حاج رسول ترک عاشق امام حسین ع
  • عنوان مقاله: حاج رسول ترک عاشق امام حسین ع
  • نویسنده:
  • منبع:
  • تاریخ انتشار: 20:39:38 1-10-1403


دو ويژگي از رسول ترک
حاج جليل عصري نوبري خاطراتي از صفات و عادتهاي رسول ترک را نيز در ذهن داشت و تعريف ميکرد:
يکي از ويژگيهاي حاج رسول اين بود که اگر او از خيابان و کوچه و محلي رد ميشد که در آنجا جلسه روضه و توسل به ابا عبدالله الحسين (ع) برقرار بود امکان نداشت او بي تفاوت از آنجا رد بشود و برود، بلکه براي دقيقه هاي کوتاهي هم که شده در آن جلسه حضور مي يافت.
او حتي وقتي در روزهاي جمعه از خانه اش بيرون ميآمد تا به هيئت و جلسه خاصي برود در مسير راهش هر پرچم و نشانه هيئت و جلسه روضهاي را ميديد فوري وارد آن جلسه روضه ميشد و چند دقيقه مي نشست و بعد دوباره بلند ميشد به سوي هيئت و جلسهاي که ميخواست برود حرکت ميکرد.
همچنين حاج جليل عصري ميگفت:
يکي ديگر از ويژگيها و خصوصيتهاي حاج رسول اين بود که او هر روز صبح وقتي از خانه اش بيرون ميآمد و ميخواست به سوي بازار و مغازه اش برود ابتدا به زيارت امامزاده اي که در همان نزديکي هاي خانه اش در خيابان خيام بود مشرف ميشد و بعد از زيارت به مغازهاش ميرفت. امکان نداشت که حاج رسول يک روز بدون زيارت آن امامزاده به بازار برود.


لحظه اجابت دعاهاي رسول
حاج مجيد فرسادي از مداحهاي اهل بيت (ع) ميگفت:
حاج رسول در بعضي از مواقع وقتي به شور و حال ميافتاد ساعتها گريان و نالان ميشد و بعد از اينکه چند ساعت گريه و زاري ميکرد از حال ميافتاد و خسته و بي رمق در گوشه اي مينشست و با همان حالت خسته و حزيني که داشت به آرامي و با دل شکستگي اين جمله را زير لب تند تند تکرار ميکرد:
سنه قربان اولوم حسين (اي به فداي تو بشوم حسين) / سنه قربان اولوم حسين، سنه قربان اولوم حسين...
هميشه وقتي حاج رسول در اين حالت ميافتاد ما فوري به کنارش ميرفتيم و حاجتهاي خود را بيان ميکرديم تا او از امام حسين (ع) بخواهد. چون در اين حالتها او هر دعايي که ميکرد مستجاب ميشد و رد شدني نبود! و ما هميشه حاجتهاي خودمان را در اين لحظات ميگرفتيم.
عنايت حسيني
حاج حسن عليپور ميگفت:
در يکي از روزهاي عاشورا من با حاج رسول در وسط بازار کفاشها در گوشهاي ايستاده بودم. ما منتظر بوديم تا دسته هاي آذربايجانيها بيايند تا ما هم به آنها ملحق شويم.
آن روز بازار و اطراف بازار بسيار شلوغ بود و مانند همه روزهاي تاسوعا و عاشورا جمعيت بسيار زيادي براي عزاداري و يا تماشاي عزادريها به بازار آمده بودند. در همان لحظات من مردي خوش سيما را ديدم که از ميان جمعيت در حال عبور بود. آن مرد همانند کسانيکه گلو درد دارند با پارچهاي سياه گلويش را محکم بسته بود.
وقتي نگاه و چشم حاج رسول به آن مرد افتاد فوري به من گفت: حسين آقا، برو آن آقا را صدا بزن بيايد اينجا. او حاج اکبر آقاي ناظم قنات آبادي است.
از طرز و شکل صحبتهاي حاج اکبر آقاي ناظم معلوم گشت که حدسم درست بوده است و او به علت گلو درد گلويش را با پارچهاي بسته است. گلوي حاج اکبر آقاي ناظم بر اثر عزاداريها و نوحه خواني هاي زياد به شدت متورم شده بود . حنجره او به اندازهاي آسيب ديده بود که صدايش به سختي در ميآمد.
حاج اکبر آقاي ناظم به کنار حاج رسول آمد و آن دو شروع به سلام و عليک کردند. بعد از احوالپرسي حاج رسول از حاج آقاي ناظم پرسيد: حاج آقاي ناظم شما الان کجا ميخواهيد تشريف ببريد؟
آقاي ناظم با همان صداي گرفته و بسيار ضعيف و مريضش جواب داد:
همينطوري که مي بيني گلويم درد ميکند و صدايم در نميآيد ميخواهم به خانه بروم استراحت کنم تا انشاءالله فردا هم بتوانم براي خواندن و عزاداري آمادگي داشته باشم.
به نظر ميرسيد که حاج رسول از اينکه حاج اکبر آقاي ناظم در روز عاشورا به اين زودي به خاطر گلو دردش ميخواهد به خانه برود تعجب کرده است.
حاج رسول يک نگاهي به حاج اکبر آقاي ناظم انداخت و گفت: حاجي بگذار اول من فقط دو خط شعر براي شما بخوانم و بعد، آن موقع شما اگر خواستي به خانه ات بروي برو.
