امام حسن عسکرى(عليه السلام) و منحرفان فکرى
طليعه
يکي از اهداف و برنامههاى کلّى پيامبر و معصومان عليهمالسلام حراست و مرزبانى از انديشههاى اسلامي بود که با آغاز بعثت و دعوت پيامبر شروع شده و هريک از امامان بزرگوار به تناسب شرايط زمانى خود به اين وظيفه مهم و خطير پرداختهاند. چنانکه ملاحظه مىکنيم، حضرت محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم با بسيارى از گروهها همانند: دهرىها، زنادقه، براهمه و غير آنان و همچنين امامان عليهمالسلام با افراد و گروههاى بسيارى که به ظاهر مسلمان بوده، اما افکار خارج از انديشههاى دينى و اسلامى داشتند، به بحث و گفت و گو و مقابله جدّى مىپرداختند.
بدين شکل که اگر فرد يا افرادى دچار اشتباهات يا تناقضاتي مىشدند، نخست به هدايت و روشنگرى و به دور از هرگونه موضعگيرى کار خود را آغاز مىکردند؛ اما همين که احساس مىشد، اين فکر انحرافى به دنبال جريانى پنهان يا آشکار، خود را نشان داده است فوراً دست به افشاگرى عليه آنان مىزدند.و گاهى نيز همين انديشهها که هر روز در لباس نويى خود را در جامعه اسلامى آشکار مىکرد، خلفاى بنى عبّاس را هم به دام انداخته و گاه مىشد همان افکار غلط، سياست نظام را ترسيم مىنمود.
مثلاً در زمان امام هادى عليهالسلام مسأله «خلق قرآن» در جامعه اسلامى بالا گرفته و طرفداران زيادى پيدا کرده بود و چند خليفه عبّاسى به تبعيّت از يک دسته، گروه مخالف را در زير بدترين فشارها و شکنجهها وادار به پيروى از عقيده خود مىکردند. از جمله کسانى که در سال 220 ق. بر سر همين عقيده، شلاّق زيادى خورده و شکنجه فراواني ديد و مدّتى در زندان به سر برد، احمد بن حنبل1 بود که از او مىخواستند تا دست از عقيده خود برداشته و با خليفه عبّاسى هم نظر شود.
بىشک يکى از علل و انگيزههاى جدا ساختن امامان عليهمالسلام از امت اسلامى، همين جهت بود که عدّهاى از خدا بىخبر مىخواستند با استفاده از قدرت خلافت اسلامى، جامعه را به سمت و سويى که خود مىخواهند، بکشانند و جوانان را نسبت به باورهاى دينى سست کنند و آنها را در دامان همان انديشههاى باطلى که از پيش طرّاحى کرده و رواج داده بودند، بيندازند تا کسى نتواند آزادانه در برابر اين تهاجم ايستادگى نمايد. اين نوشتار، به بخش بسيار کوچکى از اين تلاشهاى جدّى پرداخته است.
امام و نگهبانى از انديشه اسلامى
دوران امام يازدهم، يکى از دورانهاى سخت و دشوارى بود که افکار گوناگون از هر سو «جامعه اسلامى» را تهديد مىکرد. و با اينکه امام در نهايت فشار به سر مىبرد، اما وى همانند پدران خود، لحظهاى از اين مسأله غفلت نورزيده و در برابر گروهها و مکتبهاى التقاطى و انديشههاى وارداتى و ضدّ اسلامى از جمله: صوفيان، غُلات، مُفَوّضه، واقفيه، دوگانه پرستان و ساير دگرانديشان، سخت موضع گرفته و با شيوههاي خاصّ خود، کارهاى آنها را خنثى نموده و نقش بر آب مىکرد.
آگاه ساختن فيلسوف عراق
مورّخان نوشتهاند: در زمان امام حسن عسکرى عليهالسلام فيلسوفي در عراق مىزيست به نام «اسحاق کِندى». وى به خيال اين که در قرآن تناقض وجود دارد، در خانه نشست و مشغول تدوين و تأليف کتابى در تناقض قرآن شد. ابن شهرآشوب مىنويسد:
روزي يکى از شاگردان اسحاق کِندى به محضر امام حسن عسکري عليهالسلام وارد شد. امام به وى فرمود:
آيا در بين شما فرد توانايى پيدا نمىشود که استادتان کِندى را در آنچه که آغاز کرده، رد کند و او را از اين کار باز دارد؟!
او گفت: ما همه از شاگردان او هستيم و چگونه مىتوانيم در اين خصوص يا در ديگر مسائل بر استاد خود اعتراض کنيم؟!
حضرت فرمود: آيا آنچه را که به تو بياموزم، به او مىرساني؟
عرض کرد: آري.
