين امتياز است که بيشتر به صاحبان اديان مربوط مى شود، اما در عقايد افرادى که نظرى به دين و آيين بخصوصى ندارند نيز اين امتياز، امتياز فرعى به حساب مى آيد و کفّه انسانيت را سنگين تر مى کند.
اين انسان کامل يعنى عليّ بن ابى طالب عليه السّلام، فضايل متضاد را در خود جمع داشت مثلاً هيچ کس در اين موضوع شکّى ندارد که آن حضرت پرهيزگارترين فرد زمان خود بودند و دنيا را سه طلاقه کرده بودند و اغلب روزها روزه و اغلب شب ها مشغول نماز و طاعت بودند و آن حضرت از نان جو بدون نانخورش براى افطار استفاده مى کردند و با وجود اين از قوى ترين مردم روى زمين بودند به گونه اى که در جنگ خيبر درِ قلعه خيبر را از جا برکندند و آن را سپر خود قرار دادند؛ در حالى که هفتاد نفر از مسلمين از اين کار عاجز شده بودند. و بيشتر اوقاتشان را در جنگ ها و غزوات مى گذرانيدند و در حالى که لازمه اين جنگجويى، سختى قلب و عبوس بودن چهره بود اما آن حضرت داراى قلبى رحيم بودند و چهره اى خندان داشتند و در خوش اخلاقى ضرب المثل بودند.
و با وجود اين که اغلب اوقات آن حضرت در جنگ ها و غزوات صرف مى شد و معمولاً چنين کسانى از ادب و فرهنگ و پرداختن به علم و دانش و فصاحت و بلاغت دور هستند اما سخنان آن حضرت در اوج فصاحت و بلاغت است؛ به گونه اى که سخنان آن حضرت را دون کلام خالق و فوق کلام مخلوق مى دانند و در زبان وادبيات عرب هيچ کس نتوانسته است کلامى همچون کلام آن حضرت بياورد. در کتاب نهج البلاغه که داراى سه بخش خطبه ها و نامه ها و کلمات حکمت آميز است همه کس اوج فصاحت و بلاغت را در نهايت خود ملاحظه مى کند.
خطبه هاى آن حضرت که بدون فکر و بالبداهه بيان شده است تسلّط آن حضرت را به سياق کلام و تلفيق عبارت ها و بيان مافى الضّمير به بهترين وجه نشان مى دهد. و حتى در آن وقت که حضرتش از شدت ناروايى هاى مردم و بى وفايى آنان در وضع روحى ناملايمى است جملات و عباراتى از زبان مبارکش بيرون مى آيد که انسان تعجب مى کند که اين مرد بزرگوار در اين حالت ناگوار چگونه بر نفس خود تسلّط دارد و مى تواند چنين عبارات و جملاتى را تلفيق کند و بر زبان مبارکش جارى سازد؟
جامعيت وجود مبارک على عليه السّلام به عنوان انسان کامل (همان انسانى که مولوى در جست وجوى او است) از جهات مختلف روانى و جسمانى از تاريخ و روايات تاريخى آن چنان مشهود است که هر انسان منصف و بى غرضى را به اعتراف وامى دارد و انکارکردنى نيست. خلافت کوتاه مدّت آن حضرت بر همه کس ثابت مى کند که او اهل زد و بند و کنارآمدن با انسان نماها نيست و حتى حاضر نيست يک روز اين انسان نماها حاکم بر سرنوشت مردم باشند. او آنها را از سمت خود برکنار مى کند؛ شايسته نيست که اينان از طرف انسانى والا حکمرانى کنند. او حتى به وابستگان به خود نيز اعتنايى ندارد و آنها را با ديگران برابر مى داند و آنچه حقّ آنها است به آنها مى رساند. چنان که در مورد عقيل برادر خود روا داشت و به او که نابينا بود فهمانيد که على نه مرد تملّق است و نه مرد طرفدارى از خويشاوند، بلکه هر چه مى کند از روى انصاف و عدالت و انسانيت و خدادوستى است و از اين دايره بيرون نمى آيد.
در مورد جامعيت على عليه السّلام اگر عقل و دانش بشرى اجازه مى داد کتاب ها و مقالات متعددى نگاشته مى شد ولى از آنجا که قدرت فکرى بشر مانند قدرت حواس پنج گانه او محدود است و بيش از اندازه و حدّ آن نمى توان از آنها انتظار داشت، نبايد از کسى توقّع داشت که در اين موضوع بتواند داد سخن بدهد و حقّ مطلب را ادا کند. ولى ما گوشه هايى از اين جامعيت را در اين مقال به خوانندگان گرامى نشان داديم و اشاره وار چند مورد آنها را به اجمال و کوتاهى بيان کرديم.
مثلاً درباره علم آن حضرت کدام عالمى است که بتواند اين علم و دانايى را شرح دهد؛ زيرا کسى مى تواند اين مهم را انجام دهد که خود عالمى متبحر و هم تراز آن حضرت باشد و چنين کسى در همه دنيا پيدا نمى شود، زيرا علم آن حضرت پيوسته به منبع وحى است و کسى در دنيا به چنين موهبتى دسترسى نداشته و ندارد.
يا در مورد ايمان آن حضرت چه کسى مى تواند از اين ايمان ذره اى احساس کند و بتواند آن احساس را به زبان و بيان بياورد، ايمانى که انسان جان خود را در راه آن ناچيز بشمرد و در بستر مرگ بخوابد و با ورزيده ترين جنگجويان عرب در سنين جوانى روبه رو شود و جان بر کف نهد و از مرگ باک نداشته باشد.
يا در مورد عدل و ايثار آن حضرت کدام زبان و بيان مى تواند حقّ مطلب را ادا کند. بنابراين مقاله اى که اکنون به محضر مبارک خوانندگان عالم و فهيم عرضه مى شود، پرکاهى است که از دهان مورى مى رباييد ولى آن پر کاه بسيار باارزش است زيرا ذره اى از جامعيت مولى على را بيان مى کند و اين مورد بسيار حقير و ناچيز است که توانسته است آن پر کاه را به خوانندگان عالم و فهيم خود هديه کند.