سپس حاج رسول هر دو دستش را بر روي شانه هاي حاج اکبر آقاي ناظم انداخت و در حاليکه صورتش در مقابل صورت او قرار داشت شروع به خواندن اين يک بيت شعر نمود:
سودا زده طره جانانه ام امروز/ زنجير بياريد که ديوانهام امروز
من خودم در آن لحظه با چشمها و گوشهاي خودم شاهد بودم و ديدم زماني که حاج رسول اين يک بيت را با آن حالت براي حاج آقاي ناظم خواند يکمرتبه حاج اکبر آقاي ناظم سرفه ي کرد و به يکباره صداي او به طور کامل باز شد و ديگر از آن شدت گرفتگي صدا اثري باقي نماند!
مرحوم حجة الاسلام حسين کبير تهراني ميگفت: "در آن زمان خيلي ها مرحوم حاج اکبر آقاي ناظم را اول خواننده حسيني در همه تهران ميدانستند."

مجلس عزاي امام حسين - ع
حاج حسن عليپور يکي از نوحه خوانها و پيرغلامهاي امام حسين (ع) ميگفت:
يکبار در روز ششم محرم به جلسه روضه مسجد بزازها رفته بودم.
آن روز چون روز ششم محرم بود همه از حضرت قاسم (ع) ميخواندند. در ابتدا اين مطلب را نيز بگويم که در آن زمان در مسجد بزازها رسم بود که در روز ششم محرم مسجد را با پرده به شکلي تقسيم ميکردند که در نصف مسجد مردها و در نصف ديگر زنها بنشنند و سپس در ميان جلسه وقتي از حضرت قاسم خوانده ميشد زنها بلند ميشدند و نقل و اينجور چيزهايي که در عروسيها بر سر عروس و داماد ميريزند از آنسوي پرده بر سر و روي مردها ميريختند و عزاداري ميکردند.
با اين حال جلسه آن روز آنچنان که بايد داغ نشده بود.
زماني که مرحوم شيخ محمود نجفي نيز به منبر رفت باز هم آن گرمي و شور پيدا نشده بود. آن روز حاج رسول درست در کنار منبر ساکت نشسته بود و حرفي نميزد.
آن مجلس بايد با تمام شدن منبر و موعظه شيخ محمود نجفي در حدود ساعت 10 صبح تمام ميشد ولي اين شيخ محمود در انتهاي صحبتهايش روي به حاج رسول کرد و گفت:
"تا قبل از اينکه دعا کنيم و جلسه را ختم کنيم تو هم يک چيزي بگو رسول."
حاج رسول هم بدون معطلي شروع به صحبت کرد و يکدفعه جلسهاي را که تا آن لحظه بيحال و بيجان بود زير و رو کرد.
اولين صحبتهاي حاج رسول اين بود. او خطاب به شيخ محمود با صداي بلند ميگفت: جناب حاج شيخ، من الان ميخواهم به لطف آقايم امام حسين (ع) يک مطلبي را بگويم که نه شما در کتابي خوانده ايد و نه (با اشاره به نوحه خوانها) اين بلبلهاي امام حسين (ع) ميدانند.
حاج رسول گفت:
واقعه کربلا که تمام شد آل الله به مدينه برگشتند، آنها به سر کوچه بني هاشم که رسيدند يکي يکي از شترها پياده ميشدند و هر کدام به سوي خانه هايشان ميرفتند اما يکدفعه ديدند که فاطمه عروس همان جا سر کوچه ايستاده است و حرکت نميکند، عمه اش آمد در گوشش گفت: دخترم چرا اينجا ايستاده اي و به خانه نميآيي؟!
حاج رسول با فرياد و آه و فغان گفت:
فاطمه عروس جواب داد: عمه جان الان نميدانم که آيا بايد به خانه خودمان بروم يا بايد به خانه پسر عمويم قاسم؟!
حاج رسول با اين جمله آتش و غوغايي در مجلس افکند که مجلسي که بايد تا ساعت 10 صبح تمام ميشد تا ساعت 1.30 بعدازظهر ادامه پيدا کرد و مردم يکسره گريه ميکردند!
رفع گرفتاري حاج محمد
حاج محمد سنقري يکي از دوستان و رفقاي صميمي و چندين ساله رسول ترک بود.
و هم اکنون در بازار تهران فروشگاه پارچه فروشي دارد.
حاج محمد از حدود سال 1324 تا 1339 هجري شمسي در حدود پانزده سال با رسول ترک دوستي و رفاقت داشته است.
رسول ترک از چشمهاي حاج محمد سنقري بسيار خوشش مي آمد. خداوند چشمهاي حاج محمد سنقري را به گونهاي خلق کرده است که او هر چند ساعت هم که گريه کند باز هم اشکي براي ريختن دارد. بنابراين او يکي از افرادي بوده است که رسول ترک را در گريه هاي چند ساعتهاش همراهي ميکرده است.
ايشان ميگفت:
وقتي با حاج رسول در صبحهاي جمعه به جلسه روضه و عزاي امام حسين (ع) مي رفتيم به طور معمول جلسه از ساعت 5 صبح که شروع ميشد بعضي موقعها تا ساعت 12 ظهر طول ميکشيد و ما در کنار حاج رسول تا ظهر يکسره گريه ميکرديم.
گريه ها و گريه انداختنهاي پي در پي و يکسره حاج رسول گاهي هفت هشت ساعت طول ميکشيد و تازه گاهي آن گريه ها تمام شدني نبود و بعضي موقعها واقعاً ما را به زور از مجلس بيرون ميکردند!
من قبل از سال 1331 هجري شمسي از راه گالش فروشي و اينجور چيزها به کسب و کار مشغول بودم و مغازهام در ابتداي خيابان بوذرجمهر قرار داشت.
آن مغازه اجاره اي بود و من در هر ماه 155 تومان اجاره ميدادم و از همان جواني آدمي عيالمند به حساب مي آمدم وظيفه مراقبت و نگهداري از مادر و مادربزرگم، دو تا از خاله هايم و خواهرم نيز بر عهده من بود.