امام فرمود: به نزد او روانه شو و نخست با وى معاشرت نيکى داشته باش و به هر چه نياز دارد، کمکش کن. هنگامى که با او انس گرفتى، به او بگو: سؤالى به ذهنم رسيده است که دوست دارم آن را از تو بپرسم. او خواهد گفت: سؤال کن. پس به او بگو: اگر گوينده (آورنده) اين قرآن نزد تو بيايد و از تو بپرسد: آيا احتمال وجود دارد که مقصود خداوند از اين گفتار، غير از آن باشد که شما پنداشتهاى و در پي آن هستي؟ او به تو خواهد گفت: آرى، اين احتمال وجود دارد. زيرا انسان هنگام شنيدن، بهتر متوجّه معانى مىشود و آنها را درک مىکند. چون چنين گفت، به او بگو: شما چه مىداني شايد منظور گوينده کلمات قرآن غير از چيزى باشد که شما تصوّر کردهاى و او الفاظ قرآن را در غير معانى خود استعمال کرده باشد.
آن مرد از حضور امام حسن عسکرى عليهالسلام مرخّص شده و به سوي استاد خود، فيلسوف عراقى، رهسپار گرديد و مدّتى به دستور آن حضرت با او به نيکى رفتار کرد و سرانجام در فرصت مناسب، سؤال پيشنهادى امام را از او پرسيد.
کِندي گفت: يک مرتبه ديگر اين سخن را برايم بيان کن.
وي بار ديگر سخن امام را بيان نمود. کِندى درنگى کرده و مقدارى فکر کرد و دريافت که هم از نظر لغت و هم از نظر علمي اين امر کاملاً محتمل است و در نظرش اين سخن کاملاً صحيح آمد. از اين روى به شاگردش گفت: تو را سوگند مىدهم که بگويى اين سخن را از کجا آموختى و چه کسى آن را به تو گفته است؟
راوي مىگويد: گفتم: اين، چيزى بود که بر قلبم گذشت؛ لذا از شما پرسيدم.
گفت: هرگز! همانند تو محال است بر چنين چيزى دست پيدا کند و به اين مرتبه از اين سخن برسد! حال به من بگو که اين سخن را از کجا آوردي؟
گفتم: اين، دستورى بود که ابومحمّد ـ عسکرى عليهالسلام ـ به من ياد داده است.
گفت: درست گفتى، چرا که چنين سخنانى تنها از همان خاندان صادر مىشود.
سپس آتشى درخواست کرده و هر آنچه را که نوشته بود، در آتش سوزاند.2
برخورد با غلات و مُفَوِّضه
از ديگر برخوردهايى که امام حسن عسکرى عليهالسلام با منحرفان فکرى داشت، همانا موضعگيرى در برابر غلات و مفوّضه بود؛ يعنى همانهايى که عقيده داشتند: خداوند در ابتداى آفرينش با خلقت کردن پيامبر، همه چيز را به او واگذار کرده، سپس اين پيامبر است که دنيا و هر آنچه که در او هست را آفريده است. و برخى گفتهاند: خداوند اين اختيار را به عليّ بن ابيطالب عليهالسلام داده است.3
و چون اين انديشه انحرافى لطمه شديدى بر عقايد مسلمانان مىزد، و پيامدهاى ناگوارى در پىداشت، بدين جهت از آغاز پيدايش اين تفکّر غلط، مورد نکوهش معصومان عليهمالسلام قرار گرفت و اين طايفه را بدتر از يهود و کفّار قلمداد کردند. زيرا چيزى مدّعى شده بودند که حتّى يهود و نصارا هم نگفته بودند. چرا که يکى از آثار اين تفکّر غلط، غُلوّ درباره پيامبر و معصومان عليهمالسلام بود. از اينرو، امام عسکرى عليهالسلام مسلمانان را از پيروى چنين افرادى با چنين افکارى بر حذر مىداشت و گاهى با برخى از سادهانديشان و فريب خوردگان بسيار بزرگوارانه برخورد مىکرد، به اميد آنکه از باور خود دست بردارند.
امام عسکرى عليهالسلام و ادريس بن زياد
علاّمه مجلسى از «ادريس بن زياد کَفَر توثايى» نقل کرده که وى مىگفت: من از جمله افرادى بودم که در باره آنها غُلوّ مىکردم. روزى براى ديدار با ابومحمّد عسکري عليهالسلام روانه سامرّا شدم؛ وقتى که وارد شهر شدم، از فرط خستگي خود را بر پلّکان حمّامى انداخته و کمى به استراحت پرداختم. در اين بين خواب چشمان مرا ربود؛ پس بيدار نشدم مگر با صداي کوبيدن آرامى که به وسيله چوبدستى که در دست امام عسکرى عليهالسلام بود. پس با همان اشاره از خواب بيدار شده و او را شناختم. فوراً از جاى برخاسته و در حالى که آن حضرت سوار بر اسب و غلامان و پيشکاران اطرافش را گرفته بودند، پا و زانوى مبارکش را بوسه زدم، اوّلين سخنى که امام در اين ملاقات کوتاه به من فرمود، اين بود:
«يا ادريس! «بل عباد مکرمون، لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون»؛4 اى ادريس! بلکه آنان بندگان مقرّب خدايند و در گفتار بر او سبقت نمىگيرند و به فرمان وى عمل مىکنند.»