الحمدالله از وضعيت کسب و کار راضي بودم و زندگي را با کم و زيادش ميگذرانديم تا اينکه در حدودهاي سال 1331 چند عامل به مرور باعث شدند که اوضاع و احوال من دگرگون شود.
از طرفي مقداري از سرمايه ام به خاطر ازدواج خواهرم خرج شده بود و از طرفي در کسب و کارم نيز کم آورده بودم.
همچنين در همان اوضاع و احوال شرايط و مقدمات تشرف به مکه معظمه براي من مهيا شد و من هم فرصت را غنيمت شمردم و با پولي که براي من باقي مانده بود به زيارت خانه خدا مشرف شدم.
اما از همه مهمتر و سخت تر اين بود که يک روز صاحب مغازه به سراغم آمد و گفت: ميخواهم اجاره مغازه را افزايش بدهم و از اين به بعد اجاره اين مغازه به جاي 155 تومان 300 تومان خواهد بود.
من به هيچ وجه نميتوانستم اجاره 300 توماني را قبول کنم ولي هر چه مخالفت کردم و چانه زدم هيچ فايدهاي نداشت و صاحب مغازه اصرار و تأکيد داشت ارزش اجاره مغازهاش ماهي 300 تومان است. عاقبت من مجبور شدم مغازه را خالي کنم و آنرا به صاحبش پس بدهم.
خلاصه اينکه کمکم در طول چندين ماه وضعيت مالي و معيشتي ما به هم ريخت و من بي مغازه و بيکار شدم و هيچ درآمدي نداشتم. واقعاً وضعيت آشفته اي پيدا کرده بودم و نميتوانستم چه کار بايد بکنم.
با آنکه تنگدستي و بيکاري خيلي آزارم ميداد ولي موضوعي که بيشتر از هر چيز ناراحتم ميکرد تمسخر و شماتتهاي بعضي از دوستان و آشنايان بود. آنها به خاطر سفر حج و پولي که صرف زيارت خانه خدا کرده بودم مرا خيلي سرزنش و شماتت ميکردند.
مدتي چرخه روزگار به اين شکل گذشت و هيچ گشايش و تغييري براي ما حاصل نشد تا اينکه يکي از صبحهاي جمعه سال 1331 طلوع کرد و خانه ما پذيراي حاج رسول و بعضي از رفقاي هيئتي گشت.
آن روز نوبت به ما رسيده بود تا هيئت و جلسه روضه در خانه ما باشد و من نميدانستم با آن وضعيت چگونه بايد جلسه را برگزار کنم.
مشکلات و کمبودها همه اهل خانه را غمگين کرده بود.
با وجود اينکه من بسيار دقت و مواظبت ميکردم تا اهل هيئت و ميهمانها به هيچوجه متوجه مشکلات و ناراحتي هاي ما نشوند ولي خودم نيز از درون بسيار ناراحت و دلگير بودم.
خوب در يادم هست آن روز برف ميآمد من به ناچار لحاف بزرگي را برداشتم و بر روي کفشهاي اهل هيئت پهن کردم تا برف بر روي کفشهاي آنها ننشيند تا بعد از آن لحاف را خشک کنيم.
يکبار در داخل حياط با حاج رسول روبرو شدم. حاج رسول نگاهي به من انداخت و گفت: حاج محمد چرا اينقدر ناراحتي، چه شده؟
من جواب دادم: چيزي نيست حاجي.
او دوباره گفت: نه، تو ناراحتي...
من باز هم انکار کردم ولي اين بار حاج رسول براي مرتبه سوم با کمي تندي و عصبانيت گفت: تو ناراحتي و بايد به من بگويي چه شده...
به ناچار بعضي از مشکلات و گرفتاريهايم را براي حاج رسول بازگو کردم به خصوص تأکيد کردم از همه بيشتر از شماتتهاي مردم بسيار دلگير و ناراحتم.
حاج رسول بعد از اينکه به حرفهاي من گوش داد فوري و با عجله به اتاق و جلسه روضه بازگشت. او در گوشهاي از اتاق روي به سوي کربلا ايستاد و با گريه و اشکي شديد شروع به توسل به ابا عبدالله الحسين (ع) نمود.
او با همان لفظي که اغلب اربابش را صدا ميزد يعني با کلمه ترکي "آي پيغمبر اوغلي" (يعني اي پسر پيغمبر "ص") شروع به ناله و زاري کرد و در ظرف چند لحظه انقلاب و شوري بر پا کرد.
حاج رسول خطاب به امام حسين (ع) ميگفت:... اي پسر پيغمبر ما نوکرهاي شما هستيم... آقا جان شما چرا راضي هستيد مردم نوکرهاي شما را شماتت کنند... آقا جان راضي نباشيد وضع به اين شکل باقي بماند...
او آن روز در حاليکه دلهاي همه ما را شکسته بود و همه را به شدت گريان کرده بود به دور اتاق ميچرخيد و ناله کنان و با صراحت از آقا و مولايش درخواست ميکرد تا گرفتاري هاي ما را رفع کند.
آن روز تمام شد و من در فرداي آن روز در روز شنبه بي هدف و بي اختيار از خانه بيرون آمدم و بدون هيچ علتي سر از يکي از خيابانهاي تهران در آوردم و با يک شخصي روبرو شدم.
آن شخص تا مرا ديد گفت: حاج محمد امروز در نزد صاحب مغازه ات بودم او سراغت را ميگرفت و کار واجبي با تو داشت.
من هم همان موقع به راه افتادم و به نزد صاحب مغازه رفتم. او تا مرا ديد با خوشرويي و مهرباني از من استقبال کرد و گفت: من هرچه فکر کردم ميبينم مستأجري به خوبي و خوش حسابي تو پيدا نميکنم.
هنوز مغاره خالي است و به کسي اجاره نداده ام به دلم افتاده است دوباره خودت بيايي و مغازه را اجاره کني.
شما فقط دوباره برگرد، من از اين به بعد فقط ماهي 90 تومان از تو اجاره ميخواهم!
پيشنهادي که صاحب مغازه ميکرد خيلي عجيب و به دور از انتظار بود.
با توجه به اشکال تراشي ها و اعتراض هاي من باز هم بر گفته اش تأکيد و اصرار داشت. او حتي شرط کرد که پسرانش هيچ حقي براي دخالت ندارند و من تا هر موقعي که دلم بخواهد ميتوانم در آن مغازه بمانم.
به هر حال همان روز آن مغازه را با ماهي 90 تومان اجاره کردم و در اين فکر بودم که چگونه لوازم و جنسهاي شغل قبلي را مهيا کنم که باز هم به طور تصادفي با يکي از بازاريها برخورد کردم.
او به من سفارش و توصيه کرد به شغل قبلي بر نگردم و به پارچه فروشي بپردازم. من هم ناخودآگاه قبول کردم و با آنکه تجربهاي از پارچه نداشتم مغازهام را به پارچه فروشي تبديل کردم و خدا را شکر روز به روز به سرعت وضع و حالم ميزان و مطلوب شد و الان من هر چه دارم از ارباب و مولاي حاج رسول از حضرت سيد الشهداء امام حسين (ع) دارم.
آگاهي از ضمير
حاج حسين آذرمي از اقاي اسماعيل طايفي نقل ميکرد :
من يک روز به يکي از جلسه هاي آذربايجاني ها رفته بودم. آن روز آن جلسه بسيار شلوغ بود و جمعيت زيادي در مجلس حاضر بودند. حاج رسول نيز در گوشهاي در آن سوي مجلس نشسته بود. من آن روز در يک حالت خاصي بودم و از نوحه خوانيها و مرثيه خوانيهاي مداحها گري هام نميگرفت، اما دلم به شدت گرفته بود و دلم ميخواست براي امام حسين (ع) گريه کنم و اشک بريزم.
در همان موقع در ذهنم نيت و آرزو کردم که اي کاش در کنار و در نزديکي هاي حاج رسول نشسته بودم و او بلند ميشد چند بيتي ميخواند و مرا به گريه مي انداخت.
از زماني که من اين نيت را کردم لحظه هاي زيادي نگذشت که ديدم حاج رسول بلند شد و به نزديکي هاي من آمد و شروع به خواندن کرد سپس حاج رسول در بين شعرها و مرثيه هايي که ميخواند يک نگاهي به سوي من انداخت و گفت:
اي کسي که ميخواستي من براي تو بخوانم و گريه کني پس خوب گوش کن .

مرثيه حضرت علي اکبر (ع)
حاج حسن نوتاش يکي از نوحه خوانها و پير غلامهاي امام حسين (ع) ميگفت:
يک روز در خانه يکي از دوستان، جلسه روضهاي بر پا بود که حاج رسول نيز در آنجا حضور داشت. آن روز حاج رسول تندتند يک قطعهاي از يک شعر ترکي را با گريه ميخواند و از شاعر و سراينده آن شعر تعريف و تمجيد ميکرد. آن شعر به قدري حاج رسول را منقلب کرده بود که او ميگفت:
اين مصرع به قدري خوب و عالي است که بايد آنرا بر سر چهار راهها نصب کنند تا همه مردم آنرا ببينند. آن قطعه و مصرع اين بود که:
آدون علي دي آتام سان آتام سنه قربان
اين شعر زبان حال امام حسين (ع) خطاب به حضرت علي اکبر (ع) است که ميفرمايد:
نامت علي است پدرم هستي پدرم به فداي تو
از سوي ديگر صاحبخانه از اين شعر بسيار ناراحت شده بود. او بالاخره با صداي بلند گفت: اين شاعر آدمي بسيار بي ادب بوده است. او با اين شعرش به حضرت اميرالمومنين (ع) جسارت کرده است، معنا ندارد که حضرت امير (ع) فداي جناب علي اکبر (ع) بشوند...
بعضي از حاضرين نيز استدلالهاي صاحبخانه را تأييد کردند و شروع به کوبيدن آن شاعر نمودند ولي حاج رسول با جديت و بدون هيچ ترديدي از آن شاعر و شعرش دفاع ميکرد و از حرفش بر نميگشت.
حاج رسول ميگفت: اين شاعر که نميخواهد بگويد که نعوذبالله حضرت اميرالمومنين علي (ع) فداي جناب علي اکبر (ع) بشود، بلکه اين يک نوع مرثيه خواني است. مگر حضرت زينب (س) نيز در روز عاشورا خطاب به امام حسين (ع) نميگفت: پدر و مادرم به فداي تو... .
اما بعضيها به هيچ وجه اين استدلالها را قبول نميکردند و ميگفتند: شيعه بايد مؤدب باشد و حريمها خط مرزها را نشکند.
آن روز مرحوم حاج ولي الله اردبيلي نيز در مجلس حاضر بود و ساکت و خاموش با دقت به آن بحثها و گفتگوها گوش ميداد. يکي دو روز از اين قصه و جريان گذشت تا من با مرحوم حاج ولي الله اردبيلي روبرو شدم. مرحوم حاج ولي الله اردبيلي تا مرا ديد فوري قضيه و گفتگوهاي جلسه روضه را يادآوري کرد و گفت: "آن روز در آن جلسه واقعاً براي من شبهه و اشکال درست شده بود که حق با کيست؟
و از طرفي هم به حاج رسول خيلي ايمان و اعتقاد داشتم و او را عاشق و دلسوختهاي ميدانستم که نبايد بدون حساب و کتاب و از روي هواي نفس سخني بگويد.