در اينجا حضرت با عنوان کردن اين آيه خواستند به او بفهمانند که انديشه غُلوّ درباره ما باطل است و ما از خود هيچ اختياري جز آنکه خداوند اراده کند، نداريم؛ چرا که ما به دنبال امر و اراده خدا بوده و فرمان او را انجام مىدهيم.
ادريس که از جواب کوتاه امام عسکرى عليهالسلام کاملاً آگاه شده بود، در پاسخ امام گفت: اى مولاى من! مرا همين کلام بس است؛ زيرا آمده بودم تا اين مسأله را از شما بپرسم.5
امام عسکرى عليهالسلام و کامل بن ابراهيم
در ملاقاتى که «کامل بن ابراهيم» به نمايندگى گروهى از مفوّضه با امام داشت، وى پاسخ سؤالات خود را از امام عصر عليهالسلام چنين دريافت کرد:
مفوّضه دروغ گفتهاند، بلکه دلهاى ما ظرف هاى مشيّت الهى است. پس اگر او بخواهد، ما مىخواهيم.»
امام عسکرى عليهالسلام در جهت تأييد گفتار فرزندش امام عصر عليهالسلام و ردّ گفته مفوّضه، به کامل بن ابراهيم فرمود:
«پاسخ خود را دريافت کردى، ديگر براى چه اينجا نشستهاى، از جاى برخيز...»6
موضعگيري در برابر واقفيّه
يکي ديگر از گروههاى انحرافى که پس از شهادت امام موسى بن جعفر عليهالسلام پديد آمد، آنهايى بودند که ادّعا داشتند: موسى بن جعفر عليهالسلام هنوز از دنيا نرفته است.
بنيانگذاران اين طايفه، زياد بن مروان قندى، على بن أبىحمزه و عثمان بن عيسى مىباشند و علّت انکار آنان در آغاز کار، اين بود که نزد اين سه نفر، اموالى از حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام وجود داشت، چون نمىخواستند اموال امام کاظم عليهالسلام را به فرزندش امام رضا عليهالسلام تحويل دهند، شهادت امام کاظم عليهالسلام را منکر شدند.
در پاسخ نامه امام رضا عليهالسلام که به آنها نوشته بود تا اموال را بازگردانند، زيرا او قائم مقام پدرش موسى بن جعفر عليهالسلام است ـ زياد قندى و ابن ابىحمزه، منکر چنين پولى در نزد خود شدند و اما عثمان بن عيسى به حضرت نوشت: پدرت هنوز زنده است و هر که چنين ادّعايى کند، سخن باطلى گفته و تو هم اينک به گونهاى عمل کن که خود مىگويى از دنيا رفته است. ولى او به من دستور نداده چيزى به تو بدهم... 7
آرى، اين گروه با توقّف در امامت موسى بن جعفر عليهالسلام از همان ابتدا مورد لعن، نفرين و برائت امامان عليهمالسلام بوده و به گروه «مَمْطوره» نيز اشتهار يافتند.8
علاّمه مجلسى از «احمد بن مطهّر» روايت کرده: برخى از ياران ما به امام حسن عسکرى عليهالسلام نامه نوشته و از وى درباره کسى که بر حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام توقّف کرده ـ و فراتر نرفته است ـ سؤال کرده بود که: آيا آنها را دوست داشته باشم يا از آنان بيزارى جويم؟
حضرت در پاسخ فرمود:
«آيا براى عمويت آمرزش مىخواهي؟ خداوند عمويت را نيامرزد، از او بيزارى بجوى و من در پيشگاه خداوند از آنها بيزارى مىجويم. پس با آنان دوستى نداشته باش، از بيمارانشان عيادت مکن و در تشييع جنازههاى مردگانشان حاضر مشو و بر امواتشان نماز نخوان، خواه امامي را از سوى پروردگار منکر شوند، و يا امامى را که از سوي خداوند نمىباشد، بر آنها اضافه کند و يا قائل به تثليث باشند.
بدان، کسى که تعداد ما را اضافه بداند، مانند کسى است که از تعدادمان کاسته باشد و امامت ما را انکار کند.»
تا قبل از اين مکاتبه و جريان، شخص سؤال کننده نمىدانست که عمويش هم در رديف «واقفيان» است و حضرت او را از اين موضوع آگاه ساخت.9
----------------------------------
پاورقى ها :
1. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 472؛ تاريخ طبرى، ج 7، ص 195؛ الامام الصّادق و المذاهب الاربعه، ج 4، ص 456.
2. مناقب آل ابىطالب(ع)، ج 4، ص 424