به همين خاطر من همانروز به آقا اباعبدالله الحسين (ع) متوسل شدم و عرض کردم: آقا جان، حق با کداميک از آنهاست؟
صاحبخانه درست ميگويد يا حاج رسول؟
من همان شب در رؤياي شگفت مشاهده کردم که به تنهايي در يک اتاقي نشسته ام. آنگاه صدايي به گوشم رسيد که ميگفت تا لحظاتي ديگر حضرت اباعبدالله الحسين (ع) به آنجا تشريف ميآوردند. لحظاتي گذشت و من به يکباره مشاهده کردم که يک نوري به داخل اتاق تابيد و همه فضاي اتاق را فرا گرفت.
سپس آقا امام حسين (ع) و به دنبال ايشان حضرت ابوالفضل العباس (ع) وارد اتاق شدند و من ديدم و شنيدم که حضرت امام حسين (ع) خطاب به حضرت ابوالفضل (ع) فرمودند:
"بيا برادر بيا، بيا که هم من فداي علي اکبر بشوم و هم تو فداي علي اکبر بشوي..."
و در همين موقع من به قدري منقلب شدم که از خواب پريدم.

حاج اصغر زاهدي که در آن جلسه حضور داشته است. ميگفت: من هم آن روز در آن جلسه بودم و مرحوم آقاي حاج ولي الله اردبيلي خوابش را براي من نيز تعريف کرد.
من در آن روزها در بيرون از آن مجلس با حاج رسول به طور کامل صحبت کردم. حاج رسول آدمي بسيار معقول و حرف گوش کن بود. با آنکه حاج رسول يکي از حسيني ها و عاشقهايي بود که پس از او هنوز نظيرش نيامده است اما هيچگونه خودبيني و ادعايي نداشت و آن روز هم وقتي با او صحبت ميکردم خيلي زود قانع شد و قبول کرد که بايد حريم ها را نگاه داشت و با يک تواضع و فروتني گفت: من که سواد ندارم و چيزي نميفهمم، شماها بايد در هر جايي که من حرفهاي اشتباه و نامعقول ميزنم به من تذکر بدهيد. چون من گاهي در اين جلسات به قدري داغ ميشوم که بي اختيار يک حرفهايي بر قلب و زبانم جاري ميشود.
و جالبتر اين بود که حاج رسول بعدها زماني که مجلس تمام ميشد گاهي بلافاصله به سوي من ميآمد و ميپرسيد: امروز که اشتباه نداشتم؟
بدرقه ضريح حضرت رقيه (ع) در تهران
حاج محمد احمدي صائب يکي از شاعرها و نوحه خوانهاي اهل بيت ( ع ) ميگفت:
سالها پيش يک ضريحي را براي مرقد مبارک حضرت رقيه (ع) ساخته بودند و زماني که ميخواستند آن ضريح را به سوريه منتقل کنند آن را شهر به شهر در يک جاهايي قرار ميدادند تا مردم بيايند تماشا کنند.
يکبار در تهران نيز مدتي آن ضريح را در حياط يک خانه اي قرار داده بودند و مردم دسته دسته براي تماشا به آن خانه در رفت و آمد بودند و البته يک نذر و نيازها و کمکهايي نيز ميکردند.
يک روز من نيز براي ديدن و تماشاي آن ضريح به آن خانه که در خيابان ري بود رفتم. آن خانه حياط بسيار بزرگي داشت و دور تا دور حياط را اتاقهاي متعدد احاطه کرده بود. آدمهاي زيادي به آنجا آمده بودند، متوجه شدم حاج رسول نيز در آنجا حضور دارد.
به سختي در کنار حاج رسول بر زمين نشستم.
کم کم صداي حاج رسول کمي بلندتر شد و جمعيت زيادي که در نزديکيهاي آن اتاق نشسته بودند روي به سوي او کردند يک مرتبه حاج رسول از جايش بلند شد و با صداي بلند و با سوز و اشک فرياد کشيد:
"چه کسي ميگويد اولين زائري که سيدالشهداء را زيارت کرد جناب جابربن عبدالله انصاري است؟! نه او اولين زائر نبود. اولين زائر همين سه ساله همين دخترک است.
جابر بن عبدالله وقتي در روز اربعين به کربلا آمد خاک را بوسيد ولي اين سه ساله در شب يازدهم محرم در آن تاريکيهاي شب به قتلگاه رفت و جنازه عريان پدرش امام حسين (ع) را زيارت کرد و بوسيد..."
گريه و زاري همه آن خانه را فرا گرفت .
حاج رسول دوباره گريان و نالان صدايش را بلند کرد و گفت:
"... اي مردم در اين دنيا دو نفر بودهاند که وقتي از دنيا ميرفتند سه نفر از امامان معصوم (ع) بر بالاي سر آن دو حاضر بوده اند. يکي از آن دو نفر حضرت فاطمه زهرا (س) است زماني که خانم از دنيا ميرفت سه امام و معصوم بر بالاي سرش حضور داشتند، حضرت علي (ع) امام حسن (ع) و امام حسين (ع).
اي مردم يک نفر ديگري هست که وقتي از دنيا ميرفت سه امام و معصوم بر بالاي سرش حاضر بودند و آن شخص همين سه ساله حضرت رقيه (ع) ميباشد.
وقتي حضرت رقيه (ع) در خرابه شام در حال جان دادن بود يکي امام سجاد (ع) بود که در خرابه حضور داشت و دومين معصوم و امام نيز حضرت امام محمد باقر (ع) بود که در سنين کودکي به سر ميبرد و در آغوش مادرش در آن خرابه شام و در بالاي جنازه رقيه (ع) حاضر بود."
سپس حاج رسول در حاليکه بسيار منقلب شده بود با سوز و گداز و گريه و اشک فريادش را بلندتر کرد و گفت:
"... آي مردم و سومين امام و معصومي که در آن لحظه بر بالاي جنازه اين سه ساله حاضر بود سر بريده پدرش امام حسين (ع) بود!... يا حسين يا حسين يا حسين..."

روز شهادت حضرت موسي بن جعفر (ع)
آقاي حاج سيد مجتبي هوشي السادات يکي از اعضاء و نوحه خوانهاي هيئت صنف بزازهاي بازار تهران ميگفت:
"از قديم در بازار تهران رسم بود که به غير از محرم در بعضي از روزها و مناسبتهاي ديگر نيز دستههاي عزاداري به گردش در مي آمدند، البته نه با کيفيت روزهاي تاسوعا و عاشورا. يکي از آن روزها بيست و پنج ماه رجب مصادف با سالروز شهادت حضرت امام موسي بن جعفر (ع) بود."
در يکي از سالهاي رژيم طاغوت بدون اعلام قبلي تصميم گرفته بود تا از حرکت دسته ها و هيئتهاي عزاداري در سالروز شهادت حضرت موسي بن جعفر (ع) جلوگيري کند.
آن روز يکي از سرهنگهاي شهرباني که يکي از مسئولين بلند پايه بود خودش به بازار آمده بود تا با قلدري جلوي هيئتها را بگيرد و بدون سر و صدا هيئتها و دسته هاي عزاداري را در وسطهاي بازار متفرق کند.
بعد از اينکه اين خبر در بين بسياري از دسته ها و هيئتها پيچيد تعدادي از دسته ها و هيئتها به راه افتادند . حاج رسول با آنکه هميشه در انتهاي هيئت حرکت ميکرد ولي آن روز بر عکس آمده بود در جلوي اولين دسته ايستاده بود و گريه کنان به پيش ميرفت.
رسول ترک که از همه جلوتر در حرکت بود تا نگاهش به آن سرهنگ افتاد با يک سوز و حالي خاص و با همان لهجه غليظ ترکي که داشت گفت:
"جناب سرهنگ آمده ايد بازار خوش آمدي، ما داريم ميرويم جنازه يک مظلومي را، جنازه حضرت موسي بن جعفر (ع) را از روي زمين برداريم. جناب سرهنگ! شايد غلامها و سربازهاي هارون نگذارند ما جنازه را برداريم خواهش ميکنم شما هم بيا به ما کمک کن ما جنازه را برداريم."
چهار سوي کوچک را سکوت فرا گرفته بود و همه حاضرين به رسول ترک و آن سرهنگ خيره شده بودند و منتظر عکس العملهاي آن سرهنگ بودند. اما يکدفعه سکوت شکسته شد و همه با حيرت ديدند که آن سرهنگ که به شدت تحت تأثير حالتها و حرفهاي حاج رسول واقع شده بو شروع به گريه کردن نمود.
آن روز با اين اتفاقي که افتاد دسته هاي عزاداري بدون هيچ مزاحمتي به راهشان ادامه دادند.

امان نامه
رسول ترک از فصل پاييز در بستر بيماري افتاده بود و روز به روز حالش بدتر ميشد. بعضي از دوستان و کسانيکه با او آشنايي و رفاقتي داشتند تک به تک و يا گروه گروه براي عيادت به خانه رسول مي آمدند و ميرفتند.
در يکي از آن روزها حاج ابراهيم سلماسي با عده اي به عيادت رسول ترک رفته بودند. آنها از رسول پرسيده بودند: حالت چطور است؟
رسول جواب داده بود: "الحمد لله... فقط از خدا ميخواهم که مرگ را بر من مبارک کند."
حاج ابراهيم سلماسي پرسيده بود: حاج رسول در چه حالتي مرگ مبارک خواهد بود؟
رسول جواب داده بود:
"مرگ موقعي براي من مبارک خواهد شد که قبل از اينکه حضرت عزرائيل تشريف بياورد مولايم امام حسين (ع) بر سر بالينم حاضر باشد."
رسول ترک در طول عمرش اين آرزو را به خيلي ها گفته بود.
او يکباره به حاج حميد واحدي گفته بود:
"من به جناب عزرائيل جان نخواهم داد مگر اينکه اربابم بالاي سرم باشد تا ابتدا از اربابم امان نامه بگيرم و بعد با آن امان نامه از اين دنيا بروم و البته يک توقع و اميد اضافي نيز دارم و آن توقع اين است که در زير آن امان نامه يک امضاي کوچولو نيز وجود داشته باشد."
حاج حميد واحدي پرسيده بود آن امضاي کوچولو چيست؟
رسول ترک جواب داده بود: " منظورم از آن امضاي کوچولو، امضاي حضرت علي اصغر (ع) ميباشد."

کمک به خانواده هاي بي سرپرست
آقاي محمد تقي ثبوتي سالها در بازار همسايه ديوار به ديوار رسول ترک بوده است.
ايشان تعريف ميکرد:
سالها پيش در زمان حيات حاج رسول سراي جمهوري سرايداري داشت به نام جعفر آقاي منظوري.
اين جعفر آقا يک رابطه خوب و دوستانهاي با حاج رسول داشت. يک روز حاج رسول که ظاهراً به کمک احتياج داشته است اين جعفر آقا را صدا ميکند و به او ميگويد: اگر کاري نداري بيا با هم به جايي ميرويم و برميگرديم. بعدها مرحوم جعفر آقاي منظوري تعريف کرد:
آن روز با حاج رسول به يکي از محله هاي تهران رفتيم. کوچه به کوچه رفتيم تا بالاخره حاج رسول در جلوي خانه اي ايستاد و شروع به در زدن کرد.
لحظاتي بعد خانمي در را باز کرد. آن زن مانند کسانيکه در انتظار باشند در را باز گذاشت و به داخل خانه بازگشت. حاج رسول يک بفرمايي به من گفت و سپس ما نيز پشت سر آن زن داخل خانه شديم.
وقتي وارد اتاق شديم من ديدم چند نفر تا بچه کوچک و قد و نيم قد در داخل آن اتاق مشغول بازي هستند. از سر و روي آنها پيدا بود که يتيم و بي سرپناه هستند و در فقر و تنگدستي زندگي ميکنند.
من آن روز از رفتار و برخوردهايي که حاج رسول با آنها داشت فهميدم که او هميشه و هر چند وقت يکبار به آنها سر ميزند و به آنها کمک و رسيدگي مينمايد.
در همين رابطه حاج حميد واحدي مي گفت:
زماني که حاج رسول رحلت کرد واز دنيا رفت بسياري از آدمهاي بي بضاعت و فقير به آشنايان و نزديکان حاج رسول مراجعه کردند و بيان داشتند که حاج رسول به آنها رسيدگي و کمک مي کرده است.
حتي بسياري از آنها گفته بودند که او به صورت ماهيانه و يا هفته به هفته به آنها کمکهاي مالي مينموده است.
من خودم نيز درهمان روزها و هفته هاي اولي که حاج رسول از دنيا رفته بود چند مورد را خودم با چشمهاي خودم ديدم که چند تا از اين خانواده هاي گرفتار و فقير که تازه از فوت حاج رسول با خبر شده بودند با بچه هاي خردسالشان به جلوي مغازه حاج رسول آمده بودند و ابراز تأسف و اندوه ميکردند. آنها خودشان اظهار ميداشتند که حاح رسول به طور مرتب و ثابت به آنها کم ميکرده است.
دعا براي رفيقي قديمي
آقاي حاج جليل عصري نوبري يکي از دوستان رسول ترک يکبار در کربلاي حسين (ع) شاهد يک برخورد و خاطره جالبي از رسول ترک بوده است. ايشان ميگفت:
سالها پيش در يک ماه رمضان با دو سه نفر از تبريزيها از تبريز به کربلا مشرف شده بوديم. يکي از همراهان و همسفريهاي ما شخصي بود به نام آقا مهدي. او در آن زمان با آنکه با ما به کربلا آمده بود ولي آدمي معتقد و اهل ولايت نبود.
يک روز من با اين آقا مهدي به منزل يکي از ريش سفيدها و پيرمردهاي آذربايجاني مقيم کربلا رفتيم.
آن روز در خانه آن آقاي آذربايجاني جلسه روضه و توسل بر پا بود. حاج رسول نيز که در آن ماه رمضان در کربلا به سر ميبرد به آن مجلس آمده بود.
در همان لحظات من متوجه شدم که اين دوستم آقا مهدي به صورت حاج رسول خيره شده است ويک نگاه هاي خاص و کنجکاوانهاي به او دارد.
بعد از لحظاتي آقا مهدي همانند کسانيکه به يکباره چيزي به يادشان آمده باشد تند تند زير لب ميگفت:... اي بابا اين را که ميشناسم... او خودش است... او همان رفيق ماست...
آقا مهدي در همان وسط مجلس به من گفت: اين شخص چرا اينجوري ميکند، من او را خوب ميشناسم، او از دوستان و رفقاي قديم ما در تبريز بود. من و او در جواني چه خوش گذراني ها و بساطهايي که با هم نداشتيم. او از آن آدمهاي...
من فوري جواب دادم: آقا مهدي حالا فعلاً ساکت باش من هم ميدانم که او در جواني چه کاره بوده است ولي او حالا توبه کرده است.
آقا مهدي با آن روحيات و انديشههايي که داشت از حرفهاي من خيلي به تعجب آمده بود. او نميتوانست باور کند آدمي را که او سالها پيش از اين ميشناخته است اين چنين 180 درجه تغيير کرده باشد.
بعد از اينکه مجلس تمام شد آقا مهدي با عجله خودش را به کنار حاج رسول رساند و خودش را معرفي کرد و شروع به يادآوري بعضي از خاطرات روزهاي جاهلي و معصيت نمود.
حاج رسول نيز او را تحويل گرفت و اظهار داشت که از همان ابتدا او را به جا آورده و شناخته است.
آقا مهدي با قاطعيت و تمسخر ميگفت: من که نميتوانم باور کنم که تو در باطن به اين اندازه عوض شده باشي و راستي راستي به کلي همه لذتهاي دنيايي و آن حال و هواي قبلي را به همين راحتيها رها کرده باشي...
حاج رسول با مهرباني و سکوت به حرفهاي آقا مهدي گوش ميداد. وقتي صحبتهاي آقا مهدي تمام شد حاج رسول آهي کشيد و گفت: "هر چند که من هميشه به ياد همه آنهايي که با هم يک نان و نمکي خورده ايم هستم و هميشه براي آنها دعا و طلب خير ميکنم ولي همين الان در همين مکان براي تو اين دعاي خاص را ميکنم و از خدا ميخواهم تا خداوند لااقل فقط يک هزارم از حالي را که به من عنايت کرده و چشانده است به تو نيز بچشاند تا تو اول تا حدودي بتواني بفهمي که من هم اکنون در چه دنيايي و عالمي زندگي ميکنم، تا در آنموقع بتواني خوب درک کني که من چگونه توانسته ام به همين راحتي آن حال و هواي قبلي را رها سازم و فراموش کنم"
وقتي حاج رسول براي آن رفيق و دوست ديرين هاش آن دعاي خاص و عارفانه را کرد فقط از چند روز نگذشت که من با چشمهاي خودم ديدم که دعاي حاج رسول درباره آقا مهدي مستجاب شده است. آقا مهدي نيز اهل گريه و اشک شده بود. دعاي حاج رسول رفيق و هم کاسه جواني را نيز به ولايت وصل کرده بود.

عيد نوروز
از خاطرات و گفته هاي دوستان و رفقاي رسول ترک معلوم ميشود که در هر زماني که مقدمات و شرايط تشرف به عتبات عاليات براي رسول ترک مهيا و آماده ميشده است او بي درنگ بار سفر را ميبسته و به سوي کربلا به راه ميافتاده است.
با اين حال يکي از عادتهاي او اين بوده که هميشه و اغلب در روزهاي عيد نوروز، زماني که مردم به سرگرميهاي رسومات و سنتهاي نوروز مشغول بودند او در اين روزها در کربلاي امام حسين (ع) مشرف بوده است.
آقاي نوتاش ميگفت:
روزي از حاج رسول پرسيدم: حاجي شما چرا مقيد شدهاي در روزهاي عيد نوروز در کربلا باشي، چرا اين اهتمام و تقيد به حضور داشتن در کربلا را در روزهايي همچون تاسوعا و عاشورا و يا اربعين و از اينگونه روزها نداري؟!
در همان لحظهاي که اين سؤال را از حاج رسول ميپرسيدم ديدم که قطرههاي اشک در چشمهاي حاج رسول حلقه زد و سپس او با يک دل شکستگي و با همان چشمهاي اشک آلوده اش گفت:
"حسين آقا! من در طول سال رويم سياه ميشود، پس به اين اميد و آرزو هميشه در انتهاي سال به نزد آقا و مولايم ميروم تا انشاء الله همه اين رو سياهي هاي سال پاک شود."
نصيحتهاي رسول
آقاي حسين عليپور ميگفت:
يک روز حاج رسول به من گفت:
حسين آقا! اگر فردا صبح کاري نداري فردا ساعت شش در سر کوچه ما باش تا با هم به جلسه هيئت لباس فروشها برويم که حاج شيخ رضا سراج نيز در آنجا منبر ميرود.
فرداي آن روز من به همان جايي که با حاج رسول قرار گذاشته بوديم رفتم و با هم به سوي هيئت لباس فروشها به راه افتاديم. در بين راه از صحبتهاي حاج رسول متوجه شدم که او انتظار دارد تا من هم در آن هيئت بخوانم، به همين خاطر به او گفتم: حاج رسول! شما لطف داريد که دوست داريد من هم در آن هيئت بخوانم، اما آنها فارس هستند و من فقط از شعرهاي ترکي حفظ هستم و به شعرها و نوحه هاي فارسي خيلي کم آشنايي دارم.
حاج رسول همانند کسانيکه توقع و انتظار نداشته باشند که يک حرف نادرستي را از شخصي بشنوند به يکباره منقلب شد. او در حاليکه صدايش را کمي بلند کرده بود با گريه به من گفت:
حسين آقا! حقيقت را پيدا کن شما هميشه بايد زبان حالت اين باشد:
زينبم هارا گديم هارام وار هارا گديم
(يعني: زينبم کجا بروم؟ من ديگر کجا دارم و کجا ميتوانم بروم)
حاج رسول با آن گريه و با آن حالتي که آن يک بيت شعر را ميخواند به من حالي کرد که براي يک مداح و نوحه خوان اينجا و آنجا و همزبان و غير همزبان و آشنا و غير آشنا هيچ معنايي ندارد و هميشه بايد مانند مصيبت زده ها حماسه کربلا باشد.
سپس حاج رسول به من گفت: حسين آقا! به شما وصيت و سفارش ميکنم تا به جلسه ها و هيئتهاي غريبه نيز زياد بروي.
من گفتم: حاج رسول! به چه منظوري بايد به جلسه هاي غريبه و ناآشنا بروم؟
او جواب داد: در جلس ههاي غير آشناها و غريبه ها نه آنها شما را ميشناسند و نه شما آنها را ميشناسي، به همين خاطر اخلاص و حضور قلبت خيلي بيشتر خواهد شد.
و قصه جالبي هم که آن روز اتفاق افتاد اين بود که زماني که ما به جلسه هيئت لباس فروشها وارد شديم حاج شيخ رضا سراج در بالاي منبر مشغول روضه خواني درباره حضرت زهراي مرضيه (س) بود. تا چشم مرحوم حاج شيخ رضا سراج به حاج رسول افتاد فوري حاج رسول را صدا زد و گفت: رسول بيا که به موقع آمدي بيا براي ما ترکي بخوان.
حاج رسول نيز بلافاصله گفت: من امروز خودم نميخواهم بيشتر از دو خط بخوانم، من امروز يکي از نوکرهاي امام حسين (ع) را آوردهام بقيه اش را او براي شما ميخواند.
سپس حاج رسول با صداي بلند شروع به خواندن اين اشعار نمود:
قوي ديوم من يا علي آغلا نوايه سنده گل
من گدنده باش آچيخ کرببلايه سنده گل
(زبان حال حضرت زهرا (س): يا علي اجازه بفرما به تو وصيت کنم و بگويم که در آن لحظه هاي گريه و زاري تو هم حتماٌ بيايي. يا علي در آن زماني که من با سري برهنه به سو ي کربلا ميروم تو هم حتماً بيايي)
کوفه ده اول گجه مطبخ سرايه سنده گل
ور حسين اوغلوم اولان منزلده واردور نه جلال
(يا علي به شهر کوفه در همان اولين شب به تنور آن خانه نيز تو هم حتماً بيا و ببين که در آن خانهاي که حسينم در آنجاست چه جلالي بر پاست)
و بعد حاج رسول به من اشاره کرد که بقيهاش را من بخوانم و من هم که ديگر هيچ چارهاي جز خواندن نداشتم شروع به خواندن شعرهاي ترکي نمودم.